سلام دوستان عزیز . بیایید ادامه داستان تا کمی کف و خون قاطی نمایید ...
با باز کردن پورتالی به بعد اصلی , تلفن آدرین شروع به زنگ خوردن کرد... او گابریل بود . پدر آدرین :
گابریل : وای خدا ! آدرین کجا بودی ؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدادی ؟ میدونی چقدر نگران شدم ؟
آدرین : سلام بابا ! من هیچی ! تو تهران با مرینت داشتیم دور و ور رو میگشتیم ... ولی خب به من زنگ نزده بودی ...
گابریل : 15 بار بهت زنگ زدم !!!! در دسترس نبودی !!
آدرین نمیدانست چه بگویید . در حین تلفن با پدرش من و من میکرد و دنبال جواب مناسب بود ... تا اینکه مرینت با صدای آرام گفت :
مرینت : بگو زیر زمین پاساژ بودیم ! آنتن نمیداد .
آدرین : من .. ام چیزه .. فکر کنم چون تو زیر زمین پاساژ بودیم گوشیم آنتن نمیداد ... احتمالا
گابریل : آه ... مرینت هنوز پیشه توعه ؟؟
مهدیار : ( باصدای خفه و آرام ) بگو آره هست !
آدرین : آره ! مرینت همینجا پیش منه ... چطور ؟
گابریل : که اینطور ... یه لوکیشن برات میفرستم . محل اقامت ما اونجاست . سریع بیا خونه چون هوا غروب کرده و تاریکه ... ببین مرینت هم اگه خواست میتونه پیش ما بمونه .
مرینت : الآن چی بگیم ؟ ( با صدای آرام )
مهدیار : اگه متوجه نقشه شده باشه که نشده ... امشب یه خبری توی اون خونه هست . بهتره نری اونجا ..
آدرین : چی بگم ؟بابام منتظره !!
مرینت : بگو نمیاد . خونه یکی از دوست هاش دعوته .
آدرین : ام .. بابا ! مرینت جایی دعوت هست ... مثل اینکه قراره 2 روز اونجا باشه . گفت نمیاد .
گابریل :هعی ... باشه خودت رو سریع برسون .
آدرین تلفن را قطع کرد و هر سه به مکان خانه ای که گابریل فرستاده بود نگاه کردند ...
دو کوچه بالاتر . منزل قدیمی برادر بهرام یا استاد مارک ... خانه عموی مرینت ... این آدرس دیگر همه چیز را توجیح میکرد . دیگر جایی برای شک نمانده بود که مهدیار راست میگوید ... مهدیار برادر واقعی مرینت بود ... در حالی که آدرین به خانه بر میگشت , گابریل با دلی شکسته روی مبل نشست و تلفن را بر روی میز رها کرد ... نمای سرد و بی روح خانه , یاد آور روز هایی برای گابریل بود که با برادرش خوش بودند ... یا آور روزی بود که آدرین به دنیا آمد ... یاد آور خواهر زاده بیچارش اش که در شیرخوارگاه رها شده بود و الآن نیز گم شده بود ... زمانی که گابریل بیشتر از هر وقتی احساس گناه میکرد . او به پرورشگاه رفت تا نشانه ای از خواهرزاده اش مهدیار پیدا کند , اما مثل اینکه او ناپدید شده بود و به گفته مدیر پرورشگاه , آخرین بار به کتابخانه مرکزی رفته و دیگر بر نگشته ... در ناکامی گابریل در نگه داری از تنها یادگاری برادرش , دلش میخواست حداقل مرینت دعوت او را قبول میکرد ... به خانه قدیمی گابریل می آمد و او را تا حد توانش در بغل خود میفشرد ... دلش میخواست تلافی کار های بدی که سر مرینت آورده است را در بیاورد و او را یک دل سیر بغل کند . درحالی که این حسرت برای همیشه در دل او باقی ماند , آرام بر زمین افتاد و گریست ... او در زندگی اشتباه کرده بود و میخواست با گوشواره ها و انگشتر قهرمانان پاریس اشتباهاتش را پاک کند . او فکر میکرد سلاحی که امشب به دست می آورد ارزش این درد و غم را دارد ... تا زمانی که با آرزو هایش همه آنها را از زندگی خود پاک کند . آدرین با حس تنفر از پدرش زنگ خانه را فشرد و گابریل به محض شنیدن صدای در از جا پرید . اشک هایش را پاک کرد . او پس از باز کردن در , سعی کرد با آدرین گرم رفتار کند , اما این بار آدرین بود که با خشکی از کنار او رد و وارد اتاق خود شد ...
نیمه شب درحال فرا رسیدن بود مرینت با لباس لیدی باگ کنار برادرش مهدیار روی پشت بام خانه , مانند بتمن ایستاده بود و منتظر همکارش کت نوار بود . امشب باید این بازی تمام میشد . امشب باید تمام اتفاقاتی که در این سه سال رخ داده بود پایان میافت . برای همیشه . موهای سرمه ای رنگ مرینت در هوا مانند شنل قرمز مهدیار تکان میخورد . مهدیار دستانش را در تکان داد و رساله میشاتی را در هوا ظاهر کرد و شروع به خواندن ورد های آن کرد . او هنوز هم به آخر نقشه خود که کامل نبود فکر میکرد .مهدیار تا به اینجا در اجرای نقشه اش هیچ مشکلی نداشت ... اما آخرین قسمت نقشه اون را عذاب میداد چون کاری بسیار خطرناک بود. با خودش میگفت : من رساله میشاتی رو دارم ... ما از پسش بر میایم . مشکلی پیش نمیاد ... ولی وقتی به احساساتی بودن گابریل بیشتر فکر میکرد , فکر احتمال باختن در این نقشه در ذهن او بیشتر میشد ... پس از کلانجار های فراوانی روانی , مهدیار تصمیم گرفت که این موضوع را با مرینت مطرح کند ... همان موضوعی که آدرین نباید آن را میفهمید .. او پس از مدتی گفت :
مهدیار : مرینت باید یه چیزی بهت بگم ...
مرینت : مگه چیزی هم مونده آخه ؟؟؟
مهدیار : درسته نقشه رو بهتون گفتم ولی همونطور که هشدار های جادو ها رو آخر جادو توی کتاب ها مینویسن , اون لحظه که من خواستم خطرات احتمالی این نقشه رو بهتون بگم , آدرین پرید وسط ...
مرینت : حالا میخوای گناه خودت رو با آدرین بشوری ؟ داداش ! بگو چه خبره ... انقدر توی این 27 ساعت شوکه شدم که عادت کردم .
مهدیار : اگه میخوای بهت میگم . رساله میشاتی برای حتمی کرد بردمون توی این بازی نبود . رساله میشاتی برای جلوگیری از اتفاق بدی که پیش رو داریم حیاتیه ...
مرینت : چه اتفاق بدی ؟!؟!؟! مگه بد تر هم میتونه اتفاق بی افته ؟؟؟
مهدیار : آره ... قبل هم بهتون گفتم . مخصوصا به تو گفتم باید گابریل رو احساساتی کنیم تا پایداری کوامی از بین بره و بیاد بیرون ... یادته تو هم گفتی زیادی ساده است ؟
مرینت : حرفت رو بزن !!!
مهدیار : اصلا هم ساده نیست ... اگه گابریل بخواد مقاومت کنه و نزاره که کوامی از معجزه گر بیرون بیاد ... اون وقته که کوامی مجبور به شکستن معجزه گر میشه ... مجبور میشه اینطوری بیاد بیرون ...
مرینت : مهدیار چی داری میگی ؟؟!؟!؟!؟
مهدیار : دارم میگم اگه من به موقع نتونم کوامی رو از داخل معجزه گرش بیرون بکشم یا شما نتونید به موقع معجزه گر رو ازش بگیرید ... پروانه میشکنه ... اگه پروانه بشکنه , گابریل هم مثل امیلی توی خواب ابدی فرو میره ... اون موقع هست که آدرین توی دنیا بعد از خدا فقط من و تو رو داره ...
او مرینت را با دو دست خود گرفت و آرام تکان داد با بغضی تازه در گلویش گفت :
مهدیار : امشب نباید این اتفاق بی افته ... لطفا کمکم کنید ...
مرینت مات و مهبوت به مهدیار نگاه میکرد تا اینکه بتمن واقعی شب در حال نزدیک شدن به آنها بود . مرینت سریع اشک های برادرش را پاک کرد و آرام در گوش او گفت :
مرینت : تا الآن مقاومت کردی که آدرین چیزی نفهمید . خواهش میکنم الآن هم بغضت رو قورت بده تا الآن هم چیزی نفهمه . آدرین داره میاد ... دیگه تابلو نکنی ها !
مهدیار خودش را جمع و جور کرد در حالی که آدرین مانند برگی در هوا سر میخورد و به آنها نزدیک میشد ...
درحالی که با اعتماد به نفس به آنها نزدیک میشد ,چوب دستی اش را به کمر خود بست ... جلو آمد و خواست مانند رسومات قدیمی به مرینت ادای احترام کند ... جلو او زانو زد و دستش را گرفت و خواست ببوسد ... تا اینکه مهدیار صدایش را در گلویش انداخت و گفت :
مهدیار: از هیچی نگفتن من سوء استفاده نکن دیگه ! یادت نره ... تو هنوز با خواهر من ازدواج نکردی ها !!!!
آدرین : ببخشید ! خواستم رسومات قدیمی رو به جا آورده باشم ... مهم نیست ... بهتره بریم به کارمون برسیم چون بعدش وقت کافی برای این کار ها زیاد هست ...
آدرین این را گفت و جلو تر از همه به سمت موزه حرکت کرد ... مرینت نیز در حال پریدن بود که رو به برادر خود کرد و گفت :
مرینت : لطفا سربلندم کن ...
مهدیار : سعی میکنم ...
نیمه شب فرا رسیده بود و در های موزه , یکی یکی بسته می شدند ... خاموشی همه جا را فرا میگرفت و نور مهتاب از سقف شیشه ای به روی الماس معجزه گر تقلبی برخورد میکرد و همه جا را مانند رقص نور روشنایی میبخشید ... لیدی باگ پشت یکی از کوزه های قدیمی بزرگ قاییم شده بود و کت نوار نیز مانند یک گربه واقعی چهار دست و پا , بالای نمای یکی از دیوار ها ایستاده بود و مهدیار نیز با شنل شناورش بالای در ورودی , معلق در هوا , منتظر فرا رسیدن تمام بدبختی های عمرش بود ... تا اینکه صدای قدم های کفش چرمی , سکوت را شکست ... آری . شدوماث به آرامی پیش می آمد و به سمت معجزه گر تقلبی خیر بر می داشت ... از در ورودی گذشت . چند قدمی جلو رفت تا اینکه مهدیار آرام پشت سر او فرود آمد و با حرکت ناگهانی دستش , همه افراد حاضر در صحنه را وارد بعد آیینه کرد ... تا در صورت بروز اتفاقی خارج از نقشه بتوان گابریل را کنترل کرد . صدای ترک های شیشه ای در فضا , گوش گابریل را تیز کرد . او احساس کرد که در این مکان تنها نیست . گابریل بلا فاصله برگشت تا به پشت خود نگاه کند اما خبری نبود . انگار که جادوگر داستان , قِسِر در درفته بود ... گابریل احساس خطر میکرد و نمیخواست که این فرصت خوب را از دست بدهد ... او آکومای خود را آزاد کرد قافل از اینکه تنها سه طعمه در این مکان دارد که هر سه آنها دیگر حسی در بدنشان نمانده بود ... دیگر خشک و بی روح شده بودند و منتظر یک انتقام بودند ... انتقامی که بتواند احساسات آنان را دوباره برگرداند ... گابریل به سمت معجزه گر پیش رفت و آن را پیدا کرد . دهانش باز شد و لبخندی ملیح , به معجزه گر تحویل داد ... اصایش را مانند چکش در دست گرفت ... خواست تا شیشه محافظ معجزه گر را بکشند که :
لیدی باگ : دست از این کار ها بردار گابریل ...
دل گابریل از شنیدن نام خود , به تپش در آمد ... او خدا خدا میکرد کسی که از هویت او آگاه است , دشمن خونی او نباشد ... لیدی باگ نباشد ... اما چرخ امشب روزگار , به کام او نمی چرخید ... :
گابریل : لیدی باگ ؟؟!!؟!؟!
لیدی : دیگه تمومش کن ... پروانه رو تحویل بده !
گابریل : اگه منو میشناسی , پس باید بدونی که هییچ چیز برای از دست دادن ندارم !
در همین حین , کت نوار , چهار دست و پا بر روی زمین فرود آمد و بلند شد ...
کت نوار : ببین گابریل ! ما از هدفت خبر داریم ...
گابریل : خب شما چرا معجزه گر هاتون رو به من نمیدید که آرزو کنم ؟؟؟ چرا انقدر با من مبارزه میکنید ؟؟؟
لیدی : گابریل ! دلیل وجود ما اینه که تو از پروانه استفاده غلط کردی !
گابریل : استفاده غلط !؟ من فقط میخواستم همسرم رو برگردونم ... میخواستم کفشدوزک و گربه سیاه رو از شما بگیرم تا آرزو کنم ... حالا که خودتون اون ها رو تحویل نمیدید , میخوام با معجزه گر جدیدی که امشب به دست میارم , معجزه گر های شما رو به عنوان اشانتیون ازتون بگیرم ...
کت : اون چیزی که ازش حرف میزنی و اومدی دنبالش واقعی نیست ... فقط برای کشیدن تو به اینجا بود ...
در حالی که صحبت میان این سه نفر اوج می گرفت , مهدیار با رساله میشاتی , میزان پایداری احساسات گابریل را در نظر داشت تا وقتی زمانش رسید , به خواهر و پسر عمویش خبر دهد ... او با بی سیم درون گوشش به هر دوی آنها گفت :
مهدیار : دارید خوب پیش میرید ... همینطوری ادامه بدید ...
لیدی : گوش کن گابریل ! ( ناگهان لحن صحبت خود را تغییر داد ... ) ما اومدیم که صحبت کنیم ...
گابریل : خیلی خواستم باهاتون صحبت کنم ! اما تا حالا بهش گوش کردید ؟ به جز اینکه باهام مبارزه کنید ؟
مرینت در قلب خود میخواست که جواب عمویش را بدهد اما میدانست که نباید کاری خارج از نقشه انجام دهد ... :
لیدی : چرا ... امروز همه چیز فرق میکنه ... امروز میخوایم که بهت حق انتخاب بدیم ...
مهدیار : خوبه ! میتونی همین الآن شروع کنی .
همین که مهدیار این جمله را گفت , لیدی باگ دیگر وجود نداشت , حالا این مرینت بود که رو به روی گابریل وجود داشت ...
گابریل : چی ؟!؟!؟!
مرینت : میدونم ...
گابریل به معنای واقعی کلمه مانند درختان مرده , خشک شده بود و فقط چشمانش تکان میخورد ... در لحظاتی که گابریل در شوک عظیمی بود , وارد کردن حسی جدید میتوانست شوک جدیدی به او وارد کند :
مهدیار : آدرین ! نوبت توعه , با یه جمله خوب شروع کن .
درحالی که کت نوار کنار مرینت ایستاده بود , با گفتن این جمله شروع کرد :
کت : گابریل ! تو گفتی چیزی برای از دست دادن نداری ؟ ؟ ؟
و دوباره , کت نوار نیز از دور بازی تعویض و کسی که جای آن آمده بود , آدرین بود ... :
آدرین : پس من برای تو یه شوخی ام ؟؟؟
شوک روانی جدیدی به گابریل وارد شد ... به طوری که نمیتوانست خود را در بیداری درک کند . درحالی که تمام لحضاتی که با پسرش درحال جنگ بود مانند فیلم عکاسی از جلوی چشمانش میگذشت , با صدای ضعیفی فریاد زد : آددد رینننن !!!!
مهدیار که مقدار احساسات گابریل را زیر نظر داشت تصمیم گرفت که وارد عمل شود تا کوامی را بیرون بکشد , اما در چند ثانیه مقدار احساسات او افت کرد ... او مانند انسانی سرد و بی روح شد و هر لحظه , تمام شوک های روانی که برای آن زحمت کشیده بود درحال نا پدید شدن بودند :
مهدیار : قسمت دوم نقشه ! سریع شروع کنید !!
آدرین و مرینت , معجزه گر های خود را درون دست های مخالفشان گرفتند و دست در دست یکدیگر به سمت گابریل شتاب برداشتند ... معجزه گر هایشان را به سمت گابریل گرفتند و :
مرینت : دیگه نمیخوایم جلوت رو بگیریم ... ما اشتباه کردیم ...
آدرین : الآن میخوایم جبران کنیم . بیا . آرزوت رو بکن ... فقط بدون عواقبی داره
تپش قلب گابریل هر لحظه بیشتر میشد ... او نمیتوانست باور کند که پسرش کت نوار و برادر زاده اش مهدیار است ...
مرینت : اگه بخوای همسرت رو برگردونی باید یه نفر بمیره ...
آدرین : معلوم نیست اون آدم کیه ... شاید یکی از ما باشه ...
گابریل هر لحظه نگاهش را به مرینت و آدرین تغییر میداد :
مرینت : تو که دوست نداری پسرت یا برادر زادت رو از دست بدی ؟ میخوای ؟ ؟؟
مهدیار که درحالی که حجم احساسات بهم ریخته گابریل را زیر نظر داشت , به مرینت و آدرین فشار می آورد تا با جملات سوزاننده , احساسات گابریل را بیشتر به هم بزنند اما فقط کمی مانده بود تا مهدیار بتواند وارد کار شود ... اندکی مانده بود تا کوامی بخواهد بیرون بیاید و پایداری اش را از دست بدهد ... در حالی که هر چقدر مرینت و آدرین به گابریل تعنه میزدند تا حس خجالت گابریل بیشتر شود , مهدیار خود را ناچار دید که وارد عمل شود ... :
صدایی در موزه پخش شد ... اکو میشد ... گویی فرد بزرگی میخواست سخنرانی خود را شروع کند ... :
گابریل ! میدونی چی باعث شد که این اتفا ها بی افته ؟؟؟ میدونی چی باعث شد که به ایران برگردی ؟؟؟
مهدیار آرام آرام که در هوا شناور بود , به سمت گابریل و مرینت و آدرین فرود آمد ...
مهدیار : من رو یادت میاد ؟؟
گابریل : ت تتت تو ...
مهدیار : یادته پدرم من رو به تو سپرد ؟
گابریل : مم مممههههددددد
مهدیار : یادته بهت گفت مراقبم باشی ؟؟؟ یادته بهت گفت مراقب پسرم باش ؟
گابریل : مم ممم م هههدیارررررررر !
مهدیار : ( با چشمانی پر از اشک و بغضی چندین و چند ساله به آرامی گفت ) بابام من رو آورد پیش تو چون برادرش بودی ! چون تمام دنیاش بودی ! تو چیکار کردی ؟؟ در عوض اعتماد پدرم ... به خاطر اینکه نتونستی ! توی مرد نتونستی من رو نگاه کنی و یاد پدرم نیفتی ... تو ... نتونستی ... من 17 سال توی پرورشگاه بزرگ شدم ... 17 سال که تمام بچگیم !! تمام موقعیت های حساس زندگیم !! تمام دلخوشی ها و حسرت های توی زندگیم !! همش رو توی این 17 سال نابود کردی ... فقط به خواطر اینکه عذاب وجدان داشتی ... عذاب وجدانی که شک دارم واقعی بوده ...
گابریل که همزمان از هر گونه حسی درون خود پر شده بود , آکومای خود را میدید که به سمت پروانه حرکت میکرد ... درحالی که دیگر توانایی فکر کردن نداشت , بی توجه به آکوما , به مرینت و آدرین و مهدیار خیره شد و در چشم ذهنش , برادرش , مارک آگرست را یه یاد می آورد ... مرینت و آدرین سعی کردند تا با تبدیل شدن به لیدی باگ و کت نوار جلوی آکوما را بگیرند اما دیگر خیلی دیر شده بود ...
خب دوستان عزیز اینم از پارت جدید امید وارم حسابی کیف کرده باشید . لایک و کامنت یادتون نره . حتما این کار رو بکنید تا پارت بعدی رو پولی نکنم 😂😂🗿راستی خبر بدی در پارت بعدی در راه است ... حالا پارت بعد نبود پارت بعدش حتما هست ...