سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت اینم رمان جدیدم خدمت حضورتون امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتش کنید منتظر حمایت هاتون هستم ومعنی اسمش دربارِ عشق یا قلمرور عشق هست لذت ببرید😁♥️
دختری که به عنوان ی پسر وارد ارتش میشه بریم بیینم قراره چه بلایی هایی به سرش بیاد و چه جنگ و عشق و عاشقی هایی به وجود میاد 😉
شروع پارت اول
بازم دولت فرمانده جدید خود رو بخاطر خیانت به بالای دار فرستاده بود و اینبار من میخواستم فرمانده دولت جدید بشم اما چطور میشه اینکار کرد ؟ وقتی که ی پدر سختگیر و سر سختی داری باید برای اینکار یک کاری انجام بدم اون هم پیدا کردن نقطه ضعف پدر سر سختم و قانع کردنش از اون طریق …. ولی قبل اینکه برم پیشش این لباس های رزمی کثیفم رو با ی لباس کلاسیک که پفی کمی داره و به رنگ آبی آسمانی هست عوض کنم .
چکمه هام رو در آوردم و بعد تک تک دکمه های پیراهنم رو باز کردم و در اش آوردم دستی به شونه برهنه ام کشیدم و کمی ماساژ دادم تا بلکه از سختگی اش کاسته بشه بعد لباس کلاسیک ام رو بر تن برهنه ام پوشیدم و گل سری به همون رنگ لباس به سرم زدم و وارد راهرو قصر مون شدم …
بعد طی ی راه رو پیچ در پیچ بالاخره رسیدم به در سالن اصلی و در را زدم .
سرباز از پشت در با صدای سرد و جدیش گفت : اجازه ورود صادر شد بفرمایید تو
بعد اینکه اجازه ورود صادر شد به سالنی که دور تا دورش پر از آینه کاری و زرینه کاری شده بود وارد شدم … تعظیمی بر پدرم کردم و گفتم : اگر جناب پدر اجازه بدن میخوام برای فرمانده شدن جزوی از داوطلبان بشم ….
پدر : اجازه نمیدم !
دخترم این موضوع رو باهم چندین چندین بار حرف زدیم و طبق همیشه به نتیجه خاصی نرسیدیم …
گفتم : چرا پدر چرا؟؟؟ من چه فرقی با پسران دربار دارم؟؟ منم رزم بلدم منم جنگ بلدم و قدرتم هزار برابر بیشتر از پسران و مردان این ایالت هست چرا نمیتونم برم؟؟
پدر : چون ورود دختران به ارتش ممنوعه و تو ی دختری و این قانون رو دولت گذاشته من نزاشتم اگه سلطنت دست من بود من تو رو فرمانده ارتشم میکردم دخترم ….
گفتم : لطفا پدر اجازه بدین اگه شما اجازه بدین من خودمو شبیه پسرا میکنم وارد ارتش میشم یا اصلا سر و صورتمو می پوشونم تا کسی نفهمه من دخترم یا پسرم لطفا پدر اجاره اینکار رو به من بدین لطفااااااا
پدر : ببین دخترم تو و خواهرت تنها امانت مادرتان هستید و من نمیتونم جون تو رو به خطر بندازم ؛ اگه ی تار موت کم بشه من میمیرم دخترم !!
گفتم : پدر باور کنید هیچ کسی نمیتونه به من صدمه ای بزنه باور کنید !!
پدر : بر فرض من گذاشتم تو رفتی و داوطلب شدی و بعدش تو رو قبول کردن و شدی فرمانده ارتش اما بعدش اگه بفهمن تو دختری سرت میره رو دار خواهشا حرف گوش کن باش دخترم خواهش میکنم .
دیدم پدرم مثل همیشه اسرار داره حرف خودشو بزنه ولی ایندفعه من مصممتر از همیشه بودم پس باید ایندفعه از نقطه ضعفش استفاده کنم یعنی از خودم … شیشه کوچکی که از قبل آماده کرده بودم رو از جیبم در آوردم و گفتم : اگه پدر شما الان نزارید من برم به قصر پادشاهی و داوطلب بشم همین الان این شیشه زهر آلود رو مینوشم و قصد جانم رو میکنم و باور کنید بخاطر این آرزوم هر کاری میکنم … و این ی شوخی نیست !!
پدر : هوف از دست تو باشه باشه قبول اصلا من تسلیم دیگه واقعا حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارم ….
ی آشنایی تو قصر دارم میگم کاری کنه تا تو فرمانده ارتش بشی
با خوشحالی گفتم : ممنون پدر ممنون … اگه اجازه بدین دست مبارک تان رو ببوسم .
پدر : باشه بیا ببوس
بعد بوسیدن دست پدر تعظیمی کردم و از اتاق خارج شدم تا وسایل سفر ام رو آماده کنم ….
وارد اتاق شخصیم شدم و از خدمتکارام خواستم هر چه وسایل مردانه دارم رو آماده کنن و خودمم رفتم سراغ ابزار کاری چند تا خنجر و دو تا تیرو کمان و شمشیر همیشگیم رو برداشتم عاشق شمشیرم بودم این بهترین هدیه پدرم برای تولدم بود این شمیر دسته ای زیبایی داره که داری جواهراتی کوچک هست و روش با خطی لاتین اول اسمم حکاکی شده (M) ….
وسایل که آماده شد بود رو گذاشتم ی گوشه و رفتم برای آخرین بار روی تخت خوش خوابم بخوابم ….
طبق همیشه صبح زود از خواب بیدار شدم و لباس های مردانه خود رو با لباس خواب سفید دخترانه ام عوض کردم و رفتم تمرین صبحگاهی …
بعد از تمرینات طولانی برگشتم پیش پدر تا آخرین صبحانه مون رو باهم صرف کنیم ….
( حین صرف صبحانه )
داشتم صبحانه میخوردم که پدرم گفت : دخترم تو رو اول به خدا و دوم به پسر دوستم سپردم حواست به خودت باشه و نزار کسی از هویت بو ببره … و اینکه رفتی اونجا کاملا سر و صورتت رو بپوشون و اینکه هر چی پسر دوستم پیش پادشاه گفت با سر تایید کن و یا هم صدات رو عوض کن فهمیدی دخترم؟؟
گفتم : کاملا فهمیدم نگران نباش پدر ! خودت که منو خوب میشناسی من همیشه حواسم به همه چیز هست …
گفت : میدونم حواست به همه جا هست و دختری با وقار و جدی ای هستی ولی بازم نمیشه به مردم اعتماد کرد مردم همیشه دنبال شکست اشراف زادگان هستند دخترم !
پس بیشتر از همیشه و بیشتر از هر لحظه ای هواست رو جمع کنن و مواظب خدمتکارای قصر هم باش بیشتر خبر ها از طریق اونا دست به دست میشن ….
گفتم : چشم پدر اگه اجازه بدین من دیگه برم آخرین بار ماریان رو ببینم و بعدش تا دیر نشده راهی سفر بشم …
پدر : اجازه ما هم دست توست دخترم راحت باش
گفتم : ممنونم پدر
بعد اینکه از محضر پدرم مرخص شدم رفتم سراغ ماریان و چند تقه ای به در اتاقش زدم …
جوابی ازش دریافت نکردم بخاطر همین دوباره در اتاقش رو زدم ولی بازم جواب نداد احتمالا باهام قهر کرده بود یا هم طبق همیشه غرق در خواب بود …
با صدای بلندی گفتم : چه اجازه بدی چه اجازه ندی من میام تو خود دانی …
آهسته در اتاقش رو باز کردم و وارد اتاق صورتی اش شدم ماریان از بچگی عاشق صورتی بود بخاطر همین کل اتاقش رو به همین رنگ در آورده و بیشتر لباساش هم به رنگ صورتی هست .
دیدم کاملا پتو رو روش کشیده و پشتش کرده به در این به معنای قهر بودن بود و این یعنی من باید دلش بدست بیارم … رفتم رو تختش نشستم و گفتم : شاهدخت کوچولوی من پاشو پاشو که آبجی میخواد بره سفر دلت میخواد آبجیت بدون خداحافظی بره سفر؟؟
ماریان با صدای گرفته ای گفت : اولا من کوچولو نیستم دوما هم من باهات قهرم آخر که کار خودت کردی که تو قول دادی بودی که هیچوقت تنهام نزاری ولی الان داری تنهام میزاری من بعد مادر تو رو داشتم تو بزرگم کردی تو همیشه مراقبم بودی ولی الان قراره که منو بزاری بری … هیچ میدونی من چقدر دل تنگت میشم … خیلی نامردی آبجی خیلی … من الان تنهایی چیکار کنم ؟؟
گفتم : اولا من هم ارزو های خودمو دارم و باید برم دنبالشون یادت باشه تو هم ارزو هایی داشتی و منکمک ات کردم به اون ارزو هات برسی الان نوبت توست خوشگل خانم دوما هم تو که تنها نیستی تو کلی دوست داری اونا نمیزارن تنها باشی و اینکه از اینجا تا قصر اصلی راه دوری نیست بازم میشه تو بین راهی همو دید یا بهم دیگه نامه فرستاد نگران نباش من همیشه بهت نامه میفرستم و تو هم برا من نامه میفرستی حله ؟؟
بعد کمی فکر کردن پتو رو از سرش کشید و بغلم کرد و گفت : حله فقط منو یادت نره باشه؟؟ و اینکه رفتی اونجا حتما فضای قصر اصلی رو برام تعریف کن همیشه دلم میخواست فضای قصر اصلی رو ببینم …
گفتم : باشه چشم …
ماریان : آهان یکی هم پسر خوشتیپی شاهزاده خوشتیپی دیدی نامه بفرست تا بیام اونجا ….
تک خنده ای کردم گفتم : هنوزه هنوز بازم فکرت پیش پسراس … اه این پسرا مگه چی دارن که تو عاشقشونی من خودم از صد تا پسر جذاب ترم و قوی ترم …
ماریان اخم کوچکی کرد گفت : جماعت آبجی دارن همدم و همراز دارن ما هم مثلا آبجی ای داریم ماشالله جای خالی برادر نداشته ام رو پر کرده
گفتم : من خودمو پسر نکردم منم کارای دخترونه و لباس های دخترونه دوس دارم فقط بعضی کارای مردونه رو هم دوس دارم و این کارای مردونه رو نمیشه با این لباس های سوسول دخترونه انجام داد …
ی نگاهی به بیرون پنجره انداختم آفتاب حدودا از ساعات اولیه صبح گذشته بود دوباره به ماریان نگاه کردم گفتم : من دیگه باید برم دیرم میشه …
فقط اینو بدون که من خیلی دوست دارم و همیشه به یادتم … و این هدیه کوچک از طرف من به توئه ماریان بعد اینکه رفتم بازش کن باشه؟؟
ماریان : باشه … منم دوست دارم آبجی اون هم خیلی خیلی زیاد …
آخرین بار همدیگه رو بغل کردیم …
من از اتاقش خارج شدم و رفتم اصطبل تا اسبم رو بردارم …
رفتم اسب سفیدم رو که روش خال های سیاه داشت رو برداشتم و آماده اش کردم بعد آماده سازی اش رفتم سمت درب اصلی ..
همه خدمتکاران و پدرم و ماریان اونجا منتظرم بودند …
پدر برای آخرین بار گفت : دوست داریم دختر مواظب خودت باش .
گفتم : چشم پدر .
برای آخرین بار هر دو شون رو بغل کردم …
سر و صورتم رو با شال مشکی پوشوندم و سوار اسب ام شدم و با چند تن از سربازان از درب اصلی خارج شدم و این بود شروع ماجرای ام ….
7500 کاراکتر
امیدوارم لذت برده باشید
و از گندم بابت کاور بازم ممنونم♥️