با سلام با پارت جدید طولانی اومدم چون دیروز نداده بودم طولانی دادم . اگه پارت های قبلی نخوندید برید بخونید و اینکه حمایت یادتون نره 😉
برید ادامه مطلب
(شروع پارت جدید ادامه 6)
ادامه مکالمه :
آلیا: 《مرینت چه فکری های پلیدی داری؟》
مرینت : 《 دستت درد نکنه !
من اینجوری آدمیم ؟
البته یادم رفت بهت بگم دیروز از شرکت اگراست ها برای قراداد اومده بودند بخاطر همین عصبم خورد شد و غش کردم 》
آلیا: 《 واو چه عجب !
انتظار رو شو نداشتم
تو چه واکنشی دادی ؟ 》
مرینت:《 وقتی که وارد اتاق جلسه شدم .
با دیدن شون جلسه رو لغو کردم و رفتم بیرون که آدرین اگراست پشت سرم اومد .
گفت که اگه پشیمون شدم میتونم برای قرارداد دوباره جلسه بزاریم 》
آلیا : 《 مرینت واقعا چه نقشه کشیدی بهم بگو هر چقدر هم با تو موافق نباشم .
باز پشت سرت هستم و کمک ات میکنم 》
مرینت : 《 خب نقشه ام اینکه بهشون زنگ میزنم و جلسه ای جهت قرارداد برای فردا صبح تنظیم میکنم 》
آلیا : 《 باور نمیشه !
تو میخوای با شرکتی که میخوای زمین گیرشون کنی ؛ قرارداد ببندی؟》
مرینت : 《 آره اول باید به طعمه خودم نزدیک بشم تا بتونم انتقامم رو از شون بگیرم 》
آلیا : 《 پس زنگ بزن ديگه منتظر چی هست( آلیا در ذهنش : هاه شتر در خواب بیند پنبه دانه .
مرینت فکر میکنه که میتونه انتقامش بگیره .
اگر اسم من آلیاس مطمئنم عشقی به وجود میاد که این انتقام رو تمومش میکنه ) 》
مرینت : 《 باشه بزار کلارا شمارش بفرسته زنگ بزنم.
آهان فرستاد بزار زنگ بزنم .
بوق بوق ......》
........................................
شروع مکالمه آدرین و مرینت :
آدرین : 《 الو سلام بله بفرمایید 》
مرینت : 《 با سلام وقت بخیر آقای اگراست ، ویلسون هستم جهت قرارداد مزاحمتون شدم . 》
آدرین :《 به به خانم ويلسون
اصلا انتظار نداشتم به این زودیا باهام تماس بگیرید 》
مرینت : 《 اگه ناراحت هستید میتونم قطع کنم و حرفم و نزنم .》
آدرین : 《 باشه باشه تسلیم ببخشید حرفتون قطع کرد ؛ بفرمایید . 》
مرینت : 《 خب برای این زنگ زدم که تصمیم نهایی ام بهتون بگم .
من به کمک وکیل ام تصمیم گرفتم که باهاتون قرارداد ببندم ولی به شرطی که قرار داد توسط شرکت ما تنظیم بشه که اگر مورد عنایت شما قرار گرفت ؛قرارداد رو میببندیم . 》
آدرین : 《 باشه قبوله فقط زمان جلسه رو لطفا شما مشخص کنید .》
مرینت : 《 فردا صبح ساعت 9 صبح خوبه؟ 》
آدرین: 《 بله ممنون خدانگهدار 》
مرینت :《 خدا حافظ میبینیتون 》
....................................
از زبون آدرین:
بعد اینکه شام خوردیم وارد اتاق شدم .
به فکر این بودم که چطوری قراره خانم ويلسون رو راضی کنم که صدای زنگ گوشيم به صدا در اومد .
بدون اینکه به شماره اش نگاه کنم ؛ جواب دادم.
خانم ويلسون بود خیلی متعجب بودم که چرا خانم ويلسون زنگ زده .
بعد پایان مکالمه مون خیلی خوشحال بودم .
جالبه بدون هیچ تلاشی خود به خود برای بستن قرارداد زنگ زده بود
گرفتم خوابیدم ؛ تا صبح این خبر خوب رو به همه ی خانواده یکجا بگم.
......................................
فردا صبح ساعت 7:
از زبون آدرین :
بعد یک دوش کوتاه آماده شدم و رفتم پایین تا این خبر خوب رو به همه بگم .
......................................
شروع مکالمه :
آدرین: 《 سلام سلام صبح همتون بخیر 》
امیلی( مادر آدرین ) : 《 سلام پسرم چه عجب تا حالا اینقدر پر انرژی ندیده بودم ات 》
لوکا : 《 خاله امیلی راست میگه نکنه سرت به جایی خورده ؟
یا دوست دختر جدید پیدا کردی ؟ 😂😂 》
آدرین : ( چشم غره بهش رفته و گفت )
《 یعنی آدم نمیتونه یه روز تو این خوبه خوش باشه ؟ 》
گابریل ( پدر آدرین ) : 《 باشه بابا لوپ کلامت بگو ببینم چرا خوشحالی؟ 》
آدرین : 《 چون که خانم ويلسون قبول کرد باهامون قرارداد ببنده .
فقط به شرطی که قوانین قرارداد رو شرکت خانم ويلسون تنظیم بکنه 》
گابریل : 《 به به چه خبر خوشی
چطور راضیش کردی ؟ 》
آدرین : 《 هیچ کاری نکردم خود به خود راضی شده بود .》
گابریل : 《 وقت جلسه کیه ؟ 》
آدرین: 《 همین امروز ساعت 9 صبح 》
پدربزرگ: 《 اولا آفرین پسرم دوما منم میام به این جلسه تا شما شرکت بیشتر به باد ندادید 》
تام ( پدر لوکا ) : 《 من و گابریل با بچه ها میریم شما زحمت ندیدین به خودتون پدر جان 》
پدربزرگ : 《 لازم نکرده حرفی روی حرفم نزنید فهمیدید؟ 》
گابریل : 《 بله چشم پدر 》
امیلی: 《 من و سابین و آدرینا هم میایم 》
گابریل : 《 شما چرا ؟ آخه شما هیچوقت به کار های ما دخالت نمی کردید 》
سابین : 《 جدیدا تصمیم گرفتیم دخالت کنیم . چون سنی ازتون گذشته ممکن چشم روتون باز شه 》
امیلی : 《 سابین جون راست میگه خودشم طرف زنه و ما به شما اطمینان نداریم 》
آدرین : 《 اصلا ولش کنید من و لوکا تنهایی میریم .
و یکی هم دختر هم و سن سال من و لوکا هست چرا چشم رو بابا باز شه 》
امیلی : 《 چون جدیدا اصلان بهش اطمینان ندارم . و اینکه این حس ششم زنانه هست شما پسرا نمیفهمید 》
پدربزرگ : 《بسه بحث تموم کنید .
باشه هممون باهم میریم .
این شرکت خانوادگی هست و همه در این تصمیم گیری حق داریم 》
آدرین : 《 هی بدبخت خانم ويلسون قراره از دست ما دق کنه 》
.....................................
از زبون مرینت :
صبح زود از خواب بیدار شدم .
آلیا هنوز خواب بود دیروز بخاطر من پیشم مونده بودم .
تا آلیا بیدار نشده رفتم صبحانه حاضر کردم و بعدا که بیدار شد صبحانه خوردیم و رفتیم که حاضر شیم .
خیلی برای جلسه امروز استرس داشتم بخاطر همین قرار شد آلیا هم با هام بیاد .
رفتم به اتاقم نمیدونستم لباس چی بپوشم .
تصمیم گرفتم یک دامن نیمه بلند چاک دار کیپ به اضافه پیراهن سفید و کفش
قرمز پاشنه بلند بپوشم
بعد به سراغ میز آرایشم رفتم کمی رژ لب و ریمل زدم و موهام طبق معمول گوجه ای بستم و چند تیکه زیورآلات انداختم و تمام من آماده بودم .
که آلیا صدام زد : 《 مرینت آماده ای ؟》
مرینت : 《 بله اومدم .》
آلیا : 《 به به خوشگل خانم عجب تیپی زدی 》
مرینت : 《 ممنونم آلیا ؛ فقط یادت باشه سوتی ندی و منو لیدی ويلسون صدا بزنی 》
آلیا : 《 باشه باشه ؛ چشم لیدی ویلسون 😑😒》
5501 کاراکتر