سلامم من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید بعد بیایید سر این پارت جدید خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️
شروع پارت جدید
فردا صبح :
مرینت : صبح با خوشحالی از خواب بیدار شدم چون امروز قرار بود اولین بار بعد از مدت ها تو بخش کار کنم .
دوباره اون حس جراح بودن رو داشتم دوباره برگشته بودم به خود واقعیم .
بعد اینکه رفتم بیمارستان شروع کردم به کار کردن ؛ تا ظهر تو بخش کار میکردم که رئیس بیمارستان آقای اگراست بهم زنگ زد گفت که برم به دفتر کارش .
این اولین باری بود که رئیس منو به اتاقش صدا میزد.
ی دلهره ای داشتم که نکنه من اشتباهی کردم که صدام زد ؟؟
وای خدایا خودت کمک کن .
با عجله رفتم سمت دفتر اش و در زدم که گفت : بفرمایید .
وارد اتاق شدم و سلام دادم بعد آقای اگراست گفت : خب خانم راجرز خوش اومدین بفرمایین بشنین.
گفتم : ممنون مرسی
بعدش گفت : کار ها چطور پیش میره خانم راجرز ؟؟
گفتم : خدا رو شکر خوب پیش میره .
گفت : از بیمارستان راضی هستین ؟؟
از همکار هاتون چی ؟؟
از حقوق تون چی ؟؟
گفتم : از همه شون راضی ام ممنونم ازتون آقای اگراست .
اونم گفت : خب خانم راجرز من ازتون ی خواهشی دارم اگه اینکار بکنید خیلی خوشحال میشم .
گفتم : بله بفرمایید .
گفت : خب من شنیدم که قراره از امروز تو بخش کار کنید درسته؟؟ و امروز احتمالا تا الان کارتون رو شروع کردید درسته ؟؟
گفتم : بله کاملا درسته ؛ خب امرتون چیه ؟؟
گفت : خب راستش بخوایین دیروز که خانم راسی رو استخدام کردم دیدم خیلی کار بلد و ماهر هستن و انگاری آدرین بهشون گفته تو اورژانس کار کنن درسته ؟؟
گفتم : بله درسته
که گفت : خب من ازتون خواهشی دارم ؛ خواهشم اینکه اگه میشه شما به جای خانم راسی تو اورژانس کار کنید.
گفتم : چرا مگه من اشتباهی انجام دادم ؟؟
گفت : نه منظورمو اشتباه فهمیدین ؛ خانم راجرز راستش بخواین مدرک خانم راسی خیلی بهتر از مدرک شماست بخاطر همین ؛ خانم راسی اگه تو بخش کار نکنن ممکنه استعفا بدن من نمیخوام این پزشک خوب و با ارزش رو از دست بدم همین .
و اینکه شما هم برامون با ارزش هستید ولی خب شما که تا الان تو اورژانس کار کردید بعد اینم کار کنید فکر نکنم مشکلی براتون داشته باشه درسته ؟؟
بغضی گلوم گرفته بود ولی جلوی بغضم رو گرفتم گفتم : شما الان دارین بخاطر ی مدرک من و اون مقایسه میکنید؟؟؟
من اینو قبول نمیکنم من تو بخش به کارم ادامه میدم و اینکه اگه استاد خودشون صلاح نمی دیدن جای من و اونو عوض نمیکردن .
با صدای نسبتا عصبانی گفت : اگه الان اینکار نکنید اخراج تون میکنم همین الان برید به آدرین بگید که من میخوام برگردم اورژانس اگه اینکار تا شب نکنید اخراج تون میکنم .
من خواستم اول با زبون خوش بهتون بگم ولی انگاری زبون خوش حالی تون نمیشه.
گفتم : واقعا ی شخص ارزش اینکار داره ؟؟
گفت : اگه اون شخص خانم راسی باشه بله چون خیلی پرستیژ بالایی دارن ؛ این پرستیژ بالا باعث افزایش کیفیت بیمارستان و پزشک هاش میشه .
گفتم : تا شب فکرامو میکنم و به شما میگم .
و بعد با عصبانیت در کوبیدم و خارج شدم واقعا چرا ، چرا من لایق پزشکی نیستم .
چرا ، چرا من همیشه بازنده ام .
چرا ، چرا مجبورم بخاطر اینکه پدرم منو دوباره خرد نکنه بزارم اگراست منو خرد کنه ؛ چرا خدایا چراااا .
اوف من الان من باید چیکار کنم ؟؟
و با این غرور شکسته ام چیکار کنم؟؟
من اگه این بازی رو شروع نمیکردم میتونستم با مدرکم با جراح بودنم دهنش ببندم ولی الان مجبورم گردن خم کنم.
بد باختم بدجوری باختم الان چیکار کنم ؟؟
به اگراست گردن خم کنم یا هم بابام ایندفعه منو از فرزندی رد کنه کدومش خدایا کدومش .
دوباره اون حال خراب لعنتی برگشته بود اشکم کم کم داشتن سرازیر میشدن .
بخاطر اینکه کسی منو پیدا نکنه و بتونم راحت تر فکر کنم سوار آسانسور شدم رفتم پشت بوم و نشستم رو زمین سرم گذاشتم بین پاهام و شروع کردم به گریه کردن .
چرا من دوباره به این حال روز افتادم چرا من همش مجازات میشم .
من الان باید چیکار کنم ؟؟ خدایا تو کمکم کن .
……………………………
از زبون آدرین :
داشتم کارم هامو میکردم که در زده شد ؛ گفتم بیا تو ، که آلیا با نگرانی وارد اتاق شد .
گفت : ببخشید که آقای اگراست مزاحمتون میشم .
گفتم : نه عیبی نداره حرفتو بگو آلیا .
گفت : استاد شما اِما رو ندید؟؟
گفتم : نه چطور؟؟ مگه تو بخش نیست ؟؟
گفت : راستشو بخواین من هر چقدر زنگ میزنم جواب نمیده قرار بود ساعت یک و نیم بیاد پیشم بریم ی بیمار رو ببینیم که نیومد و الانم هر چقدر زنگ میزنم جواب نمیده .
گفتم : آلیا ببینم تو خوب بیمارستان رو گشتی ؟؟
گفت : آره چند بار فقط این بخش رو گشتم .
گفتم : باشه ی بارم باهم کل بیمارستان میگردیم ؛ نگران نباش پیداش میکنیم .
وقتی که مکالمه مون تموم شد هر دو شروع کردیم با نگرانی به گشتن کل بیمارستان ولی پیداش نکردیم دیگه داشتم خیلی نگرانش میشدم و میترسیدم که یه چیزیش شده باشه ؛ که ی صدایی اومد ؛ برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که با صورت نحس لایلا مواجه شدم .
که شروع کرد به حرف زدن که گفت : داری دنبال کی میگردی ؟؟ شاید من تونستم کمک ات کنم عزیزم .
گفتم : نه خانم راسی به کمک تون نیاز ندارم من خودم حلش میکنم .
بعد این حرفم ازش دور شدم چون حوصله وز وز های لایلا رو نداشتم .
داشتم ناامید میشدم که چند جا به ذهنم رسید یکیش حیاط بيمارستان بود یکیش هم کافه تریا بیمارستان و یکیش هم پشت بوم بیمارستان بود .
اول کافه تریا بعد حیاط بیمارستان رو گشتم ولی بازم پیداش نکردم ناامیدانه رفتم سراغ آسانسور رو طبقه آخر رو زدم بعد اینکه به طبقه آخر رسیده پیاده شدم و رفتم پشت بوم که بالاخره اِما رو دیدم .
دیدم نشسته رو زمین و داره گریه میکنه دلم براش سوخت رفتم پیش اش و خواستم علت گریه کردن شو پیدا کنم .
گفتم : به به بالاخره تونستیم اِما خانم رو پیدا کنیم .
اونم سرش بلند کرد گفت : ببخشید که پیدام نبودم ؛ حالم خوب نبود بخاطر همین .
گفتم : چی شده اِما ؟؟ چرا گریه کردی ؟؟ بهم بگو
گفت : نه چیزی مهم نیست ی مسئله کوچک خانوادگی هست همین .
گفتم : اما چشمات اینو نمیگه تو داری بهم دورغ میگی .
گفت : آره دروغ میگم اگه راستش بگم اخراج میشم .
گفتم : نه تو راستش بگو من اخراج ات نمیکنم و نمیزارم کسی اخراج ات کنه .
بعد کلی حرف زدن ماجرا رو بهم تعریف کرد و من واقعا حالم از پدرم بهم می خورد چرا اینکار با اِما کرده بود چرا ؟؟ چرا غرور اش شکسته بود ؟؟ چرا اِما رو کم گرفته بود ؟؟ چرا اِما رو با اون مقایسه کرده بود چرا ؟؟ واقعا از دست پدرم عصبانی بودم .
گفتم : نگران نباش من حلش میکنم.
گفت : آخه نمیشه اگه بفهمه به شما حقیقت گفتم اخراجم میکنه لطفا اینکار نکنید .
گفتم : نه نگران نباش من خودم حلش میکنم .
اونم بخاطر این حرف ام خوشحال شد بغلم کرد.
بغلش خیلی نرم و خوب بود داشتم به حس فرو می رفتم که خودشو از من جدا کرد و ببخشیدی زیر لب گفت .
بعدش من گفتم : تو برو به کارات برس منم برم مشکل حل کنم حله ؟؟
اونم اشک هاش پاک کرد و چشمی گفت و رفت و منم رفتنش رو تماشا کردم .
.....................................................
6500 کاراکتر .