رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Awakening P14 the FINAL

Tony
17:09 1402/11/11
221
28 8
Awakening P14 the FINAL

هعی ... تموم شد . بیاید ادامه مطلب 

پس از ورود به اتاق آلیا , مرینت تا حد توان اشک هایش را پاک کرد و جلوی گریه کردن را گرفت ... اما به محض ورود به اتاق , هردوی آنها میتوانستند صدای بحث کردن آلیا با شخصی را بشنوند که از قضا آن فرد , فرد آشنایی به نظر میرسید ... همانگونه که مرینت تقریبا صدا را شناخته بود , حسی عجیب وارد قلب مهدیار میشد ... گویی آن صدا مهدیار را به خود جذب میکرد ... گویی چیزی بود که مهدیار به خاطر آن دست به این کار ها زده بود ... صدای بحث بیرون اتاق اینگونه به گوش مهدیار میرسید :

  • آلیا : اخه مرینت الآن حالش خوب نیست ... حتی منم از اتاق اومدم بیرون که راحت باشه ...
  • آلیا ! عزیزم ! به من که دیگه نگو ! من همین آلان باید برم داخل اتاق !

و همینطور بحث پیش میرفت تا زمانی که آلیا کنار خانومی بزرگسال , در اتاق را باز کردند .

آلیا به محض دیدن مرینت و مهدیار داخل اتاق , ترسید و جیغ کشید اما خانم دوپن چنگ گویی از قبل همه چیز را میدانست ... مرینت با دیدن مادرش نتوانست جلوی خودش را بگیرد . آرام به سور مادر حرکت کرد و در آغوش سابین رها شد ... مرینت گریه میکرد ... به آرامی اشک میریخت اما از هزاران آه و ناله , درد بیشتری داشت ... مرینت چیزی نمیگفت برای همین , سابین مرینت را آرام روی تخت گذاشت و رو به نوجوان 17 ساله ای کرد که با مرینت در اتاق بود . مهدیار چشم در چشمان مادرش , برای لحظه ای قلبش از شدت شوق ایستاد ... و به این صحنه پر از احساس خیره شد تا به وضوح بتواند آن را ببیند ... زمانی که مهدیار بعد از 17 سال , دوباره با مادرش روبه رو شده بود ... زمانی بود که شاید هیچ کس به جز آن دونفر , اهمیت این لحظه را درک نمیکردند ... ناخود آگاه مهدیار به سمت جلو حرکت کرد و در آغوش مادرش جای گرفت ... حسی مادرانه , به سابین میگفت که او کیست ... لازم نبود کسی به او بگوید که پسرت برگشته ... همین که مهدیار رو آغوش او آرام گرفت آرام گفت : 

  • سابین : ( با اشک شوق ) خوش برگشتی پسرم ... 
  • مهدیار : مامان ... دلم برات یه زره شده بود ... نمیدونی چی کشیدیم ... 

ساعت 3 بعد از ظهر بود و مهدیار به جای مرینت تمام ماجرا را برای سابین و آلیا تعریف کرده بود ... آلیا از شدت تعجب دهانش باز , اما سابین با خونسردی به اتفاقات گوش میداد ... رسالت بر مرینت تمام شده بود و اکنون همه میتوانستند هویت مخفی او را بدانند ... پس مهدیار سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرده بود . :

  • سابین : خدای من ! شما دوتا دارید چی میگید ؟ آدرین ... 
  • مرینت : ( به سختی پاسخ داد ) آره ... 
  • مهدیار : همش تقصیر من بود ... اگه هواسم به همه چیز بود ...
  • آلیا : همه اشتباه میکنن ... قصم میخورم روحت هم خبر نداشته که همچین اتفاقی قراره بی افته ... 
  • سابین : راست میگه ... مهم اینه که بتونیم اشتباهاتمون رو جبران کنیم ... 
  • مرینت : منظورت چیه مامان ؟ 

مرینت خجالت میکشید که این موضوع را به مادرش بگوید اما چاره ای نداشت : 

  • مرینت : من تنها عشقم رو از دست دادم ... این زخم چطوری میخواد خوب بشه ؟؟؟
  • سابین : من دیشب خواب پدر مرحومتون رو دیدم ...

مرینت ومهدیار از تعجب شاخ در آوردند ... نمیدانستند که چه بگویند : 

  • مهدیار : خواب پدر ؟ 
  • سابین : آره ... 
  • مرینت : تو خواب چی بهتون گفت ؟ 
  • خواب دیدم که توی یه کلیسای تخریب شده هستم , همه چیز سیاه بود و خرابه های کلیسا آروم آروم دود میشدند و به هوا میرفتن ... همینطور با ترس به اینطرف و اونطرف خودم نگاه میکردم که پدرت سمت پشت من رو صدا کرد ... اون بدو بدو اومد پیشم و بهم گفت : واقعا متسفام ... سابین من واقعا متاسفم ... به خاطر اتفاقاتی که مقصرش بودم . ولی الآن میشه همه چیز رو درست کرد . الآن همه چیز دست به دست هم دادن تا خوانواده ما دوباره دور هم جمع بشن , این دست ها فقط دست تو رو کم دارن , یادته آخرین روزی که مهدیار فقط چند ماهش بود , سراسیمه اومدم به خونه , یه کاغذ بهت دادم ؟ یادته بهت گفتم این کاغذ همه چیز رو توضیح میده ؟فردا صبح اون کاغذ رو بردار و برو پیش مرینت ... همه چیز رو متوجه میشی ... 
    همین که اومدم تا سوالی ازش بپرسم , دیدم که اون محو شده و کلیسایی که داخلش بودیم درحال درست شدنه ... همزمان با درست شدنش زمین داشت میلرزید که من بیدار شدم ... وقتی بیدار شدم دیدم که ساعت 10 صبحه و سریع لباس هام رو پوشیدم و اومدم اینجا ...

سابین کیف خودش را آورد و همان کاغذ را بیرون کشید ... آن را روی میز گذاشت تا همه آن را ببینند ... در همان لحظه تیکی بیرون آمد و گفت : 

  • بازم از این خط ها !!!! 
  • مهدیار : چی ؟؟
  • مرینت : راست میگه . اولین بار هم توی صندوق , کاغذ هایی بودن که همچین خطی داشتن ...
  • مهدیار : متوجه هستی که چه خبره ؟؟؟ 
  • مرینت : تقریبا ! ولی دقیق منظورت رو متوجه نمیشم ...

مهدیار کاغذ را گرفت و با دقت خواند ... کلمه به کلمه آن نوشته ها تعجب را در چهره مهدیار , آشکار تر میکردند تا جایی که مهدیار داد زد :

  • یا امام هشتم ! 
  • مرینت : چی ؟ 
  • مهدیار : مهم نیست ... همتون باشید بیاید دنبال من !

 

مهدیار بلند شد و دوباره دروازه ای به خانه عمویش , گابریل باز کرد . به سرعت به سمت اتاق میدوید و همه نیز با تعجب پشت سرش راه افتاده بودند ... تا اینکه وارد اتاق شد و چند مرد را دید که درحال بلند کردن بدن آدرین هستند ... گابریل نیز گوشه ای ایستاده بود و آرام اشک میریخت ... :

  • مهدیار : سلام آقایون ! لطفا اگه میشه ما رو تنها بزارید ! 
  • گابریل : مهدیار ! اینجا چی کار میکنی ؟ 

در حالی که گابریل این را میگفت , نگاهش به نگاه خانم دوپن افتاد و شرمسار دوباره نگاهش را به دیوار دوخت . 

  • مهدیار : عمو ! به من اعتماد کن ! بگو اینا برن ... 
  • گابریل : باشه ! آقایون اگه میشه بیرون خونه منتظر ما باشید ! 

آن دو نفر که برای بردن جنازه آدرین آمده بودند , از خانه خارج شدند ... : 

  • عمو , مامان , مرینت و آلیا ! اگه میشه چند متری فاصله بگیرید ... 

همه چند قدم به عقب حرکت کردند . مهدیار دستانش را در هوا تکان داد . پارچه سفیدی که روی آدرین بود کشیده شد و با چرخیدن دور مهدیار , لباس های مهدیار دوباره به حالت قبل که مانند لباس های جادوگران بود تبدیل شد . پورتالی به بعد آیینه باز کرد و معجزه گر شکسته گربه سیاه را در هوا به حالت معلق در آورد . خودش نیز با شنل در هوا معلق شد و گویی چهار زانو روی زمین نشسته است ... او جادوی ساختار معجزه گر را باز کرد و در آن به دنبال شی خاصی می گشت . پس از چند لحظه هدفش را پیدا کرد , ورد داخل کاغذ را زیر لب خواند و با دو دستش از دور , درحال خارج کردن چیزی از داخل معجزه گر بود ... فریاد های مهدیار تمام فضای اتاق را پر کرده بود . باد داخل اتاق میپیچید و همه را نگران میکرد , تا اینکه بدن سرد و بی روح آدرین برای قدری از روی تخت بلند شد و با آخرین فریاد مهدیار , هم آدرین و هم مهدیار بر روی زمین افتادند ... مهدیار محکم بر روی زمین برخورد کرد . مرینت به سرعت پیش او رفت و او را از روی زمین بلند کرد , :

  • مرینت : داداش ! حالت خوبه ؟ 
  • مهدیار : تا حالا بهتر از این نبودم !
  • مرینت : چی ؟ میشه به ما هم توضیح بدی چی کار میکنی ؟ 
  • مهدیار : فقط برو پیشش 
  • مرینت : چ چچ چچچچ چی ؟ 
  • مهدیار : بهم اعتماد کن .. 

مرینت رویش را از مهدیار برگرداند و به بدن آدرین نگاه میکرد ... آرام آرام قدم هایش را به سمت تخت برمیداشت و پیش آدرین میرفت . وقتی به تخت رسید , میتوانست صدای نفس کشیدن معشوقه اش را بشنود .. چشمان آدرین تکان میخوردند و پلک هایش در تلاش برای باز شدن بودند , آدرین با چشمانی تار , سعی داشت تا با پلک زدن , بتواند از اطراف خود آگاه شود تا اینکه پس از چند ثانیه دستانش رو پشتش قرار داد و به آرامی , روی تخت نشست , مرینت را در سمت راست خود دید که رو به رویش ایستاده و با اشک فریاد میزند : آدرین ! 

مرینت , در بغل آدرین پرید به طوری که آدرین , دوباره بر روی تخت افتاد که انگار خوابیده بود , در همان حالت میتوانست گابریل و مادر مرینت به همراه آلیا را ببیند : 

  • آدرین : مرینت ! لطفا یکم مراعات کن ! خجالت میکشم ... 

اما گوش مرینت بدهکار نبود ... پس از چند ثانیه مرینت دقیقا روی آدرین بر تخت بود . کمی به عقب آمد و گفت : 

  • مرینت : الآن اصلا برام مهم نیست که آماده هستی یا نه !

آدرین خواست تا دهان باز کند و بپرسد که باید برای چه چیزی آماده باشد , اما مرینت سریع تر از او بود ! مرینت لب هایش را بر لبان گرم آدرین که مزه زندگی میداد گذاشت و با لذت شروع به خوردن آن کرد . در حالی که آدرین نیز از فرصت استفاده میکرد و درحالی که دیگر برایش مهم نبود چه کسانی آنجا هستند , مرینت را بغل خودش خواباند و اون نیز شروع به مزه کردن لب های آلبالویی و قرمز مرینت کرد ... 

 

9 April 2021

درحالی که همه در عمارت آگرست , جمع شدن دوباره خانواده را کنار یکدیگر جشن گرفته بودند , گابریل بلند شد و خواست تا صحبت کند ... 

  • گابریل : خب ! دوستان عزیز ! همونطور که میدونید , کسی که ما رو اینجا جمع کرد و باعث شد تا امروز کنار هم باشیم , مهدیار , برادرزاده گلم , مهدیار هست و ازش خواهش میکنم بیاد اینجا . 

ناگهان مهدیار تعجب کرد و زود خودش را جمع و جور کرد . مادرش , پدر خوانده اش , مرینت و آدرین برای او دست میزدند و او را تشویق میکردند ... : 

  • گابریل : خب مهدیار جان . میخوام که یه کاری که در حد توانم هست رو برات انجام بدم ... هر درخواستی باشه سعی میکنم انجام بدم . 

مهدیار به یاد هدفش که قرار بود به آن برسد افتاد ... الآن نیز بهترین موقع بود تا بتواند , کارش را تکمیل کند ... : 

  • مهدیار : راستش سوالی دارم که حتی تو کمرتاج هم بهش نرسیدم 
  • گابریل : بپرس عزیزم ! اگه اونجا پیدا نکردی , فکر نکنم جواب پیش من باشه ! 
  • مهدیار : چرا هست ... میخوام بدونم چطوری پدرم جادوگر شد ... 

ناگهان گابریل متعجب شد ولی زود خود را به حالت قبل برگرداند و شروع کرد به توضیح دادن : 

  • گابریل : باشه ! اگه میخوای بدونی براتون توضیح میدم . : 

سال ها پیش , زمانی که من و مارک حدود 20 سال سن داشتیم , بعد از اینکه وارد دانشگاه شدیم , مارک نتونست توی دانشگاه دووم بیاره . من خیلی سعی کردم که اون رو به دانشگاه برگردونم اما علاقه اون چیز دیگه ای بود ... اون عاشق تردستی بود ... حرکت های دقیق دستش واقعا بی نظیر بود و به جرعت میشد گفت که اصلا جادوگر بود , منی که توی دانشگاه داشتم رشته مد رو ادامه میدادم , به برادم مارک حسودیم میشد , چون اون با تردستی اونقدری محبوب شده بود که از هرکسی داخل پاریس میپرسیدی مارک اگرست , بهت میگفت : اون طردست ماهر رو میگی ؟

زمانی که من داشتم برند مد اگرست رو راه اندازی میکردم , مارک اونقدری مشهور شده بود که کنسرت هاش رو تو کشور های دیگه اجرا میکرد ... کلا چند ماه بود که من به درامد رسیده بودم و برند اگرست کم کم داشت جون میگرفت , یه خبر بد , کل زندگیمون رو تغییر داد , به من خبر دادن مارک تصادف کرده و حالش خیلی بده ... بعد از اینکه توی بیمارستان عملش با موفقیت انجام شد , دکتر ها به من گفتن که برادرم از ناحیه هر ساق به پایین دستش آسیب شدید عصبی دیده و دستاش نمیتونن مثل قبل کار کنن . بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد , تقریبا تمام سرمایه اش رو برای درمان مشکل عصبی دست هاش کرد تا بتونه , دوباره تردستی هاش رو انجام بده , اما هر کاری کرد نشد که نشد , منم نمیخواستم برادرم رو اونطوری ببینم برای همین سعی کردم با بردنش به جلسات توان بخشی , بتونه با تمرین کردن , با این وضع کنار بیاد ... هر وقت که از اونجا میومد اعصابش خورد بود و هیچ وقت با من درباره جلسات صحبت نمیکرد اما یه روز وقتی موقع برگشت دیدمش بهم گفت : من دیگه به این جلسه ها نمیرم . من رو بردی گذاشتی پیش یه عده روانی ! میگه یه بیمار داشتم با همین تمرین ها تونست با اسیب نخاعی بلند بشه و دوباره راه بره ... 

منم از این حرفش خیلی تعجب کردم . چون تا حالا نشنیده بودم کسی بگه که با تمرین تونسته نخاعی که قطع شده رو ترمیم کنه و دوباره راه بره ... بعد از یه مدت یه پرونده پزشکی از پست دریافت کردیم که مطعلق به فردی بود که با آسیب در مهره های نخاعی 5 و 6 , الآن در حال راه رفتنه و درمان شده ... من که نتونستم باور کنم ولی مارک رفت دنبال مرده ! بعد از اینکه مارک رفت دنبال اون مرد , یهو برای چند ماه غیبش زد ... من اونقدری نگران شده بودم که با پلیس درباره گم شدن برادرم صحبت کردم ولی مارک بعد از یه مدت مثل مهدیار , با پورتالی پیش من اومد و بهم توضیح داد , اون به من گفت که وقتی رفت پیش اون مرده , بهش گفت : ببین , تنها چیزی که برای من باقی مونده بود ذهنم بود , برای همین رفتم به معبدی توی کاتماندو , اون ها من رو پیش یه روحانی مذهبی بردن و معجزه ای اتفاق افتاد . من میتونستم راه برم . اگه میموندم جزعی از اون ها میشدم اما به همین معجزه قانع شدم و برگشتم سر خونه و زندگیم ... 

وقتی این ها رو برای من توضیح میداد باورش برام سخت بود تا اینکه متوجه شدم همین کار رو برادرم مارک انجام داده . و به علاوه اینکه اون الآن جز جادوگرهاست و برای حافظت از دنیا میجنگه ... چند سال بعد وقتی اومد که به من سر بزنه , بهم گفت که باید از پاریس بره و توی یه کشوری مخفی بشه ... به خاطر جادویی که به اون رسیده بود , همن جادویی که باهاش آدرین رو به ما برگردوندی , اون ایران رو انتخاب کرده بود و یه هویت جعلی به نام بهرام محمدی برای خودش درست کرده بود . زمانی که اون میخواست بره , 6 ماه بود که من با امیلی ازدواج کرده بودم و از طرفی نمیتونستم از برادرم جدا بشم , برای همین با امیلی به ایران رفتیم تا برای مدتی توی ایران , کنار برادرم باشم . همزمان با به دنیا اومدن آدرین تو ایران , مارک به من خبر داد که مثل اینکه مهمون داره و 9 ماه دیگه میاد خونشون ... و فکر میکنم از این به بعدش رو همتون بدونید که چی شده ... 

همه با علاقه به دهان گابریل خیره شده بودند و به داستان آن گوش میکردند ... اما در آخر مهدیار با قلبی آرام بر روی زمین نشست و تا آخر جشن کنار همه خندید ... 

آخر جشن مهدیار بلند شد و پورتالی باز کرد .. پورتال به کمرتاج میرسید : 

  • مرینت : مهدیار ! کجا داری میری ؟ 
  • مهدیار : باید برگردم . 
  • آدرین : برای چی ؟
  • سابین : اجازه نمیدم دوباره بری ! 
  • مهدیار : میدونم ... ولی خب فراموش نکنید که من الآن یه جادوگر هستم ... باید توی فرقه بمونم و وظایفم رو انجام بدم ... نگران نباشید . سعی میکنم خیلی زود به زود بهتون سر بزنم ... ولی خب از طرف من . فعلا خدا نگه دار. 

مهدیار بدون گفتن حرف دیگری خواست مکان را ترک کند اما صدایی مانع او شد : 

  • مرینت  : صبر کن ! 

او به سمت مهدیار رفت و به او گفت : 

  • مرینت : به خاطر همه چیز ازت ممنونم ... 

سپس برادرش را به آغوش کشید و آخرین خداحافظی را از او کرد ... 

 

بعد از این اتفاق ها گابریل تمام سرمایه اش را خرج ساخت یک نانوایی مدرن و بزرگ کرد و از پدر مرینت دعوت کرد تا به عنوان مدیر در آنجا کار کند . 

 

اما مرینت و آدرین , هر دوی آنها , میراکلس گربه سیاه را تعمیر کردند و یک آرزو کردند ...آنها هویت مخفیشان را فدا کردند و آرزو کردند که دیگر هیچ چیز از معجزه گر ها را به یاد نیاورند ... حال زمانی که مرینت و آدرین زندگی مشترک را شروع میکردند , در دانشگاهی در نیویورک بورسیه شدند ... هر دوی آنها فکر میکردند که دیگر این زندگی پر از استرس و هیجان تمام شده اما خبر نداشتند که ماجرای جدیدی در انتظار آنهاست ... 

پایان

 

خب دوستان عزیزم . دفتر من هم تمام شد اما همانطور که میدانید ! حکایت همچنان باقیست . اگه یادتون باشه من گفتم که یه زمان داخل وب لیدی باگ بودم . اما الآن به یه سری دلایل بچگانه نیستم . قبل از این داستان , رمان جانشین رو نوشتم که داخل اون وب موجوده , و این داستان دقیقا قبل از اون رمان در حال اتفاق افتادن هست . اگه میخواید بدونید تو ادامه داستان چه اتفاق هاییی داره می افته . میتونید برید و تو لینک زیر رمان جانشین رو در فصل یک و دو بخونید :

اینم تگ داستان هست :

https://ladybug.blogix.ir/tag/412

لایک و کامنت یادتون نره ! 

برچسب‌ها :

#Awakeing   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

805 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

342 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب