رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p31🧑🏼‍⚕️

S.k
00:27 1403/01/04
60
0 4
Reality👩🏻‍⚕️p31🧑🏼‍⚕️

سلام دوستان خوب هستین عیدتون مبارک 💖🌸🌸🌺من اومدم با ی پارت خوب که عیدی هم محسوب میشه خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید بعد بیایید سر این پارت خب برید ادامه مطلب ♥️♥️🥰🥰

شروع پارت جدید ادامه پارت 30 

از زبون مرینت : 
بلافاصله آدرین برگشت سمت ما و باهم چشم تو چشم شدیم ‌....
نگاه های سردش قفل تو نگاه های بی روحم شد .

اون از دیدن من شوکه شده بود و هر دو چند دقیقه بهم زل زده بودیم که خانم امیلی گفت : بچه ها  بچه ها !  بچه ها حالتون خوبه؟؟ چرا بهم زل زدید !!؟؟ نکنه همو میشناسید ؟؟

منم پریدم وسط حرفش گفتم : نه اصلا اینطوری نیست فقط پسرتون برعکس کاگامی خیلی شبیه شماست انتظار اینو نداشتم .  

آدرین هم به اجبار تایید کرد و گفت : خب مادر جان این خانم محترم رو بهم معرفی نمی‌کنی ؟؟؟!!

امیلی :  پسرم آدرین اینم دختر سابین مرینت هست که همون خواهر شوهر کاگامی میشه .

منم زود گفتم : اوه خوشبختم آقای اگراست ‌.
و دستم رو به سمتش دراز کردم که به اجبار باهام دست داد گفت : منم همینطور منم خوشبختم .  

بعد خانم امیلی گفت : من شما رو تنها میزارم تا راحت تر باهم صحبت هاتون بکنید.

هر دو به اجبار لبخندی زورکی زدیم و بالاخره خانم امیلی رفت و من و اون تنها شدیم .

چند دقیقه سکوت بینمون برقرار بود که آدرین سکوت رو شکست و شکستن این سکوت به معنای شروع مشاجره مون بود .

آدرین : میبینم که هنوزم داری به دروغات ادامه میدی.

مرینت : نخواستم پیش مامانت تو رو خراب کنم بخاطر همین .
اگه میگفتم میشناسمت به ضرر تو میشد .

آدرین : نه نه اصلا هم اینطوری نيست هیچوقت هیچکس نمیتونه منو پیش مامانم خراب کنه .

 یکی هم چرا به ضرر من تموم میشه ؟؟!

 

مرینت : میدونی چرا ؟؟ چون به قول خودت من ی دروغگو ماهری هستم و میتونم هر دروغی سر هم کنم و میتونستم … هیچی ولش به همین قدرش اکتفا کنم بهتره .

آدرین : چرا ادامه جمله ات نگفتی ؟؟

مرینت : چون دوست نداشتم ادامه بدم   ولی فکر کنم از این کارم خوشت نیومد نه ؟؟!!

آدرین : مثل قبل ادامه جمله ها برام مهم نیست ‌. هرکجا دوست داری حرفتو تموم کن عزیزم !!

مرینت : خوبه !! آهان تا یادم نرفته بهت بگم . بزار بگم


آدرین : بنال . 

مرینت : اولا خوب به من نگاه کن تا بفهمی مرینت ويلسون چه آشغالی هست جانم . 
دوما باهام درست حرف بزن هر کی باهام درست حرف نزنه عاقبت بخير نمیشه .
تو که نمیخوای برم به مامانت ازت کلی بد بگم میتونم ها خوب هم میتونم .

آدرین : مهم نیست بگو .

منم چون باهاش زیادی لج کرده بودم میخواستم حرکت کنم به سمت خانم امیلی که از بازوم کشید منو به عقب کشید و  گفت : باشه نرو ‌.

گفتم : چی گفتی ؟؟!!

آدرین : ببخشید؛ نرو .

مرینت : اگه بگی اشتباه کردم لطفا نرو نمیرم .

آدرین : واقعا داری ازم سو استفاده میکنی . ببین من اشتباه کردم خواهشا نرو .

منم برگشتم سر جام و گفتم : ذاتا نمیخواستم برم بهش بگم فقط میخواستم برم نوشیدنی بردارم 😉 .

اونم از عصبانيت داشت منفجر میشد که اضافه کردم : میخوای برای تو هم بیارم بالاخره کم مونده تا ما با هم فامیل شیم عزیزم .

آدرین  : دو سال بود که از دستت خلاص شده بودم .
اما متاسفانه دوباره پیدات شده  و  این دفعه متاسفانه مجبورم تا ابد تحملت کنم .

حرفش بهم برخورد ولی به روم نیاوردم و گفتم : احساسات مون متقابله آقای اگراست .

بعد از اونجا پاشدم و رفتم پیش آلیا .

وقتی رسیدم پیش اش گفت : میبینم که گرم گرفتی باهاش ‌.

مرینت : حوصلشو داری ها !!
داشتیم با کنایه هامون همو میخوردیم تو میگی گرم گرفتی اه .

آلیا : انصافا خوش‌تیپ شده مگه نه !!

مرینت : چه بدونم اه .

برگشته میگه دو سال بود که از دستت خلاص شده بودم .
اما متاسفانه دوباره پیدات شده انگار و  این دفعه متاسفانه مجبورم تا ابد تحملت کنم .

میخواستم برم بکشمش ابله .

آلیا : شیشش آروم باش عصبانیت بهت نمیاد  .

مرینت  :  مال من از عصبانيت ام گذشته …🙂😑
بگذریم  میگم بریم پیش کاگامی و فلیکس ؟؟

آلیا : آره بیا بریم .


از زبون آدرین :

دوسال از رفتنش میگذره و من هر روز در حسرت دیدنشم . 
کاش نمیذاشتم بره اما اون روزا زیادی ازش ناراحت بودم انتظار همچین دروغی رو از اون نداشتم .
اما کاش به حرفش گوش کرده بودم .
دلم براش تنگ شده تو این دو سال هیچ دختری نتونست دوباره قلبم رو مثل اون به وجد بیاره . 
البته تو این دو سال به اجبار پدرم مجبور شدم با لایلا نامزدی کنم خیلی ازش متنفرم اما علاوه بر  اجبار پدر دلایلی دیگه ای هم وجود داره که منو  مجبور میکنه تا با لایلا بمونم .

منم بخاطر کاگامی با خانواده ام اومدم نیویورک البته خرمگس معرکه هم باهامون اومد .
و مجبورم تحملش کنم و امیدوارم که بتونم دوباره اونا رو اینجا ببینم .
هر چقدر به لوکا گفتم آدرسشو بده بزار از دور ببینمش نزاشت گفت تازه خودشو پیدا کرده نمیزارم دوباره بهش آسیب بزنی .
منم بخاطر وجود لایلا مجبور شدم قبول کنم و زیاد اصرار نکنم برای دیدنش 

نینو هم باهام اومده  نیویورک اونم بخاطر من با آلیا بهم ریخت و با پشیمانی من اونم پیشمان شد اما پشیمانی فایده نداشت چون کاملا ما اون دو تا رو از دست دادیم.

امروز نامزدی کاگامی بود به احتمال زیاد ممکنه آلیا و اِما هم بیاد شاید تونستم ببینمشون البته ی خوبی دیگه هم داره اونم اینکه لایلا نمیاد چون کاری براش پیش اومده و من از شرش برای یک رور هم که شده خلاص شدم.


از رو تختم پاشدم و دوش گرفتم و کت و شلواری که مامانم برام گرفته بود رو پوشیدم و به حیاط همون هتل رفتم چون قرار بود نامزدی اونجا برگزار بشه .

کم کم مهمونا داشتن میومدن و منو و نینو هم که داشتیم باهم حرف میزدیم متوجه اومدن آلیا شدیم .

یعنی کم مونده بود نینو از خوشحالی  بال در بیاره .

منم به امید اینکه اِما میاد به در چشم دوختم .
اما هنوزم نیومده بود فقط میخواستم اونو دوباره ببینم نتونستم تو حیاط دووم بیام بخاطر همین از حیاط خارج شدم و رفتم به سالن هتل چون دیگه از جمعیت زیاد اونجا خسته شده بودم کمی تو سالن قدم زدم که از طرف نینو ی پیامی اومد داشتم اونو میخوندم که به ینفر برخوردم و بدون اینکه بخوام به صورتش نگاه کنم معذرت خواهی کردم و ادامه پیامو نینو رو خوندم و بعد چند دقیقه نفس گیری برگشتم به حیاط .
وقتی برگشتم حیاط متوجه اِما شدم یعنی واقعا اونم اومده بود !!! 
واقعا خیلی خوشحال بودم خیلی …
رفتم پیش نینو که اونم رفت پیش آلیا که داشتن باهم  حرف می‌زدند و مشاجره میکردن .

( 15 دقیقه بعد )

داشتم با یکی حرف میزدم که با صدا زدن های مامان به پشت سرم برگشتم دقیقا اون لحظه با اون چشم تو چشم شدم .
چند لحظه محو تماشای چشماش بودم که با صدا زدن های مامان به خودم اومدم .

مامان داشت هعی سوال میپرسید که آخر سر اون جواب همه ی سوالات اش رو داد .
و من تنها تایید کردم و  از مامان خواستم  که اونو بهم معرفی کنه شاید این معرفی شروع جدیدی برای ما باشه  .

مادرم بعد معرفی ما رو تنها گذاشت رفت و ما دو تا تنها موندیم .

سکوت بینمون رو فرا گرفته بود و من تحمل این سکوت رو نداشتم .

برای اینکه بسنج ببینم که چقدر از دستم ناراحته شروع کردم به اذیت کردنش  بخاطر همین گفتم : میبینم که هنوزم داری به دروغات ادامه میدی .

و اونم جوابمو داد و همینجوری تک به تک حرفایی که بهش زد بودم رو بهم یاد آوری کرد ‌.

و من از خودم شرمنده میشدم .

گفت میخواد حرفی رو بهم بگه منم بخاطر اینکه بیشتر عصبانیش کنم گفتم : بنال .

اونم بشدت عصبانی شد انصافا وقتی عصبانی میشه خیلی بامزه میشه .

اون داشت منو اذیت می‌کرد و من با اذیت کردن هاش هم داشتم بیشتر عاشقش میشدم .

برای اینکه ببینم دوباره دوسم داره یا نه گفتم : دو سال بود که از دستت خلاص شده بودم .
اما متاسفانه دوباره پیدات شده و  این دفعه متاسفانه مجبورم تا ابد تحملت کنم .

چشماش رنگ غم گرفت کاش نمی گفتم چون نمیخواستم بیشتر از قبل ناراحتش بکنم .

من اتفاقا خیلی هم خوشحال بودم از دیدنش دو سال بود که نبودش خواب رو ازم گرفته بود اما اگه بهش میگفتم دوست دارم مثل اون روزایی که من رد اش کرده بودم رد ام میکرد .

گفت :  احساسات مون متقابله آقای اگراست .

و بعد این حرفش رفت و من بازم در حسرت اون لبا و چشما موندم .

حسرتی که هر روزش مثل ی سال برام گذشت. 
ایندفعه نمیزارم کسی اونو از دستم بگیره حتی پدرم .
فقط اول باید از شر لایلا خلاص بشم .
والا اون نمیزاره ما بهم برسیم . 
 



از زبون مرینت :

با شروع موسیقی شروع کردیم به رقصیدن .
در کمال ناباوری من و آدرین داشتیم با هم میرقصیدم از آدرین بعید بود که بیاد و منو به رقص بلند کنه . 
داشتم همینطوری فکر میکردم که آدرین گفت : میدونم داری به چی فکر میکنی .
منم دوست نداشتم باهات برقصم فقط  به اجبار مادرم اومدم و پیشنهاد رقص دادم همین .

منم گفتم : منم بخاطر اینکه پیش مادر ات خراب نشی قبول کردم عزیزم 😄 .

زیر لب گفت : خیلی جذاب شدی .

منم گفتم : اخی دلت خواست !؟

گفت : من چیزی نگفتم فقط گفتم جذاب شدی اینو به مادر تو هم میگم فقط ی اصطلاحه زیادی به خودت نگیر .

گفتم : عجب اصطلاحی !!

گفت : یکی هم من نامزد دارم عزیزم .

با تعجب گفتم  : نامزد ؟؟! نکنه نامزد ات همون لایلای خرمگس هست .

گفت : زدی به خال متاسفانه اون نامزدمه بخدا با تو نامزد بودن بهتر از اونه .

با تعجب گفتم : چی گفتی چی گفتی با من!!؟

گفت : من همچین چیزی گفتم ؟؟! اوه ببخشید اشتباه لفظی شد میخواستم بگم با لایلا نامزد بودن بهتر از تو هست .

منم عصبانی شدم و با کفشم پاشو له کردم و دستش ول کردم و رفتم .

اونم اخی گفت و پشت سرم اومد گفت : ببین مامانم ببینه بد میشه بیا برقصیم .

اهمیت ندادم و از حیاط خارج شدم و رفتم به سالن .


 

8600 کاراکتر 

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

807 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

345 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب