سلام بر عزیزان گل . بیاید ادامه مطلب که 15 هزار کاراکتر نوشتم براتون ! + ()
گابریل که همزمان از هر گونه حسی درون خود پر شده بود , آکومای خود را میدید که به سمت پروانه حرکت میکرد ... درحالی که دیگر توانایی فکر کردن نداشت , بی توجه به آکوما , به مرینت و آدرین و مهدیار خیره شد و در چشم ذهنش , برادرش , مارک آگرست را یه یاد می آورد ... مرینت و آدرین سعی کردند تا با تبدیل شدن به لیدی باگ و کت نوار جلوی آکوما را بگیرند اما دیگر خیلی دیر شده بود ...
موجی از انرژی آزاد شد و همه را به عقب پرت کرد ... گابریل توسط خودش آکوماتیز شده بود ... در حالی که هیچ کنترلی بر روی احساساتش نداشت ... به موجودات مختلفی , دوباره و دوباره تبدیل میشد ... قهرمانان داستان بلند شدند و روی پای خود ایستادند ...
- مرینت : مهدیار ! این عادیه ؟ باید اینطوری میشد ؟
- آدرین : پسر عمو ! داره چه بلایی سر بابام میاد ؟؟؟
مهدیار دستش را بر سرش گذاشته بود و قسمتی که درد میکرد را می فرشد ... چند بار پلک زد ... و پس از اینکه توانست آشفتگی را به وضوح ببیند , با شنلش در هوا معلق شد , رساله میشاتی را ظاهر کرد ... جلد کتاب باز شد و برگه هایش تند تند در هوا ورق میخوردند ... او در حالی که وردی را زیر لب میخواند , بلند داد زد :
- بچه ها !!!!! برید سمت گابریل ! فکر کنم زیاده روی کردیم ... معجزه گر پروانه داره میشکنه ... اگه تا چند دقیقه دیگه نتونید معجزه گر رو ازش بگیرید کار تمومه ... نقشه تمومه ... بد بخت میشیم
- لیدی : وای نه !
- کت : بانو ! قضیه چیه ؟؟؟؟
- لیدی : قرار نبود این اتفاق بی افته ...
- کت : بگو داره چی میشه !
- لیدی : آدرین ! منو ببخش ...
- کت : ( با صدای بلند فریاد زد ) مرینت ! چه اتفاقی داره می افته ...
- لیدی : آدرین ! به خواطر احساسات زیادی گه به گابریل وارد کردیم و الآن هم که آکوما داخل خود معجزه گر پروانست , آکوما نمیتونه تحمل کنه ... باید برای بیرون اومدن شکسته بشه ... اگه این اتفاق بی افته , گابریل هم مثل مادرت به خواب ابدی فرو میره ...
- کت : مرینت !!!! چی داری میگی !؟!؟
- لیدی : الآن وقت بحث نیست ! با هر روشی که میتونی پروانه رو سالم از گابریل بگیر !
مرینت این حرف را زد و به سمت نبرد پیش رفت ... نبردی که گابریل در آن حضور ذهنی نداشت ... نمیدانست چه کار میکند ... نمیدانست حرکت بعدی خودش چیست ... هیچ کنترلی بر خودش نداشت و احساساتش هر لحظه او را به موجود دیگری تبدیل می کردند ...
آدرین که مات و مهبوت ایستاده بود و به تلاش های معشوقه اش برای نجات گابریل نگاه میکرد ... ناگهان دستان خود را مشت کرد و به سمت پدرش شتافت ...
نقشه اول شکست خورده بود ... درحالی که مرینت و آدرین , نقشه سوم جدیدی برای گرفتن هر چه سریع تر معجزه گر طراحی کرده بودند , مهدیار در حال اجرای نقشه دوم بود ... بیرون کشیدن کوامی ...
درحالی که در هوا معلق بود و ورد های رساله میشاتی را میخواند , با دست چپش در هوا کتاب را گرفته بود و با دست راستش حالت خاصی را گرفته بود ... با خواندن آخرین ورد , ناگهان وارد محیط جدیدی شد ... محیطی سرد و بی روح , بدون روزنه ای از نور , درحالی که هر چند ثانیه یک بار خنده های شیطانی با رعد و برق های بنفش در هوا شنیده و دیده میشد ... او میتوانست در این میان صدای کسی را بشنود ... صدای یک موجود جادویی که در خواست کمک میکند ... " کسی صدای من رو میشنوه ؟؟؟ کمکم کنید ! من اینجا گیر افتادم ... " این صدایی بود که چند لحظه یک بار به گوش مهدیار میرسید :
- مهدیار : آهای ! من اومدم برای کمک . تو کجای ؟؟؟
- من اینجام ! صدام رو دنبال کن !!!
مهدیار به سمت صدا می دوید اما هر لحظه جهت صدا عوض میشد ... انگار که در میان انبوهی از صدا های مختلف گم شده بود ... صدای کوامی که به دنبال آن آمده بود هر لحظه تغییر میکرد و جهت آن نیز عوض میشد ... همان حین که روح مهدیار در معجزه گر پروانه به دنبال نورا گم شده بود , مرینت و آدرین هر چند لحظه یک بار توسط موجودات بی پروایی که گابریل با احساسات آشفته خود , نا خواسته می ساخت , به سمت عقب پرت می شدند ... مرینت با یویوی خود بر سر گابریل میکوبید تا بتواند کمی او را گیج کند , اما آدرین هر بار جلوی این کار را میگرفت : " مرینت ! اون هنوز بابای منه ! نباید بهش آسیب بزنی ! " این جمله ای بود که هر بار آدرین میگفت ... مرینت نمیتوانست آدرین را قانع کند ... برای همین لحظه ای ایستاد تا با آدرین بحث کند :
- مرینت : آدرین ! چرا درک نمیکنی ؟! اگه الآن به پدرت آسیب جزئی نزنی , بعدا خودش یه آسیب بزرگ تر به خودش میزنه !!!
مرینت رو به آدرین این حرف ها را میزد تا اینکه حس خشم گابریل تبدیل به موجودی شد که از دهانش آتش شلعه ور بیرون می تاخت ... مرینت را به عقب پرت کرد و آتش بی پروا به سمت مهدیار که هیچ دفاعی نداشت حرکت میکرد ... مهدیار حضور جسمی داشت و در گوشه ای از اتاق در هوا معلق و خشکش زده بود , در حالی که روحش در معجزه گر به سر می برد ... مرینت به سمت برادرش خیز برداشت تا او را نجات دهد اما او به موقع نمیرسید که ناگهان آدرین با چوب دستی اش در حالی که آن را میچرخواند و جلوی آتش را میگرفت جلوی مهدیار ظاهر شد ... در حالی که مرینت به آدرین برای دفاع از مهدیار ملحق میشد , آن دو به سختی جلوی آتش خروشان را میگرفتند و زیر فشار زیادی به سر می بردند ... آدرین به صورت تعنه رو به مرینت کرد و گفت :
- آدرین : مرینت ! به داداشت بد نگذره ...
- مرینت : خودم هم امیدوارم ... معلوم نیست اصلا داره چی کار میکنه ... تو هوا خشکش زده .
مرینت کم عصبانی شد و رو به مهدیار با صدای بلند گفت :
- مرینت : داداش بد نگذره !!!
مهدیار این جمله مرینت را شنید و با سختی زیر سیل آب احساس غم گابریل گفت :
- مهدیار : بد که نه ! خوش نمیگذره ...
به سختی با سپر های جادویی که میساخت , سعی داشت تا جلوی قطرات اشک گابریل که مانند باران سنگین بر زمین میریختند را بگیرد اما فقط احساس غم درون گابریل نبود ....
سر و روی مهدیار کاملا خیس شده بود و اگر مقاومت نمیکرد , توسط سیلاب اشک های گابریل معلوم نبود به کجا میرفت ...
اما پس از چند ثانیه دوباره صدای آن موجود جادویی می آمد که درخواست کمک میکرد ... :
- کمکم کنید ... کسی صدای من رو میشنوه ؟؟؟؟
- مهدیار : حداقل یه نشونی بده بتونم پیدات کنم !!
- نور رو دنبال کن ...
- مهدیار : شوخیت گرفته ؟؟؟ اینجا تاریک تاریکه !! دنبال نور بگردم ؟
- آره ... من تو نور امید گابریل گیر افتادم . لطفا کمکم کن ... من رو بکش بیرون ...
مهدیار سراسیمه به دور و ور خودش نگاه میکرد . اینطرف و آن طرف اما چیزی نمیافت تا اینکه حاکم آن فضا حس خوشحالی گابریل بود .... صدای خنده های قهقه بار گابریل زمین سرد را میشکافت و تکه تکه میکرد . هر کدام از تکه ها به سویی میرفتند و مهدیار , ناگزیر بر روی یکی از تکه ها افتاد . بعد از حس خوشحالی , نوبت حس خشم گابریل بود که همزمان که گابریل را به موجودی خشمگین و آتشین در دنیای واقعی تبدیل کرده بود و مرینت و آدرین از مهدیار در مقابل آن محافظت میکردند , در دنیای معجزه گر پروانه نیز زمین های تکه تکه شده را یکی یکی آتش میزد تا اینکه مهدیار با جادو های مختلف سعی داشت از آتش فرار کند . آخرین تکه ای که میتوانست به آن پناه ببرد , فاصه بسیار زیادی با مهدیار داشت ... آتش , یکی یکی تمام تکه ها را نابود میکرد ... کاری از دست مهدیار بر نمی آمد تا اینکه حس پشیمانی گابریل جای خشم را گرفت ... حس پشیمانی او مانند یک فرشته نجات و یک راهنما به سوی مهدیار آمد .زیر تکه ای که مهدیار بر روی آن ایستاده بود , آرام آرام پر از آب میشد تا جایی که آن تکه بر روی زمین شناور شد . آن تکه بر روی آب شروع به حرکت کرد . مهدیار از روی زمین بلند شد و سر و روی خود را مرتب کرد ... تا اینکه فهمید این قطعه از زمین به نا کجا آباد نمیرود ... حس پشیمانی گابریل مهدیار را به جای خاصی میبرد ... جای خاصی که مهدیار به دنبال آن میگشت ...
مهدیار به دور و ور خود به دقت نگاه میکرد تا دوباره صدای آن موجود جادویی بلند شد ... :
- داری درست میای ! ادامه بده .
- مهدیار : آهای ! من هنوز هم نمیتونم تو رو ببینم ...
- چرا من دارم تو رو میبینم ... دقت کن !!!
درحالی که به جهت صدا دقت میکرد , باریکه ای از نور را دید ... باریکه ای از نور که هر لحظه با حرکت تکه زمین , بزرگ تر میشد ... تا جایی که توانست زندانی از جنس نور ببیند ... زندانی که در آن , کوامی پروانه را میتوانست به وضوح ببیند , آن نورا بود ... که هر لحظه فریاد میزد : داری میرسی ... عجله کن !!!
چیزی نمانده بود که مهدیار به کوامی برسد اما دیگر حس پشیمانی وجود نداشت ... حال این افسردگی بود که جایگزین پشیمانی شده بود . آن قطعه زمین دیگر حرکت نمیکرد ... حس امید گابریل به وسیله افسردگی هر لحظه کم تر و قفس نورا هم لحظه کوچک و تنگ تر میشد ...
در حالی که آن طرف ماجرا , گابریل به خود واقعی خودش تبدیل شد درحالی که بر روی زمین نشته بود و با دو دست خود , پاهایش را بغل کرده بود و جنسی از سنگ داشت ... حالتی افسرده به خود گرفته بود :
- مرینت : الآن بهترین و تنها موقعیت ماست که پروانه رو ازش بگیریم. بدو آدرین !!!
آدرین با حس ترس از دست دادن پدرش به جلو خیر برداشت و مرینت نیز پشت سر او به راه افتاد ...
چند دقیقه ای میشد که پدرش آکوماتیز شده و تقریبا ترک های روی پروانه کاملا قابل مشاهده بودند ...
زمان از هر لحظه سریع تر سپری میشد درحالی که آدرین احساس میکرد مانند یک حلزون رفتار میکند ... گابریل حالتی به خودش گرفته بود که تقریبا هیچ راه دسترسی به پروانه نگذاشته بود . با دستانی که پاهایش را بغل کرده بود و سرش را میان دو دستانش گذاشته بود .... آدرین از سمت چپ و مرینت از سمت راست سعی داشتند که با یکی از دستانشان پروانه را از روی لباس گابریل بکنند ... قلب آدرین می تپید ... او هنوز با غم از دست دادن مادرش کنار نیامده بود در حالی که احتمال داشت پدرش را نیز جلوی چشمان خودش از دست بدهد ...
درحالی که آنسوی ماجرا مرینت و آدرین در تلاش برای گرفتن پروانه بودند , مهدیار با جادو , روی آب میدوید تا به قفس برسد ... قفس کوامی هر لحظه تنگ تر و تمایل او به شکستن معجزه گر هر لحظه بیشتر میشد ... در حالی که دیگر توانی برای نورا نمانده بود با صدای خفه , آخرین راهنمایی هایش را به مهدیار میکرد :
- لطفا ! گوش ... کن . این قفس امید گابریله ... حس امید گابریل به برنده شدن , حس امید اون به به دست آوردن کفشدوزک و گربه سیاه باعث شده که هنوز هم ادامه بده ... حس امید اونه که هنوز هم میگه , تو میتونی همسرت رو برگردونی , الآن هم حس امید گابریل من رو اینجا زندانی کرده ... باید یکم از امیدش رو از بین ببری چون اضافه است ... اگه بتونی این کار رو بکنی من آزاد میشم ... گابریل از کار هاش دست بردار میشه و بازی تموم میشه فقط ...
- مهدیار : فقط چی ؟؟؟؟
در حالی که مهدیار به سمت نورا میدوید و حرف های او گوش میکرد , ناگهان دید که نورا دیگر سخن نمیگویید و بی حال بر زمین نورانی قفس افتاده و گویی درحال جان دادن است ...
آن طرف تلاش های مرینت و آدرین برای حتی لمس کردن معجزه گر هم بی فاییده بود ... گابریل با سنگ و آدرین با ابر فرقی نمیکرد... اشک در چشمانش پر شده بود ... نمیتوانست از دست دادن پدرش را ببیند ... درحالی در تلاش برای بیرون کشیدن پروانه بود فریاد بلندی کشید تمام توانش را در دست چپش جمع کرد و با تمام زور دستش را لای دست و پای پدرش میکرد ... مرینت هم تمام مدت در تلاش بود اما فایده نداشت ...
مهدیار رو به روی قفس ایستاد . حالت خاصی با دستانش گرفت و با تکان دادن آنها , اره ای از جادو درست کرد ... در تلاش بود تا کمی از قفس را از بین ببرد اما بی فایده بود ... نفس های سرد نورا در قفس , مانند صدای تیک تاک ساعت , خبر از رسیدن پایان داستان را میدادند اما در حالی که هیچ چیز بر روی قفس اثر نداشت , مهدیار یاد جنگ استرنج با واندا افتاد ... استرنج از اجنه اجیر شده دیوان گناهان برای جنگ با واندا که قدرتش را از دیوان گناهان میگرفت پرداخت ... حملات واندا با اجنه اجیر شده خنثی میشدند .... دیگر زمانی برای فکر کردن نداشت .... او جادوی جدیدی را در دست راستش درست کرد و با کوبیدن آن روی زمین , افسردگی گابریل را درون نقطه ای از زمین اجیر کرد ...
مرینت در ثانیه های آخر چشمش به چوب دستی بر کمر آدرین افتاد , دستش را بیرون کشید و با لیز خوردن از روی زمین آن را از کمر آدرین قاپید و سر جای خودش بازگشت . او به سرعت چوب دستی را دراز کرد و سعی کرد با آن پروانه را از روی لباس گابریل بندازد
آدرین دیگر توان ایستادن و نگاه کردن به پدرش را نداشت . اشکی که در چشمانش جا انداخته بود . نفس های سر او , دیگر تاب و توان نداشتند ... او میخواست خودش را از این سرنوشت فلاکت بار رها کند ... قافل از اینکه به خواطر احساس شدید او , پلنگ هم میخواست از داخل معجزه گر بیرون بیاید اما توسط آدرین زندانی شده بود ...
مهدیار تمام افسردگی گابریل را جمع کرد با دو دست خود آن احساس سنگین را با فریادی بلند کرد ... به سمت قفس خیز برداشت .
مرینت بلاخره توانست چوب دستی کت نوار را لای دست و پای گابریل بندازد اما او درحال کشتن به دنبال پروانه بود .
آدرین با نوک ناخن خود پروانه را حس میکرد اما نمیتوانست آن را بکند . انگار چرخ روزگار او را مجبور به مشاهده مرگ پدر خود کرده بود ... آدرین با قلبی که در دهانش بود داد زد پدر !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مهدیار با افسردگی گابریل ضربه محکمی به قفس زد و نورا را آزاد کرد ... همزمان با او , مرینت توانست با چوب دستی معجزه گر را بندازد اما بلافاصه با این دو اتفاق که باهم رخ دادند انفجار مهیبی رخ داد ... بسیار مهیب که همه افراد را به عقب پرت کرد ...
درد شدیدی در سرش حس میکرد ... انگار که به جایی برخورد کرده است ... درحالی که سرش گیج میرفت , دست چپش را روی سرش گذاشت ... آرام روی زمین نشست و دست راستش را نگاه کرد ... نورا درحالی که چشمانش را به هم میمالید به مهدیار نگاه کرد ...
- مهدیار : هوووووو ... بالاخره ... تموم شد ... موفق شدیم ...
و با صدای بلند فریاد زد :
- مهدیار : همه حالشون خوبه ؟؟؟ اینجا چی شده ؟؟؟
مرینت با صدای مهدیار بیدار شد و چند سرفه کوتاه کرد ... وقتی که رو به رویش را نگاه کرد , پروانه را دید که روی زمین افتاده و کاملا سالم است ... مرینت چهار دست و پا پروانه را گرفت و دوباره بر زمین خوابید . آهی عمیق کشید و جواب داد :
- من حالم خوبه . پروانه صحیح و سالم دست منه ... موفق شدیم ...
اما مرینت در این میان صدای تایید آدرین را نمیشنید ... :
- مرینت : آدرین !!! تو خوبی ؟؟؟
- مهدیار : راست میگه ! کجایی ؟
- مرینت : آدرین !!! جواب بده !!
لحظه ای ترس تمام وجود مرینت را فرا گرفته بود . به سختی از روی زمین موزه بلند شد و وقتی نگاهش به صحنه ای افتاد , فریاد زد : آدرین !!!!!!!!
در همین لحظات , گابریل نیز به هوش آمد و به دنبال آن سه نفر می گشت . سه نفر از کسانی که زندگی او را تغییر داده بودند ... اما نگاهش بر صحنه ای دلخراش افتاد . مهدیار و مرینت که بر روی زمین نشسته بودند و با ترس و دلهره , آدرین را که روی زمین افتاده بود تکان میدادند ... همانطور که جلو میرفت صدای آنها واضح تر میشد...
- مرینت : آدرین ! جواب بده ! تو رو خدا جواب بده ... پدرت اینجاست ! ما بردیم ! چرا تو بیهوش شدی ؟؟؟ التماست میکنم بیدار شو ... ازت خواهش میکنم ... ( با گریه ) چرا خوابیدی ؟؟؟ الآن که دیگه دلیلی برای ترس وجود نداره چرا خوابیدی ؟ آدرین تو رو به جون هرکسی که دوست داری بیدار شو ...
مرینت بالای سر آدرین نشسته بود و و بالاتنه او را به خود تکیه داده بود ... با گریه آدرین را تکان میداد و نام او را تکرار میکرد :
آدرین ! آدرین ! آدرین ...
گابریل با ترس به سمت آنها دوید اما در چند قدمی آنها توفق کرد ... چشمش به دست آدرین افتاد و با صدای ضعیفی گفت :
معجزه گر گربه سیاه
شکسته ...
پایان
نترسید بابا . داستان هنوز تموم نشده . البته اگه لایک و کامنت هاتون یادتون نره ! حالا تا اینجا که داستان رو خوندید , نمیخواید نظراتتون رو داخل کامنت ها بگید ؟ لطفا لایک و کامنت یادتون نره !