لطفآ حمایت کنید و اگه پارت هاي قبلی نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب
Sadaf Kirishchi:
شروع پارت جدید ادامه پارت 15
(شروع مکالمه )
آدرین : 《 هین باورم نمیشه این خارقالعاده است 😍😍😍 تا حالا همچین لباسی رو ندیدم 😍😍😍 》
مرینت : 《 خب بله اون لباس بهترین طراحی که تا حالا کشیدم هست تا به این حال به کسی نشون ندادم . 》
لوکا : 《 واقعا خیلی زیباست از کجا الهام گرفتی ؟ 》
مرینت : 《 خب من از بچگی عاشق پروانه ها و طاووس ها بودم و دوست داشتم مانند پروانه ها آزاد باشم و مانند طاووس ها زیبا باشم وقتی این لباس نگاه میکنم حس آزادی پروانه و حس زیبایی طاووس رو دریافت میکنیم .
این لباس متشکل از تکه های پارچه بنفش ، طلایی ، سبز ، آبی ، طوسی ، که گه گاهی تکه های از نارنجی و کرمی هم دیده می شود رنگ سبز و آبی به رنگ پر های طاووس و بقیه رنگ ها برگرفته از پروانه فانتوم کهرباییست .
و من بخاطر رنگ کردن این لباس چند روز پشت سر هم به باغ پروانگان و به باغ وحش رفتم تا بتونم اون حس زیبایی و آزادی رو از لباس دریافت کنم . 》
آدرین : 《 واو عجب داستان زیبایی داره واقعا اینو حتما حتما به عنوان بهترین لباس و آخرین لباس در گالای مد به نمایش بزاریم خیلی زیباست 😍 》
مرینت : 《 نه نه به هیچ وجه اینو برای خودم طراحی کردم من اینو برای رویداد مهمی از زندگیم نگه داشتم که اونوقت بدوزم و بپوشم.
اگه این به نمایش گذاشته بشه دیگه از اون خاصی در میاد اون حس آزادی و زیبایی که نسبت به لباس دارم رو از دست میدم . 》
لوکا : 《 خواهش میکنم اگه اینو بزاریم هزاران هزاران پول و در آمد داریم و هر دو شرکت به بالاترین سطح خودش میرسه 》
مرینت : 《 نه به هیچ وجه بخاطر همین میگفتم اون کاغذ باز نکن . 》
آدرین : 《 به نمایش بزاریم ولی نفروشیم 》
مرینت : 《 اونوقت چه ارزشی داره ؟ 》
سابین : 《 دخترم ببین اگه این لباس رو به نمایش بزارید اون دشمنتون هم از عصبانیت منفجر میشه .》
امیلی : 《 ببین دخترم این همه انسان اسرار میکنن تو نمیخوای قبول کنی ؟ 》
آدرینا ( چشم اش معصومانه میکنه ) : 《 لطفا لطفا لطفا 🥺🥺 》
مرینت : 《 اوف باشه چاره ای دیگه ای برام نزاشتید فقط به یک شرطی تا لحظه آخر که مدل بیاد بپوش هیچکس بجز ما حق نداره لباس رو بیبینه . 》
آدرین : 《 حله واگذار کن به من 😉 》
مرینت : 《 پس حله الان چند تا طرح انتخاب کردید ؟ 》
گابریل : 《 خب 50 تا رو انتخاب کردیم و به اضافه 5 تا دیروز که طراحی کردید الان 55 تا آماده میکنیم 5 تا هم به محض احتیاط. 》
مرینت : 《 خب پس بریم پایین تا کارمون رو شروع کنیم 》
.................................................
روزا ها هفته ها گذشت هر روز 3 یا 4 لباس آماده میکردند تا اینکه یک روز مانده به گالای مد همه شون آماده بود و همه خسته و کوفته در کارگاه نشسته بودند.
..................................................
( یک هفته و شش روز بعد )
(شروع مکالمه )
مرینت : 《 آدرینا شمردی دیگه طاقتی در پاهام نمونده زود اعلام کن تعداد شو 》
آدرینا: 《 یک خبری بدی دارم .》
آدرین: 《 آدرینا زود بگو سکته مون نده 》
آدرینا : 《 اینکه اینکه همه ی 55 تا رو آماده کردیم هورااااا 》
( آدرین و مرینت همدیگه بغل میکنن )
آدرین : 《 ببخشید 》
مرینت : 《 مشکلی نداره از خوشحالی بود .
پس الان که تموم شد بیاید لباس ها رو بزاریم خونه تا فردا بلایی سرش نیاد . 》
امیلی : 《 شب دیر وقت الان ما چیکار کنیم ؟ 》
مرینت : 《 خب اولا از همه تون ممنونم و دوما همه امشب مهمون من باشید از بیرون غذا سفارش میدیم و شب رو هم یطوری تو خونه من میگذرونیم . 》
آدرینا : 《 آخجون تا حالا تو خونه کسی نمونده بودم . 》
سابین : 《 دخترم آخه برات زحمت میشه 》
مرینت : 《 نه چه زحمتی فقط من یدونه تخت و دو تا مبل تخت شو دارم . نمیدونم 8 نفری کجا بخوابیم؟
4 نفرمون جا میشه بقیه 4 نفر نمیدونم 》
امیلی: 《 نگران نباش از همین پارچه های اضافه میندازیم زمین مردا میخوابن 😂😂 》
سابین : 《 امیلی راست میگه چند دفعه با تام دعوا کردیم اون شب رو زمین خوابیده . پسرامون هم باید یاد بگیرن زمین خوابیدن رو که بعد ازدواج زیاد لازمشون میشه 😂 》
تام : 《 دستتون درد نکنه خانوما 》
مرینت : 《 خب پس بریم بالا اینا رو هم ببریم . 》
( بعد چند دقیقه )
مرینت : 《خب اینم از اینا .
غذا چی میل دارید ؟ 》
آدرینا : 《 من پیتزا مخلوط 》
آدرین : 《 منم پیتزا مخلوط 》
لوکا : 《 پیتزا سبزیجات 》
امیلی ،گابریل ، سابین و تام : 《 ما هم پیتزا گوشت 》
مرینت : 《 پس منم بپرونی الان سفارش ها میدم . آهان اینم از این 》
سابین : 《 دخترم تو خودت بلدی غذا درست کنی ؟ یا همیشه از بیرون سفارش میدی 》
مرینت : 《 خب آره بلدم و اکثر اوقات اونیکی خونمو خودم تمیز میکنم البته تا جایی که وقت دارم 》
امیلی : 《 مرینت میتونم یک سوال ازت بپرسم؟ 》
مرینت : 《 بله حتما 》
امیلی : 《 خب قراره نامزدی تون رو علام کنید ؛ میشه طبق آداب و رسومات خواستگاری کنیم ازت ؟ 》
مرینت : 《 خب آخه من کسی رو ندارم که منو از اون خواستگاری کنید . 》
امیلی : 《 مشکل نداره که میایم یک قهوه تلخ ات میخوریم حداقل ازت یا از دوستت خواستگاری میکنیم . 》
مرینت : 《 باشه قبول ولی زمانش شما مشخص کنید . 》
امیلی : 《 خب پس فردا چطوره ؟ که عکسی هم از خواستگاری و اینا هم استوری میکنیم تا همه باور کنن .》
مرینت : 《 اممم باشه حله ذاتن لازم نیست زیاد تدارکات ببینم . 》
( بعد غذا ها میاد و غذا ها رو میخورن . )
آدرین : 《 دستت درد نکنه مرینت . 》
مرینت : 《 خواهش میکنم اما من نپختم که پیتزا فروشی پخته 😂 》
لوکا : 《 الان لباس راحتی نداریم چیکار کنیم؟ 》
مرینت : 《 خب بعضی وقتا بجز من آلیا یا جونز هم اگه من نباشم اینجا میمونن بخاطر همین چند دست لباس راحتی مردونه وجود داره برید ببینید اگه اندازتون میشه بپوشید 》
آدرینا : 《 وای این پیژامه گربه چه نازه من این بر میدارم . 》
مرینت : 《 فقط مواظب باش چیزیش نشه مال الیاست اگه چیزیش بشه پارم میکنه 😂 》
امیلی : 《 اینو هم من بر میدارم 》
مرینت : 《 خب اگه همتون لباس انتخاب کردید. چطوری بخوابیم ؟ 》
سابین : 《 خب طرف راست تخت من میخوابم و در در چپ هم امیلی بعد در دو تا بغل تخت که خالیه تام و گابریل میخوابه تو و آدرینا هم روی مبل و وسط دو تا مبل آدرین و لوکا میخوابه .
حله ؟ 》
همگی : 《 آره حله 》
...........................................
(از زبان راوی )
مرینت وسطای شب بود که افتاد زمین و بعد آدرین تو عالم خواب مرینت بغل میکنه.
............................................
( صبح روز بعد )
(از زبون مرینت )
وقتی چشمامو باز کردم بغل آدرین بودم حس آرامش منو فرا گرفته گرمی نفس هاش به صورتم میخورد .
قلبم شروع کرده بود به تند تپیدن نمیدونم اولین بارم بود که قلبم اینطوری تند می تپید قبلا ها هم وقتی استرس داشتم قلبم تند تپیده ولی این فرق داشت میتونستم حسش کنم ؛ وقتی که بیداره به چشمای جنگلی ایش که پر از درخت نگاه میکنم مست چشماش میشم نمیتونم نگاهم رو از چشماش بر دارم .
نه نه نباید عاشقش بشم باید خودمو جمع کنم نمیتونم نه نمیتونم اونوقت انتقامم رو بگیرم این عشق مانع انتقامم میشه .
اگه عاشقش بشم بعدا بفهمه من مری بودم دیگه از دستش میدم دیگه به من اعتماد نمیکنه دیگه من هم بدون اون نمیتونم زندگی کنم .
باید ازش دوری کنم که این عشق به هر دومون صدمه میزنه .
اما برای بار آخر هم شده میخوام از این بغل اش لذت ببرم .
.........................................
از زبون آدرین :
وقتی بیدار شدم خودمو تو بغل مرینت پیدا کردم .
حس خاصی منو در برگرفته بود .
کمکم که چشمام داشت به پایین صورتش حرکت میکرد چشمم به لباش افتاد ؛ به لبای هلویش دلم میخواد ببوسمش لباش خیلی نزدیک صورتم بود .
نمیتونستم خودمو کنترل کنم .
اما نه نه باید خودمو کنترل کنم من به خودم قول دادم ؛ نباید عاشقش بشم باید ازش دوری کنم ممکنه صدمه ببینه دوست ندارم بهش ضرری برسونم ؛ اما بازم نمیتونم در برابر چشم های طوفانی ایش مقابله کنم .
بخاطر همین برای بار آخر هم شده تا کسی بیدارمون نکرده از این لحظات لذت میبرم
..........................................
7380 کاراکتر