سلام به همگی . خب ... این پارت جدیده ... قبلی ها رو قبلا شاید خونده باشید ولی این یکیی رو برای اولین بار میبینید ... بیاید ادامه مطلب ...
در بد ترین حالت عمرم بودم . گرچه جوانم و 17 سال دارم . مادرم خبری به من داد که ثانیه به ثانیه عمرم دعا میکردم خواب باشد ... به سختی و با حرص و نا امیدی خود را نیشکون میگرفتم تا بیدار شوم اما بی فایده بود . خبری که به من داد شد چندین سال از من پنهان بود . خبری که میگفت : تام دوپنچنگ پدر تو نیست ....
گریان و دوان دوان از خانه دور میشدم . باران نم نم و هوای تاریک پاریس هر لحظه دلم را بیشتر آزار میداد ... فقط میدویدم . هیچ چیز به ذهن پریشانم آرامش نمیداد . کاملا گیج شده بودم . بی هدف . فقط راهم را ادامه میدادم . میدویدم و میدویدم تا بلکه بتوانم از زیر این سایه بزرگ خارج شوم . از این حقیقت تلخ . حقیقتی تلخ تر از قهوه هایی که پدربزرگ ناتنی ام میخورد ... نه دیگر آنجا خانه من بود , نه من اهل آن خانه بودم . هیچ سرپناهی نداشتم که به آن پناه بگیرم... برای همین به خانه آلیا رفتم ... تا بتوانم این فشار روانی عظیم را با او شریک شوم . وقتی به در خانه رسیدم و زنگ را زدم , آلیا با تعجب فراوان و چهره ای ترسیده به پایین آمد و من را به اتاق خودش برد . بعد از تعریف کردن تمام پیچیدگی ها و اتفاقات زندگی ام که تا دقایقی پیش حتی خودم هم خبر از آنها نداشتم :
- آلیا : اَه ! دختر !!! فکر میکردم داستان زندگیت پیچیده باشه ولی فکر نمیکردم خودت انقدر پیچیده باشی !!!! مرینت !! تو یه رگه ات چینیه ! یه رگه ات ایرانی ؟؟؟؟؟من که باورم نمیشه ! شانس منو نیگا ! حالا که من یه زندگی هیجانی میخوام گیرم نمی افته !
همین که این حرف را زد بغضم ترکید و چند دقیقه ای بدون توفق گریه کردم . آلیا چند بار سعی کرد که من را آرام کند اما تلاش هایش بی نتیجه ماند . این زخم با بخیه هم دوا نمیشود ... تلفنم زنگ میخورد . پدر و مادرم بودند اما من دلیلی برای جواب دادن نمیدیدم . بعد از گریه کردن ها و آرام شدن وجودم , آلیا که من را آنجا گذاشته بود تا خالی شوم , به اتاق برگشت و گفت :
- آلیا : مرینت ! مامانت زنگ زده بود . خیلی نگرانتن ! میخواستن بدونن اینجایی یا نه !
- مرینت : آلیا ! بیا بشین کنارم
- آلیا : مرینت ! میدونم !!! الآن به یه پشتیبان نیاز داری ! نگران نباش ! من کنارتم !
- مرینت : درسته ! الآن دقیقا به یه پشتیبان خوب نیاز دارم ! تیکی ! بیا بیرون کارت دارم !
- تیکی : بله کفشدوزک ؟
- مرینت : همین الآن میری خونه و با کوامی های دیگه اون صندوق رو پیدا میکنید و میارید اینجا !
- تیکی : امم ! آخه مرینت نمیشه ! اون هم خیلی سنگینه , هم نمیتونم کوامی های دیگه رو مخفی نگه دارم ! تو که نمیخوای مردم یه صندوقچه پرنده تو آسمون ببین که ؟
- مرینت : همین که گفتم ! حرف نباشه ! جعبه رو میارید ! درضمن الآن هم شبه ! کسی قرار نیست شما رو ببینه !
بعد از رایزنی های فراوان , بالاخره تیکی را قانع کردم . او رفت و چند دقیقه بعد با کوامی های دیگر به همراه آن صندوق پشت پنجره ظاهر شدند .
بعد از آمدن صندوق, دوباره کوامی ها خواستار شوخی و بازی شدند که وقتی با چهره وحشتناک من ملاقات کردند , بسیاری از قضیه را روی هوازدند ! آلیا که کنجکاو بود بداند چرا انقدر صندوق برایم مهم است پرسید :
- مرینت : باید یه چیزی اینجا ها باشه ... یه نشونی .. یه شماره ای ... یه چیزی !
- آلیا : میخوای چی کار کنی ؟
- مرینت : دنبال یه نشونه میگردم .
- آلیا : برای چی ؟
- مرینت : برای نخود چی !!! برای پیچ پیچی !!! برای آر پی جی ! برای آدرین میخوام ! میخوام برم تو روش وایستم و بگم : سلام عزیزم ! من یه بد بخت بی پدرم هستم که عاشق تو ام ! بیا ! یتیم هم هستم ! اینم مدارکش ! حالا با من ازدواج میکنی ؟؟؟؟
- آلیا : مرینت حالت خوب نیست ها ؟!؟
همین که این جمله را گفت داد زدم :
- مرینت : میخوره حالم خوب باشه !!!!!؟؟؟؟ توی این وضعیت ؟؟؟؟؟؟ توی این در به دری ؟؟؟؟ آلیا !!!یه نشونه میخوام ... اگه دوستم باشتی کمکم میکنی ! اگه نه تا اینجا هم کم عذاب نکشیدم . میتونم به عذاب کشیدن ادامه بدم ! پس دوستی یا دشمن ؟
- آلیا : دشمنت نیستم ... ولی خب نه من به جز تو کسی رو دارم ... ولش کن. دنبال چی بگردم ؟
- مرینت : دنبال هر نشونه ای ! توی عکس ها توی هر چیزی .
بعد از گذشت چند دقیقه بین آن همه عکس و دست نوشته و ... آلیا کاغذی پیدا کرد ... کاغذی که ماجرا را به کلی تغییر داد:
- مرینت : خب تیکی ! پشت این کاغذ چی نوشته ؟
- تیکی : یه سری حروفی اینجا نوشته شده که من تا حالا تو عمرم ندیدم ... ولی قسمت فارسی که نوشته یه آدرسه . اینطوری هم هست : جنت آباد شمالی , اوتوبان همت , خیابان گلستان , کوچه ...
- مرینت : کوچه چی ؟
- تیکی : بقیه اش رو ننوشه . خط خطی شده .
بعد از دیدن آدرس حجم انفجاری که درونم اتفاق افتاد بود به قدری زیاد شد که مغزم از کار افتاد ,
- مرینت : تیکی ! خال ها پدیدار !
- آلیا : داری چی کار میکنی مری...
- مرینت : هیس !
و در همان لحظه معجزه گر پورتال را از داخل یویو در آوردم :
- مرینت : تیکی ! کالکی ! ترکیب شید !
با پورتال به اتاقم برگشتم و تمام پس اندازی که در طول زندگی ام جمع کرده بودم را با خود آوردم . تصمیم احمقانه ای گرفته بودم . تصمیم گرفته بودم که به ایران بروم و به دنبال برادم بگردم ....
خب اینم از پارت 3 . امیدوارم خوشتون اومده باشه ... خدایی لایک و کامنت یادتون نره که نیاز دارم ...