رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p30🧑🏼‍⚕️

S.k
00:18 1403/01/04
91
0 2
Reality👩🏻‍⚕️p30🧑🏼‍⚕️

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید بعد بیایید سر این پارت جدید خب برید ادامه مطلب♥️😉😎

شروع پارت جدید 


از زبون مرینت :

دقیقا دو سال از برگشتنم به نیویورک میگذره .
قلبم دیگه از کار افتاده فقط روحم تو جسمم گیر کرده چند بار سعی کردم روحم رو هم آزاد کنم ولی مادرم نذاشت .
بخاطر اونم که شده مجبورم این زندگی لعنتی رو تحمل کنم .
مجبور به تحمل زندگی که هیچ وقت روی خوش خودش رو به من نشون نداد .
دیگه مرینت الان مثل اِما نیست حتی مثل مرینت قبل از اِما هم نیست .

الان صبح تا شبم فقط شده کار کار دیگه بجز کار کاری نمیکنم .

البته حال آلیا هم مثل من زیادی تعریف نداره .
چون اونم فدای اشتباه من شد و از نینو جدا شد .
الان هر دومون با هم تو بیمارستان بابام کار می‌کنیم و تفریحی جز کار نداریم ولی امشب قرار بعد از مدت ها با هم به نامزدی فلیکس و کاگامی بریم. 
هیجان زیادی داشتم و میخواستم خانواده کاگامی رو ببینم . 
مخصوصا برادرش رو چون همیشه خدا، من رو با اون شیپ میکنه ولی بهش هم میگم  هیچوقت قرار نیست من دوباره عاشق بشم .

مثل هر روز بعد کلی کار کردن از بیمارستان در اومدم و رفتم خونه .
و بعد ی دوش کوتاه شروع کردم به گشتن کمدم تا ی  لباس و شیک مجلسی که مناسب خانواده مون باشه پیدا کنم. 
بالاخره بعد کلی گشتن ی لباس سیاه بلند که یک طرفش بدون آستین و یک
طرفش آستین دار بود رو پوشیدم . 
و با یک کفش پاشنه بلند سیاه و ی کیف سیاه ست کردم .
بعد انتخاب لباس موهامو خشک کردمو باز گذاشتم و ی میکاپ ملایم کردم ودر آخر سر رژ قرمزمو زدم رفتم لباس رو بپوشم .
بعد اتمام کار هام سوار لامبورگینی سیاهم شدمو به طرف هتل فلیکس حرکت کردم .
وارد هتل شدم که صدای نوتیف گوشیم توجهمو جلب کردم .
از طرف آلیا پیام اومده بود داشتم اون پیام میخوندم که با ی کسی برخوردم .
سرم و بلند کردم و خواستم معذرت خواهی کنم که دیدم طرف آدرینه .
بدون اینکه آدرین سرش رو بلند کنه معذرت خواهی کرد رفت .
و من موندم و شوکی که اون لحظه بهم وارد شد ‌.
واقعا خودش بود ؟؟
یا من باز از سر دلتنگی توهم زدم ؟؟
احتمال زیاد باز از عوارض اون قرص های اعصاب بود . 
توجهی نکردم دوباره به پیام آلیا نگاه کردم .
گفته بود : کجا موندی ؟؟

جوابشو دادم و رفتم به سمت حیاط مجلل هتل .
وقتی رسیدم دم در با پدر و مادرم مواجه شدم که هر دو نگاه هایی تقریبا عصبانی بهم داشتن. 
گفتم :  باز چیشده ؟؟

سابین: بنظرت دیر نکردی ؟؟؟

مرینت : نه فکر نکنم .

تام : خیر سرم دختر دارم مثلا !! 
تو باید قبل مهمونی اینجا بودی و دیزاین اینجا رو چک می‌کردی ولی 
تو که با مهمونامون اومدی !!!

سرمو پایین انداخت گفتم : از صبح زود تا ساعت 7 کار داشتم بعد برم خونه و آماده بشم طول کشید .
من معذرت میخوام .

تام : نخواستیم معذرت خواهی بکنی فقط رفتارت رو درست کن . الانم برو با مهمونا سلام و احوال پرسی کن .

مرینت : بله چشم

با عصبانیت از اونجا دور شدم .

من واقعا پدرم رو نمی‌فهمم !! واقعا بازم رفتارم رو درست کنم ؟؟
بلایی که به سرم آوردن رو کم میگیره !! از من ی ربات ساختن بعدش بازم انتظار رفتار درست رو از من دارن . 
دیگه من مرده ام خودشم خیلی وقته چه انتظاری  از ی مرده دارن .

هوفی کشیدم رفتم پیش آلیا .

گفتم : سلام چطوری ؟؟

آلیا : کجا موندی دختر؟؟

مرینت : چرا همه این سوال ازم میپرسن ؟؟

آلیا : هوف باشه نمی پرسم .

مرینت : چیزی شده آلیا؟؟ آخه استرس داری .

آلیا : ببین مرینت من باید یه چیزی رو بهت بگم اما اول باید آرامشتو حفظ کنی .

مرینت : باشه بگو ؛  فقط زود بگو تا اعصابم بهم نریخته .

آلیا : ببین من آدرین و نینو رو دیدم .

با صدای نسبتا بلندی گفتم : چییییی ؟؟!!
پس توهم نبود.

آلیا : اولا یکم آروم تر و اینکه منظور از توهم چیه ؟؟

مرینت : من دم در به ی کسی برخوردم سرمو بالا آوردم دیدم آدرینه ولی گفتم احتمالا  توهم زدم  
و اهميت ندادم و اومدم اینجا .

آلیا : پس دیدیش آره ؟؟

مرینت : آره ؛ میگم آلیا بهتر نیست از اینجا بریم ؟؟

آلیا : چرا باید بریم ؟؟

مرینت : دوست ندارم آدرین رو دوباره ببینم دیدار دوباره یعنی بدبختی و….

آلیا : شاید اونا به این مهمونی نیومدن ؟؟!!

گفتن این حرف همانا اومدن آدرین و نینو به داخل حیاط همانا با دهن باز هاج و واج هر دومون داشتیم نگاه میکردیم که لوکا اومد پیش مون .

گفت : خب دخترا خوش میگذره ؟؟

با سرم به سمت آدرین و نینو اشاره کردم و گفتم : فکر نکنم !!
نمیشه ما از اینجا بریم ؟؟

آلیا : من موافقم بیا بریم .

لوکا : کجا دارید میرید ؟؟

گفتیم : داریم میریم گورمون رو گم کنیم !!

لوکا : مرینت تو قراره بخاطر این دو تا نامزدی عزیزترین کس ات رو از دست بدی .
واقعا که من ازت انتظار اینو نداشتم .
من تو رو شجاع و قوی میدونستم ولی انگاری ترسویی !!!

مرینت : من ترسو نیستم فقط نمیخوام دوباره گذشته رو به خودم یادآوری کنم !!

لوکا : مگه تو آمادگی امروز نداشتی ؟؟

مرینت : نه !! از کجا میدونستم که قراره آدرین بیاد به این جشن ؟؟

لوکا : واقعا تو نمیدونی آدرین برادر کاگامیه ؟؟؟!!

با حالت تعجب زیادی گفتم : چییی نه !!!

لوکا : پس چرا نیومدی خواستگاری ؟؟

مرینت : خواستگاری رو که بخاطر ترافیک کاری که داشتم نیومدم  هیچ ولی اینو نمیدونستم .

لوکا : دیگه  حرف دیگه ای  ندارم بهت بزنم فقط خدا کمک ات کنه چون قراره بزودی فامیل بشیم !!

بعد اینکه لوکا حرفاشو زد رفت و منو تو شوک عظیمی فرو برد .

آلیا : مرینت   مرینت  مرینت

با صدا زدن های آلیا به خودم اومدم و گفتم  : هوم چیه ؟؟؟

گفت : میگم تو واقعا چجوری اینو نفهمیدی ؟؟ آخه آدم نام و نام خانوادگی کسی که قراره عروسیشون بشه رو نباید بدونه!!؟؟

گفتم : آخه اون وقتی منو دید فقط اسمش گفت .
گفت شما مرینت هستید درسته ؟؟ 
منم گفتم بله اونم گفت خوشوقتم منم کاگامی هستم .
همین دیگه من نه خانواده اش دیدم نه چیزی رو شنیدم فقط 5 یا 6 بار با هم بیرون رفتیم و ی چند باری هم اون میگم فقط اون اومد به خونمون .
شاید ی چند باری هم با خانواده اش اومده ولی من پیچوندم .

هعی هنوز اینا رو ولش فقط بگو قراره چه خاکی به سرمون بریزیم ؟؟!!

آلیا : نمیدونم فقط اینو میدونم که شما دیگه باهم فامیل هستید و مجبورید همدیگه رو تحمل کنید .

مرینت : بحث تحمل نیست من میتونم تحمل کنم اما قلبم فکر نکنم باز اون حجم از درد تحمل کنه !!
من هنوز 1 ساله که فراموشش کردم. 
من هنوز زیادی بابت حرف هاش دلخورم .

آلیا :  حقم داری خیلی تند برخورد کرد حتی اجازه نداد خودت رو توجیه کنی !!

مرینت : هعی نگو نگو که بازم یاد این می افتم  که چند بار رفتم بیمارستان تا بتونم باهاش حرف بزنم اما هر دفعه بیرونم کرد و آخرین بار به نگهبان ها تذکر داده بود که اجازه ورود رو بهم ندن !!💔

بگذریم …. نمیخوام امشب رو خراب کنم بخاطر آدرین هم که شده باید امشب رو خوش باشیم 😉

آلیا : فقط یچیزی میتونم بگم؟؟

مرینت : باز چیه بگو اه.

آلیا : فقط یادت باشه تنها آدرین اینجا نیست بلکه گابریل هم اینجاست .

دستم به پیشونیم زدم گفتم : وای اینو دیگه پاک یادم رفته بدبخت شدم رفت نباید کسی از ماجرای اون روز خبر دار بشه اگه بشه کارم تمومه .

آلیا : دیگه اونجاشو نمیدونم باید سعیتو بکنی ولی کاش خودت قبلا گفته بودی .

مرینت : واقعا که اه .

آلیا : حق با توئه ولی بازم داری پنهون کاری میکنی !!

مرینت : نگران نباش اینجا لوکا مقصره نه من خودت میدونی که اوایل قصد داشتم بهش اعتراف کنم ولی لوکا نزاشت !!

آلیا : خب بگذریم بریم خوش گذرانی


میخواستم باشه بگم که مامانم نزاشت . صدام زد تا برم پیش اش .
رفتم پیش اش گفتم : بله مامان جان کاری داشتی ؟؟

سابین : آره میخوام تو رو به خانم امیلی معرفی کنم.

بعد این حرفش ی خانوم بسیار زیبا و قد بلند بهمون محلق شد مامانم روشو کرد به سمت اون خانوم گفت : خب امیلی جون این از دخترم مرینت .

امیلی : واقعا خیلی دخترتون زیباست .


مرینت : چشم هاتون زیبا میبینه خانومِ!!؟؟

امیلی : امیلی هستم امیلی گراهام .

مرینت : خوشبختم خانم امیلی .

امیلی : میگم که بیاین شما رو با پسرم آشنا کنم .

مرینت : با پسرتون؟؟!

امیلی : آره با پسرم مشکلیه ؟!

مرینت : نه راستش من چند سالی هست که با هیچ مردی آشنا نشدم و حوصله آشنایی با هیچ مردی رو هم ندارم .

سابین : هنوز فقط قراره آشنا بشین قرار نیست که ازدواج کنین یا دوست بشین که دخترم !! .
یکی هم پسر خانم امیلی خیلی پسر خوبیه و حتی با تو همکاره .

مرینت : اع چه جالب باشه بخاطر شما باهاش آشنا میشم😉

امیلی : بیایین بریم .

به اجبار این پیشنهاد قبول کرده بودم و اصلا کار این مامان رو نمیفهمیدم. 
من هعی میگم میخوام از پسرا و مردا دور باشم اون هعی منو مجبور میکنه برم بچسبم بهشون اه .

پشت سر خانم امیلی حرکت کردیم و رسیدم به میز آدرین اینا وای خدای من نکنه نکنه منظور از پسرش آدرینه !!؟؟

یعنی من بدبختتتتتت شدم . نه نمیخوام باهاش رو به رو بشم.

بعد اینکه رسیدیم پیششون خانم امیلی گفت : پسرم  برگرد میخوام تو رو با ی نفر آشنا کنم .

بلافاصله آدرین برگشت سمت ما و باهم چشم تو چشم شدیم ‌....
نگاه های سردش قفل تو نگاه های بی روحم شد .


8300 کاراکتر 

سلام

استایل مرینت ببخشید بد کیفیت هست از روی ویدو برداشتم😆😅

این عکسی مرتبط به رمان😘

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

807 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

345 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب