سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید بعد بیایید سر این پارت جدید خب برید ادامه مطلب♥️😉😎
شروع پارت جدید
از زبون مرینت :
دقیقا دو سال از برگشتنم به نیویورک میگذره .
قلبم دیگه از کار افتاده فقط روحم تو جسمم گیر کرده چند بار سعی کردم روحم رو هم آزاد کنم ولی مادرم نذاشت .
بخاطر اونم که شده مجبورم این زندگی لعنتی رو تحمل کنم .
مجبور به تحمل زندگی که هیچ وقت روی خوش خودش رو به من نشون نداد .
دیگه مرینت الان مثل اِما نیست حتی مثل مرینت قبل از اِما هم نیست .
الان صبح تا شبم فقط شده کار کار دیگه بجز کار کاری نمیکنم .
البته حال آلیا هم مثل من زیادی تعریف نداره .
چون اونم فدای اشتباه من شد و از نینو جدا شد .
الان هر دومون با هم تو بیمارستان بابام کار میکنیم و تفریحی جز کار نداریم ولی امشب قرار بعد از مدت ها با هم به نامزدی فلیکس و کاگامی بریم.
هیجان زیادی داشتم و میخواستم خانواده کاگامی رو ببینم .
مخصوصا برادرش رو چون همیشه خدا، من رو با اون شیپ میکنه ولی بهش هم میگم هیچوقت قرار نیست من دوباره عاشق بشم .
مثل هر روز بعد کلی کار کردن از بیمارستان در اومدم و رفتم خونه .
و بعد ی دوش کوتاه شروع کردم به گشتن کمدم تا ی لباس و شیک مجلسی که مناسب خانواده مون باشه پیدا کنم.
بالاخره بعد کلی گشتن ی لباس سیاه بلند که یک طرفش بدون آستین و یک
طرفش آستین دار بود رو پوشیدم .
و با یک کفش پاشنه بلند سیاه و ی کیف سیاه ست کردم .
بعد انتخاب لباس موهامو خشک کردمو باز گذاشتم و ی میکاپ ملایم کردم ودر آخر سر رژ قرمزمو زدم رفتم لباس رو بپوشم .
بعد اتمام کار هام سوار لامبورگینی سیاهم شدمو به طرف هتل فلیکس حرکت کردم .
وارد هتل شدم که صدای نوتیف گوشیم توجهمو جلب کردم .
از طرف آلیا پیام اومده بود داشتم اون پیام میخوندم که با ی کسی برخوردم .
سرم و بلند کردم و خواستم معذرت خواهی کنم که دیدم طرف آدرینه .
بدون اینکه آدرین سرش رو بلند کنه معذرت خواهی کرد رفت .
و من موندم و شوکی که اون لحظه بهم وارد شد .
واقعا خودش بود ؟؟
یا من باز از سر دلتنگی توهم زدم ؟؟
احتمال زیاد باز از عوارض اون قرص های اعصاب بود .
توجهی نکردم دوباره به پیام آلیا نگاه کردم .
گفته بود : کجا موندی ؟؟
جوابشو دادم و رفتم به سمت حیاط مجلل هتل .
وقتی رسیدم دم در با پدر و مادرم مواجه شدم که هر دو نگاه هایی تقریبا عصبانی بهم داشتن.
گفتم : باز چیشده ؟؟
سابین: بنظرت دیر نکردی ؟؟؟
مرینت : نه فکر نکنم .
تام : خیر سرم دختر دارم مثلا !!
تو باید قبل مهمونی اینجا بودی و دیزاین اینجا رو چک میکردی ولی
تو که با مهمونامون اومدی !!!
سرمو پایین انداخت گفتم : از صبح زود تا ساعت 7 کار داشتم بعد برم خونه و آماده بشم طول کشید .
من معذرت میخوام .
تام : نخواستیم معذرت خواهی بکنی فقط رفتارت رو درست کن . الانم برو با مهمونا سلام و احوال پرسی کن .
مرینت : بله چشم
با عصبانیت از اونجا دور شدم .
من واقعا پدرم رو نمیفهمم !! واقعا بازم رفتارم رو درست کنم ؟؟
بلایی که به سرم آوردن رو کم میگیره !! از من ی ربات ساختن بعدش بازم انتظار رفتار درست رو از من دارن .
دیگه من مرده ام خودشم خیلی وقته چه انتظاری از ی مرده دارن .
هوفی کشیدم رفتم پیش آلیا .
گفتم : سلام چطوری ؟؟
آلیا : کجا موندی دختر؟؟
مرینت : چرا همه این سوال ازم میپرسن ؟؟
آلیا : هوف باشه نمی پرسم .
مرینت : چیزی شده آلیا؟؟ آخه استرس داری .
آلیا : ببین مرینت من باید یه چیزی رو بهت بگم اما اول باید آرامشتو حفظ کنی .
مرینت : باشه بگو ؛ فقط زود بگو تا اعصابم بهم نریخته .
آلیا : ببین من آدرین و نینو رو دیدم .
با صدای نسبتا بلندی گفتم : چییییی ؟؟!!
پس توهم نبود.
آلیا : اولا یکم آروم تر و اینکه منظور از توهم چیه ؟؟
مرینت : من دم در به ی کسی برخوردم سرمو بالا آوردم دیدم آدرینه ولی گفتم احتمالا توهم زدم
و اهميت ندادم و اومدم اینجا .
آلیا : پس دیدیش آره ؟؟
مرینت : آره ؛ میگم آلیا بهتر نیست از اینجا بریم ؟؟
آلیا : چرا باید بریم ؟؟
مرینت : دوست ندارم آدرین رو دوباره ببینم دیدار دوباره یعنی بدبختی و….
آلیا : شاید اونا به این مهمونی نیومدن ؟؟!!
گفتن این حرف همانا اومدن آدرین و نینو به داخل حیاط همانا با دهن باز هاج و واج هر دومون داشتیم نگاه میکردیم که لوکا اومد پیش مون .
گفت : خب دخترا خوش میگذره ؟؟
با سرم به سمت آدرین و نینو اشاره کردم و گفتم : فکر نکنم !!
نمیشه ما از اینجا بریم ؟؟
آلیا : من موافقم بیا بریم .
لوکا : کجا دارید میرید ؟؟
گفتیم : داریم میریم گورمون رو گم کنیم !!
لوکا : مرینت تو قراره بخاطر این دو تا نامزدی عزیزترین کس ات رو از دست بدی .
واقعا که من ازت انتظار اینو نداشتم .
من تو رو شجاع و قوی میدونستم ولی انگاری ترسویی !!!
مرینت : من ترسو نیستم فقط نمیخوام دوباره گذشته رو به خودم یادآوری کنم !!
لوکا : مگه تو آمادگی امروز نداشتی ؟؟
مرینت : نه !! از کجا میدونستم که قراره آدرین بیاد به این جشن ؟؟
لوکا : واقعا تو نمیدونی آدرین برادر کاگامیه ؟؟؟!!
با حالت تعجب زیادی گفتم : چییی نه !!!
لوکا : پس چرا نیومدی خواستگاری ؟؟
مرینت : خواستگاری رو که بخاطر ترافیک کاری که داشتم نیومدم هیچ ولی اینو نمیدونستم .
لوکا : دیگه حرف دیگه ای ندارم بهت بزنم فقط خدا کمک ات کنه چون قراره بزودی فامیل بشیم !!
بعد اینکه لوکا حرفاشو زد رفت و منو تو شوک عظیمی فرو برد .
آلیا : مرینت مرینت مرینت
با صدا زدن های آلیا به خودم اومدم و گفتم : هوم چیه ؟؟؟
گفت : میگم تو واقعا چجوری اینو نفهمیدی ؟؟ آخه آدم نام و نام خانوادگی کسی که قراره عروسیشون بشه رو نباید بدونه!!؟؟
گفتم : آخه اون وقتی منو دید فقط اسمش گفت .
گفت شما مرینت هستید درسته ؟؟
منم گفتم بله اونم گفت خوشوقتم منم کاگامی هستم .
همین دیگه من نه خانواده اش دیدم نه چیزی رو شنیدم فقط 5 یا 6 بار با هم بیرون رفتیم و ی چند باری هم اون میگم فقط اون اومد به خونمون .
شاید ی چند باری هم با خانواده اش اومده ولی من پیچوندم .
هعی هنوز اینا رو ولش فقط بگو قراره چه خاکی به سرمون بریزیم ؟؟!!
آلیا : نمیدونم فقط اینو میدونم که شما دیگه باهم فامیل هستید و مجبورید همدیگه رو تحمل کنید .
مرینت : بحث تحمل نیست من میتونم تحمل کنم اما قلبم فکر نکنم باز اون حجم از درد تحمل کنه !!
من هنوز 1 ساله که فراموشش کردم.
من هنوز زیادی بابت حرف هاش دلخورم .
آلیا : حقم داری خیلی تند برخورد کرد حتی اجازه نداد خودت رو توجیه کنی !!
مرینت : هعی نگو نگو که بازم یاد این می افتم که چند بار رفتم بیمارستان تا بتونم باهاش حرف بزنم اما هر دفعه بیرونم کرد و آخرین بار به نگهبان ها تذکر داده بود که اجازه ورود رو بهم ندن !!💔
بگذریم …. نمیخوام امشب رو خراب کنم بخاطر آدرین هم که شده باید امشب رو خوش باشیم 😉
آلیا : فقط یچیزی میتونم بگم؟؟
مرینت : باز چیه بگو اه.
آلیا : فقط یادت باشه تنها آدرین اینجا نیست بلکه گابریل هم اینجاست .
دستم به پیشونیم زدم گفتم : وای اینو دیگه پاک یادم رفته بدبخت شدم رفت نباید کسی از ماجرای اون روز خبر دار بشه اگه بشه کارم تمومه .
آلیا : دیگه اونجاشو نمیدونم باید سعیتو بکنی ولی کاش خودت قبلا گفته بودی .
مرینت : واقعا که اه .
آلیا : حق با توئه ولی بازم داری پنهون کاری میکنی !!
مرینت : نگران نباش اینجا لوکا مقصره نه من خودت میدونی که اوایل قصد داشتم بهش اعتراف کنم ولی لوکا نزاشت !!
آلیا : خب بگذریم بریم خوش گذرانی
میخواستم باشه بگم که مامانم نزاشت . صدام زد تا برم پیش اش .
رفتم پیش اش گفتم : بله مامان جان کاری داشتی ؟؟
سابین : آره میخوام تو رو به خانم امیلی معرفی کنم.
بعد این حرفش ی خانوم بسیار زیبا و قد بلند بهمون محلق شد مامانم روشو کرد به سمت اون خانوم گفت : خب امیلی جون این از دخترم مرینت .
امیلی : واقعا خیلی دخترتون زیباست .
مرینت : چشم هاتون زیبا میبینه خانومِ!!؟؟
امیلی : امیلی هستم امیلی گراهام .
مرینت : خوشبختم خانم امیلی .
امیلی : میگم که بیاین شما رو با پسرم آشنا کنم .
مرینت : با پسرتون؟؟!
امیلی : آره با پسرم مشکلیه ؟!
مرینت : نه راستش من چند سالی هست که با هیچ مردی آشنا نشدم و حوصله آشنایی با هیچ مردی رو هم ندارم .
سابین : هنوز فقط قراره آشنا بشین قرار نیست که ازدواج کنین یا دوست بشین که دخترم !! .
یکی هم پسر خانم امیلی خیلی پسر خوبیه و حتی با تو همکاره .
مرینت : اع چه جالب باشه بخاطر شما باهاش آشنا میشم😉
امیلی : بیایین بریم .
به اجبار این پیشنهاد قبول کرده بودم و اصلا کار این مامان رو نمیفهمیدم.
من هعی میگم میخوام از پسرا و مردا دور باشم اون هعی منو مجبور میکنه برم بچسبم بهشون اه .
پشت سر خانم امیلی حرکت کردیم و رسیدم به میز آدرین اینا وای خدای من نکنه نکنه منظور از پسرش آدرینه !!؟؟
یعنی من بدبختتتتتت شدم . نه نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
بعد اینکه رسیدیم پیششون خانم امیلی گفت : پسرم برگرد میخوام تو رو با ی نفر آشنا کنم .
بلافاصله آدرین برگشت سمت ما و باهم چشم تو چشم شدیم ....
نگاه های سردش قفل تو نگاه های بی روحم شد .
8300 کاراکتر
سلام
استایل مرینت ببخشید بد کیفیت هست از روی ویدو برداشتم😆😅
این عکسی مرتبط به رمان😘