سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😁
شروع پارت جدید :
از زبون آدرین :
آدرین : نه اون عاشقم نبود اون عاشق لوکا بود.
زویی : ای وای چقدر خنگی تو اه لوکا با اِما یا همون مرینت ارتباط فامیلی داره فقط از چه نوعی اونو فقط نمیدونم .
آدرین : تو از کجا میدونی؟؟
زویی : خب از نام خانوادگی شون دیگه نام خانوادگی شون یکیه .
آدرین : شاید شوهرشه؟؟!
زویی : تو چقدر احمقی میگم دختره فامیلشه دیگه اه .
آدرین : تو از کجا میدونی آخه.
زویی : هوف خب من با لوکا دوستم اشاره میکنم فقط دوست که منم همین سوال ازش پرسیدم گفت که ما فقط فامیل هستیم .
آدرین : آهان پس رفتی باهاش رل زدی؟
زویی : خوبه که چند بار گفتم دوست هستیم . واقعا زده به مغزت هوف .
آدرین : باشه بابام اه افکارم داغونه .
خب خبر بد ات چیه؟؟
زویی : خبر بد اینکه اِما داره برمیگرده نیویورک .
آدرین : خب به من چه .
زویی : یعنی نمیخوای جلوشو بگیری ؟؟ یعنی دوسش نداری؟؟ عشقت همین قدر بود ؟؟
آدرین : نمیدونم نمیدونم اه هیچی از این زندگی نمیفهمم .
زویی : خب خود دانی؛ وظیفه ام بود که بهت بگم و منم همین کار کردمُ اومدم گفتم .
الان به خودت مونده پیگیر ماجرای قتل باشی یا نه.
و بری سراغ اِما یا نه .
آهان تا یادم نرفته پرواز اِما فردا ساعت 8 صبحه میخوای بری برو .
از فرصتهات استفاده کن که ممکنه ی روزی خیلی دیر بشه .
آدرین : هوف باشه فکرامو میکنم .
زویی : ی خبر بد دیگه هم مونده اینم باید بهت بگم . بگم بهت؟؟
آدرین : باز چیه اه بگو .
زویی : خب من چون اون شیشه مورفین رو با دستم برداشتم متاسفانه اثر انگشت منم روش هست .
و پلیسا اونوقت به منم شک میکنن .
آدرین : چرا اخه به تو شک کنن ؟؟
زویی : میگم دیگه چون با دستم برداشتم هم اثر انگشت من روی شیشه هست هم اثر انگشت قاتل یعنی ما فقط میتونیم از روی شیشه قاتل رو پیدا کنیم .
آدرین : این یعنی نمیتونیم بریم پلیس آره؟؟
زویی : آره پلیس اونوقت هر دومون رو دستگیر میکنه .
اگه قاتل لایلا باشه یا هرکس دیگه ای باید ازش اعتراف بگیرم اونم به صورت ویدیویی اعتراف صوتی رو هم قبول ندارن.
آدرین : کار سخت شد که اه .
زویی : هوف آره سخت شد .
من دیگه برم دیرم شد .
آدرین : باشه برو .
زویی : فعلا خدانگهدار.
آدرین : فعلا .
بعد اینکه زویی رفت به فکر فرو رفتم .
چند ساعتی همینطوری تو فکر بودم و …..
( اتمام فلش بک )
امیلی : اون روز رو یادته ؟؟
آدرین : آره یادمه .
امیلی : اون روز من خیلی می ترسیدم که دوباره افسردگی بگیری بخاطر همین اومدم اتاقت و باهات حرف زدم اولین بار بود که حس کردم که واقعا برات مادری کردم و اون روز بود که تصمیم گرفتم همیشه هر جایی گیر کردی پیشت باشمو راهنماییت کنم .
آدرین : مامان تو برا من همیشه بهترین بودی لطفا این حرفا رو نزن .
امیلی : نه مادر خوبی تا اون روز نبودم اگه بودم هیچ وقت نمیزاشتم بعد لایلا افسردگی بگیری.
آدرین : اون تقصیر تو نبود این حرفا رو نزن .
امیلی : بگذریم . هنوز بازم خبرای خوش برات دارم .
آدرین : واقعا ؟؟!!
امیلی : آره واقعا قراره پیش مرینت تو بیمارستان آقای ويلسون کار کنی .
آدرین : نه بابام دروغ میگی؟؟!!
امیلی : نه چه دروغی ، به بهونه ازدواج کاگامی با فلیکس به بابات گفتم : چون بعد ازدواج قراره اونا تو نیویورک زندگی کنن و من نمیتونم بدون کاگامی تو پاریس زندگی کنم گفتم ما هم به نیویورک مهاجرت کنیم .
اونم قبول کرد و گفت : باشه حله فقط بیمارستان رو چیکار کنیم .
منم گفتم : خب سهم ات رو بفروش و بیا تو بیمارستان آقای تام سهام بگیر که اونم قبول کرد.
بخاطر همین الان تو میتونی اونجا کار کنی.
آدرین : خیلی ممنون مامان خیلی ممنون اگه تو نبودی نمیتونستم اینقدر به مرینت نزدیک بشم.
(فردا صبح )
از زبون مرینت :
صبح با آلارم ساعت از خواب بیدار شدم و بعد از کار های مربوطه .
لباسام پوشیدم رفتم پایین برای صبحونه.
داشتم صبحونه میخوردم که بابام گفت : امروز قراره پسر گابریل بیاد بیمارستان و اونجا شروع به کار کنه ازت میخوام که باهاش خوب رفتار کنی و بیمارستان رو بهش نشون میدی .
مرینت : باشه حله فقط چرا من ؟؟ چرا من باید اینکار کنم تا وقتی که جسی هست .
تام : نمیخوام به دست غریبه بسپارمش .
آهان یکی هم برید پیش سرپرست جراحان تا دوباره رزیدنت ها رو گروه بندی کنه .
مرینت : باشه حله .
طبق همیشه باید صبحونه رو برام زهر مار میکرد .
الان مجبورم اون اگراست رو تحمل کنم اه .
کم درد عشق و عاشقی شو کشیدیم الان باید درد وجودشو بکشم اه ….
( بیمارستان )
چند دقیقه بود که علاف آقا بودم که بالاخره تشریف آوردند گفتم : به به آقای اگراست خوش اومدید البته با تأخیر زیاد!!
گفت : شرمنده ترافیک بود .
مرینت : اگه زحمت نمیشد زود از خواب بیدار میشدید الان به وقتش رسیده بودید .
آدرین : بازم داری با اون زبونت نیش مون میزنی.
مرینت : کاملا درست حدس زدید کار جدیدم نیش زدنه آدماست .
آدرین : هوف واقعا حوصله کل کل کردن رو ندارم .
بزار نینو بیاد زود بریم بیمارستان بگردیم و بریم سرکارمون.
مرینت : امر دیگه ای ندارید احیانا ؟؟
چایی ، شربتی و… بیارم براتون ؟؟
آدرین : هوف تمومش کن اینجا بیمارستانه هر دو مون آبرو داریم لطفا آبرومو نبر
مرینت : چشم حتما .
بالاخره بعد چند دقیقه آقای لاهیف هم تشریف آوردن .
و بعد سلام و احوال پرسی بیمارستان رو گشتیم و رفتیم پیش آقای دکتر براون .
در زدیم و وارد اتاق جلسه شدیم که دیدم همه ی رزیدنت های بخش قلب تو اتاق حضور دارن.
کارم سخت شده بود چون دیگه نمیتونستم بهش نیش و کنایه بزنم .
وارد شدیم نشستیم که آقای براون شروع کرد .
براون : سلام دوستان به جلسه امروز خوش اومدید.
امروز قراره دوباره شما رو به 4 گروه تقسیم کنم که هر 4 نفرم از بهترین های خودشون هستند.
خب خانم ويلسون اگه میشه آقایون رو به دوستان معرفی کنید .
مرینت : فکر کنم خودشون میتونن خودشون رو معرفی کنن بچه نیستن که درسته ؟؟!
براون : بله درسته حق با شماست آقایون لطفا خودتون رو معرفی کنید .
آدرین : آدرین اگراست هستم جراح قلب و یکی از سهم دارن بیمارستان .
نینو : نینو لاهیف هستم منم جراح قلب هستم ولی نسبت به آدرین تجربه کمتری دارم .
براون : خوشبختم آقایون .
آدرین نزدیک گوشم شد گفت : دیدی ؟؟ تونستم خودمو معرفی کنم نگران نباش گربه زبونم نخورده .
منم نزدیک گوشش شدم گفتم : ولی ای کاش میخورد.
براون همون لحظه گفت : خانم ويلسون و آقای اگراست اگه حواستون هست گروه بندی رو شروع کنم .
گفتیم : بله بفرمایید .
براون بعد گروه بندی گفت : خب اینم از گروه بندی چون تعداد گروه ها تو بیمارستان زیاده شده میخوام رقابت سالم بین تون ایجاد کنم.
هر گروهی این دو ماه آینده رو بیشتر کار کنه و بیمار بیشتری ببينه برای رزیدنت هاش پاداش خوبی میدم .
اوه به به رقابت میتونم تو اون رقابت حال اون خودپسند رو خوب بگیرم .
تو همین فکرا بودم که آدرین گفت : فکر نکنم تو بتونی این بازی ببری عزیزم .
منم گفتم : هه به همین خیال باش .
داشتیم به همدیگه کری میخوندیم که براون گفت : میتونم از شما دو تا ی سوال بپرسم ؟؟
گفتیم : بله بفرمایید .
براون : شما دو تا با هم نسبتی دارید .
مرینت : نه خدا رو شکر .
آدرین : اع چرا دروغ میگی عزیزم ما قراره به زودی با هم فامیل شیم .
طبق عادت همیشگیش داشت منو پیش بقیه خراب میکرد .
براون : الان نسبتی دارید یا نه .
آدرین : آره ما با هم نسبتی داریم خواهر من قراره با برادر ایشون ازدواج کنن ایشون خواهر شوهر خواهرم هستن .
براون : چه خوب انشالله خوشبخت شن .
مرینت و آدرین : ممنون.
براون : خب اتمام جلسه ؛ دوستان میتونید برید .
نزدیک در گوش آدرین شدم گفتم : به این زودیا قرار نیست ازت دست بکشم اگراست .
آدرین : منظورتون نمیفهمم خامم ويلسون .
داشت عصبانیم میکرد منم حرصم گرفت بخاطر همین پاشو له کردم که اونم اخی گفت و رفتیم سراغ کارمون .
( یک ماه بعد )
از زبون مرینت :
ی ماهی میشد که با آدرین تو ی بیمارستان کار میکردیم و هر روز مون با کل کل کردن میگذش ولی بازم داشتم عاشقش میشدم هعی میخواستم قلب لعنتیم رو ساکت کنم ولی نمیشد که نمیشد .
چرا من باید دوباره عاشقش بشم البته که نبخشیده امش ولی خب عاشق شدن هم کار حرومی نبود .
قرار بود امشب همگی بریم کلوپ البته من دوست ندارم برم کلوپ اما به اصرار کاگامی مجبورم برم .
چون کاگامی داره کلافه ام میکنه .
بخاطر همین زود رفتم سراغ آخرین بیمار امروز که تا زودتر از بیمارستان خارج بشم .
7800 کاراکتر .