سلامممممممممم دوستان بیاید دامه پست ...
بعد از رفتن گابریل , حالا مرینت و آدرین تنها بودند . در طی مسیر مرینت داستان خودش را برای آدرین تعریف کرد . آدرین با دهانی نیمه باز و با سخنی ناکامل مانده بود که چه بگویید . مانند زمانی که زبان انسان بند می آید ! به او تبریک بگویید یا ... پس از 20 دقیقه به خیابان گلستان در منطقه تهران رسیدند . به محض اینکه مرینت از تاکسی پیاده شد , شخصی ناشناس به سوی او شتافت و کیف مرینت را دزدید . آدرین که موقعیت خوبی برای نشان دادن خودش به مرینت پیدا کرده بود به سختی به دنبال دزد دوید اما قبل از رسیدن او به دزد , راننده همان تاکسی در برش بعدی خیابان کار دزد را تمام کرده بود و کیف را تقدیم مرینت کرد . هر دوی آنها , مرینت و آدرین , شکی در دلشان به این مرد داشتند ... اما حسی که در قلب مرینت بود , احساس آشنایی بود ... این که این چشمان آبی که میان مردمان ایرانی چیزی کم نظیر است را جایی دیده است ... مات و مهبوت بود که راننده تاکسی کیف مرینت را به او تحویل داد و آدرین هم با چهره ای زمخت که چرا نتوانسته بود زود تر کاری انجام بدهد به زمین نگاه میکرد . همه این ها گذشت و راننده تاکسی پس از تحویل کیف گفت :
- خانم جوان ! این قسمت از تهران یکم جای خطرناکیه ! شما هم که همه جای تهران رو نمیشناسید . از روی آدرسی که بهم داده بودید تونستم بفهمم که دنبال جای خاصی هستید . من میتونم بهتون کمک کنم .
مرینت که فکر میکرد در همان روز اول به مقدار بسیار زیادی در پیدا کردن برادرش پیشرفت کرده , درخواست راننده را قبول کرد و خیلی از او تشکر کرد . آنها در خیابان گلستان به سراغ مغازه های قدیمی رفتند تا شاید یکی از صاحبان آن مغازه ها پدر مرینت را بشناسد . اما چیزی برای آدرین مشکوک بود ... این که چرا آن راننده بدون خواستن مزدی یا فقط از روی خیر خواهی وقت خود را صرف کمک کردن به او و مرینت میکند ... آدرین رو به مرینت کرد و گفت :
- آدرین : مرینت یه چیزی برات مشکوک نیست ؟؟؟
- مرینت : ام..... مثلا چی ؟
- آدرین : مثلا ...
آدرین هنوز حرفش را شروع نکرده بود که راننده دوباره برگشت و گفت :
- راننده : خب خانم جوان ! خبر های خوبی براتون دارم . یکی از صاحب های فروشگاه این اطراف پدرتون رو شناخته . گفتن اگه میشه دخترش بیاد تا دربارش حرف بزنه ...
- مرینت : واقعا !!!!!!! خیلی ممنون !!!! اون فرد کجاست ؟ لطفا هر چه سریع تر بریم !!!!
مرینت این را با اعتماد گفت و شروع به حرکت کرد که ناگهان آدرین دست مرینت را گرفت و مانع شد . او با زبان مادری اش به مرینت گفت :
- آدرین : مرینت ! مطمعنی میخوای به این فرد اعتماد کنی ؟ من حس خوبی ندارم ...
- مرینت : آخه چرا ؟ داره کمکمون میکنه ! چیزی هم ازمون نخواسته !
- آدرین : مشکل همینجاست ! این گربه داره محض رضای خدا موش میگیره ؟! عجیب نیست ؟
- مرینت : آه آدرین , راستش از همون لحظه که این مرد رو دیدم احساس کردم اون رو میشناسم ... حس میکنم باید بهش اعتماد کنم ... حس میکنم تنها کسی که اینجا میتونم بهش اعتماد کنم این فرده ! نگران نباش ... من میتونم از پسش بر بیام .
مرینت این را گفت و دلش را به معجزه گر کفشدوزک خوش کرد ... این که زمان این برسد که بتواند به طور کاملا اتفاقی هویت خود را به آدرین فاش کند ... او همیشه محتات بود که هویت مخفی اش لو نرود , اما همیشه در ته دلش میخواست که معشوقه اش بداند که او به عنوان لیدی باگ در زندگی اش چه کار هایی کرده است ...
این گروه موقت سه نفره به سمت مغازه رفتند و وقتی وارد شدند صاحب مغازه از جا پرید و گفت :
- تو دختر بهرام محمدی هستی ؟
مرینت دستپاچه شد و نمیدانست چه بگوید که راننده تاکسی به جای او جواب صاحب آن فروشگاه را داد .
- مرینت : ممنونم آقا . میتونید حرف های ایشون رو برای ما ترجمه کنید ؟
- راننده : بله حتما !
و پس از آن صاحب آن فروشگاه شروع کرد به تعریف کردن خاطرات قدیمی که هنوز در سرش مانند یادگاری روی سنگ نقش بسته بود ...
- آه ه ه . هنوز هم اسم پسر و دخترش رو یادمه ... اگه اشتباه نکنم , اسم تو باید مرینت باشه ... مرینت محمدی ... بهرام آدم خیلی خوبی بود ... اون هر روز میومد پیش من و ازم دو تا پاکت شیر و یکم کاکائو میخرید . کار هر روزش شده بود ... یادم میاد تقریبا بیست سال پیش زمانی که من میخواستم یه بغالی کوچیک دست و پا کنم , تنها کسی که بهم کمک مالی کرد پدر تو بود . با اینکه فقط با تاکسی کار میکرد هیچ وقت سراغ پولی بهم قرض داده بود نمیومد تا اینکه یه زمان به زور پولش رو بهش پس دادم . حدود سه سال از بازگشایی مغازه من میگذشت که بهرام هم آستین هاش رو برای خودش زده بود بالا . بیچاره بعد از یه سال ازدواجش که تازه پدر شده بود ...
گلوی مرد پر از بغض شد و با چشمانی پر به صحبت هایش ادامه داد :
- تازه چند ماه بود که شما دو تا به دنیا اومدید که ... جنازه پدرت گوشه خیابون که چاقو خورده بود پیدا شد ... پزشکی قانونی نتونست تایید کنه که دقیقا چی خورده به سینه اش چون جای زخم انقدر صاف بود که هیچ کس نمیتونست بگه این زخم کار چیه و هیچ وقت هم قاتل پدرت پیدا نشد ... خیلی برات متسفام دختر ... حالا الآن اینجا چی کار میکنی ؟ مادرت , برادرت کجان ؟
مرینت نیز با شنیدن حرف های آن مرد بغضی تازه در گلویش جاری شد . بغضی که صدایش را مانند صدای بال زنبور لرزان و ناتوان در صحبت کردن کرد ...
آدرین که حال و هوای مرینت را دید , به کمک راننده , آدرس خانه کودکی های او را کامل کرد و به مرینت داد :
- آدرین : مرینت ! نگاه کن ! بیا از لاکت بیرون ! آدرس تکمیل شده ! یه قدم نزدیک تر به پیدا کردن برادرت شدی ! گریه برای چیه ؟؟؟
مرینت سرش را از میان دو دستانش بیرون آورد و با چشمانی پر از اشک به آدرین پاسخ داد :
- مرینت : نمیدونم ... فقط دلم میخواد بدونم چرا ؟ احساس میکنم زندگیم نابود شده ...
- آدرین : تا زمانی که من اینجام دیگه از این حرف ها نمیشنوم ! متوجه شدی ؟
آدرین با این حرف حسی غرور برانگیز به او دست داد . حسی که در قلب مرینت هم به وجود آمده بود ... اما حسی که در قلب مرینت به وجود آمده بود خیلی خیلی قوی تر بود . او احساس میکرد برادرش را در آدرین یافته است . برادری که سال ها از داشتن او محروم بود . ناگهان مرینت عموی خود را به یاد آورد! هراسان و هول بلند شد و خواستار آدرس خانه عموی خود نیز شد . راننده با صاحب مغازه هم صحبت کرد و آدرس خانه عموی مرینت را هم فهمید :
- راننده : خب خانم , خونه قدیمی شما مثل اینکه توی همین محله است . خیابان خدادوست . دومین خونه از سمت راست وقتی که وارد خیابون میشیم خونه قدیمیتونه ! خونه ی عموتون هم کوچه بالایی همون کوچه است که پلاکش 80 هست
دیگر عقل در سر کسی نمانده بود . مرینت جوشان و خروشان دست آدرین را گرفت . گویی اعتماد به نفسی بزرگ دل دل این دختر به وجود آمده بود . آدرین با گونه هایی سرخ و چشمانی متعجب به دست خودش نگاه میکرد که در دستان معشوقه زندگی اش بود . هر سه باهم سوار تاکسی شدند و به مقصد خود رسیدند ....
دوستان عزیز پارت 6 هم تمام شد ... جون هر کی دوست دارید لایک و کامنت یادتون نره !