سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺
شروع پارت جدید ادامه پارت 36
از زبون مرینت :
بعد از اینکه با آدرین حرف زدم سریع تاکسی گرفتم و از اونجا دور شدم …
چون تحمل دیدن ناراحتی اونو نداشتم ولی
من مجبور بودم اون حرفا رو بزنم چون سخت ها و دشواری هایی وجود دارد که من نمیتونم از پسش بر بیام بخاطر همین جدا بودنمون بهتره...
البته من همیشه حاضرم به خاطر اش زجر بکشم اما عشق ما باعث زجر کشیدن هر دو مون میشه پس بهتره ازش دور باشم و خودم زجر بکشم ؛ اون هم ی مدت زجر میکشه بعدش هم منو از یاد میبره و زندگی خوبی برا خودش میسازه…
من هیچوقت لیاقت آدرین رو نداشتم .. اون لایق بهترین هاست نه لایق یه دختر نحسی مثل من که هر جا بره نحسی میاره …
وقتی رسیدم خونه مستقیما رفتم اتاقم و بدون عوض کردن لباسام خوابیدم …
صبح با صدایی مبهمی بیدار شدم وقتی کاملا از خواب بیدار شدم با صورت عصبانی کاگامی مواجه شدم ... اوه پاک یادم رفته…
کاگامی با عصبانیت گفت : اوه بالاخره خانم ویلسون تونست از خواب خوشش بیدار بشه …
مرینت : سلام ؛ خوبی ؟؟ کی اومدی ؟؟
کاگامی : همین چند دقیقه پیش اومدم .
اصلا هم خوب نیستم !!
بدبخت شدم کاش بهشون خبر میدادم .
خودمو به اون راه زدم گفتم : امم چرا مریضی چیزی هستی ؟؟!
کاگامی : نه نیستم از لحاظ سلامتی خوبم ولی از لحاظ روحی نه !!
چرا دیروز تو و آدرین نیومدین ؟؟!
مرینت : چرا اومدیم با هم بازی هم کردیم اما بعدش ….هوف ولش …
کاگامی : بعدش چی بگو … زود باش
مرینت : خب بعدش آدرین با آندره یعنی با دوست پسر قبلی من ؛ به خاطر من دعوا کرد ….
کاگامی : اوه فکر کنم برادرم بدجوری عاشقت شده مگه نه !!؟؟ آخه میدونی برادرم با هر کسی به این راحتیا دعوا نمیکنه به جز اینکه به غیرتش بر بخوره …
مرینت : هوف کاگامی میشه ازت ی خواهش بکنم ؟؟؟
کاگامی : آره بکن .
مرینت : خواهشم این هست که من و برادرت رو بهم نچسبون اون نامزد داره …
و عاشق نامزدشه …
کاگامی : نه اون عاشق لایلا نیست فقط به اجبار پدرم باهاشه اگه آدرین عاشق کسی بشه پدرم نمیتونه جلودارش بشه …
مرینت : هوف ببین من و آدرین باهم گذشته ای داریم و به خاطر گذشته و همچنین به خاطر وجود لایلا ما نمیتونیم باهم باشیم میفهمی ؟؟!
کاگامی : یعنی تو برادرم رو از قبل میشناسی؟؟ !! چطوری؟؟ از کی ؟؟
مرینت : آره میشناسم و این آشنایی ما ماجرای طولانی با پایان بد داره و من واقعا حوصلشو ندارم الان برات توضیح بدم …
کاگامی : هوف باشه خودت ناراحت نکن .
مرینت : برای چی اومدی اینجا ؟؟! بخاطر دیروز یا چیز دیگه ای ؟؟
کاگامی : هم به خاطر دیروز هم به خاطر تولدم اومدم .
مرینت : اع تولدته ؟؟ کی ؟؟
کاگامی : چند روز دیگه ؛ ولی بنویس خب همین فردا و پس فردا تو همین خونه می خوام یه جشن خوب و بزرگ برای تولدم بگیرم ؛ میای با هم برنامه ریزی کنیم ؟؟
مرینت : راستش من وقتشو ندارم برو از فیلیکس کمک بگیر اون استاد این کاراست …
کاگامی : اع راست میگی ؛ پس من میرم سراغ فیلیکس تو هم برو بیمارستان تا دیر نکردی …
مرینت : باشه تو برو منم برم دوش بگیرم و آماده بشم .
کاگامی : باشه فعلا خدانگهدار .
مرینت : خدانگهدار.
بعد از رفتن کاگامی 5 دقیقه هم دراز کشیدم و بعد رفتم سراغ کارام …
از زبون مرینت :
وقتی رسیدم بیمارستان رفتم سراغ پرونده بیمار و بعد ی ربع بررسی به این نتیجه رسیدم که میتونم من این عمل سخت رو به تنهایی انجام بدم …
چون نمیخواستم این عمل رو از دست بدم سر آدرین رو با ی کاری مشغول کردمو من سریعتر از آدرین رفتم اتاق براون .
در زدم که براون گفت : بیا تو
وارد اتاق شدم .
مرینت : سلام آقای دکتر ؛ مزاحمتون که نشدم ؟؟!
براون : نه؛ اتفاقا منم میخواستم صدات کنم تابیای به اتاقم …
مرینت : اع چه خوب
براون : خب با آقای آگراست پرونده رو بررسی کردید ؟؟
مرینت : بله باهم پرونده رو بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره عمل پیوند قلب رو من انجام بدم و ایشون عمل برداشت قلب رو …
براون : خب راستش منم میخواستم در مورد همین موضوع باهاتون صحبت کنم به خاطر همین موضوع رو ازتون پیگیر شدم ….
راستش گفتنش برام سخته .
اما مجبورم بگم … ما قراره کار پیوند قلب رو به آقای اگراست بدیم و برداشت قلب رو هم به خانم سزار .
وقتی اینو شنیدم خیلی ناراحت شدم واقعا من چی کم داشتم … چرا من از این کار برکنار شدم من حداقل تجربه 4 ساله در جراحی دارم تجربه من حتی بیشتر از آلیاست ….
با لحن ناراحتی گفتم : آخه چرا ؟؟
اشتباهی از من رخ داده ؟؟
براون : نه راستش هيئت علمي این اجازه رو به شما نمیده .
مرینت : چرا؟؟ دلیلیش چیه ؟؟!
براون : خب به دلیل اشتباه سه سال پیشتون …
واقعا !! هه جالبه بازم دارم کتک سه سال پیش میخورم هنوز کتک دو سال پیش هم باقیست…
مرینت : هه واقعا خنده داره اشتباه سه سال پیشم ی اشتباه کوچیک بود اونم به دلیل مستی … الان نه مستم نه اشتباهی ازم رخ داده نه چیز دیگه ای …
براون : من واقعا شرمنده تونم …
با عصبانیت گفتم : هه شرمندگی فایده نداره آقای براون… فایده نداره .
براون : ببینید خانم ویلسون من واقعا میخواستم این عمل شما انجام بدید چون با شناختی که ازتون داشتم میدونستم که از عهد اش بر میاین … ولی دیگه نشد …
مرینت : برای شما گفتنش راحت دیگه نشد شرمنده همین خیلی راحت از پس من بر بیایین …
باشه حق با شماست اصلا من جراحی خوبی نیستم نه !! من جراح خوبی نیستم ... اصلا جراح بودن ولش من اصلا قاتلم الان خوب شد حله ؟؟!!
اگه اجازه بدین دیگه من برم …
براون : بله بفرمایید …
با حرص در باز کردم و از اتاق خارج شدم و محکم در کوبیدم که با آدرین مواجه شدم …
خواست چیزی بگه که با ی تنه ی محکم از پیشش رد شدم …
رفتم اتاق تعویض لباس و لباسام رو عوض کردم .
از بیمارستان خارج شدم و سوار ماشینم شدم …
ماشین رو به جای همیشگیم روندم …
جایی که همیشه بهم آرامش میداد و دلهره ام رو کمتر می کرد ...
از ماشین پیاده شدم و نشستم زیر درخت قدیمیم همون زیر درختی که تو بچگی با مامانم کاشته بودیم …
یادش بخیر ، مامانم برعکس بابام همیشه هوامو داشت … و الانم داره…
ولی من دیگه واقعا از این دنیا متنفرم …
دیگه دوست ندارم این زندگی لعنتی رو تحمل کنم زندگی ای رو که هیچکس توش منو دوست نداره و حاضرن همیشه من زجر بکشم …
کاش پدرم منو دوس داشت اگه اون به من عشق و مهر محبت میداد حال روزم این نبود بلکه هیچوقت محتاج اطرافیانم نبود …
بلکه مجبور نبودم به تنهایی با همه بجنگم …
پدرم اگه پدر بود هیچوقت نمیزاشت بیمارستان به دخترش بی احترامی کنه ولی اون برعکس همیشه بخاطر بیمارستان اش به من بی احترامی کرد …
واقعا چرا من این زندگی رو تموم نمیکنم نمیدونم چرا …
الان مامانمم دیگه به من نیازی نداره که ؛ الان بجای من کاگامی هست دیگه میتونه اونو به جای من دوس داشته باشه …
اگه بمیرمم عین خیال کسی نیست چرا کسی بیاد پشت سرم گریه کنه … پشت سر کسی که دوسش ندارن
شاید بخاطر مادرم چند روز گریه میکنن بعدش منو از یاد میبرن ….
البته اون چند روز رو هم معلوم نیست که گریه کنن یا نه …
چون الان کسی از نبودم بویی نبرده چه برسه به مرگم اگه بمیرمم کسی خبر دار نمیشه … احتمالا جنازم چند روز ی جایی میمونه بو میگیره بعدش از بوش میفهمین که من مردم…
واقعا خسته شدم …
چرا تموم نمیشه چرااا آخه 🥺🥺😭
هه هر چقدم این حرفا رو بگم فایده ای به زندگی من نداره باید ی روزی خودم جون خودمو بگیرم و تمومش کنم همه ی همه ی این زجر ها رو تمومش کنم …
زیر همون درخت روی چمنا دراز کشیدم و به خواب عمیق فرو رفتم …
وقتی که بیدار شدم دیدم آفتاب غروب کرده نگاهی به گوشیم انداختم ساعت 8 شب بود …
نگاهی به تماسهام و پیامهام کردم کسی بهم زنگ نزده بود یا حتی پیامی هم نداده بود…
واقعا هیچ شخصی از نبودم بویی نبرده جالبه …
احتمالا سر مامان با خانم امیلی مشغوله سر بقیه هم با عشق هاشون ….
سر آدرین و آلیا هم با اون عمل مهم …
احتمالا هیچ کس وقت نکرده بهم زنگ بزنه به همین راحتیا از یادم رفتم …
واقعا خنده داره ….
( خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است)
فکر میکردم اگه بیام اینجا دلم باز میشه ولی نه انگاری روم تاثیر نداشت …
از زمین پاشدم کمرم کمی درد میکرد ولی این کمر درد پیش درد قلبم خیلی ناچیز بود …
دلم آتیش گرفته و کسی نیست آتیش این دل بی خانمانم رو خاموش کند …
فقط ی بهونه دیگه برای تموم کردن کافیه…
اره ی روزی تموم جرات ام رو جمع میکنم و همه چیز تموم میکنم …
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم ..
وقتی رسیدم به خونه رفتم سالن و به همه سلام دادم خواستم برم اتاقم که بابام صدام زد ...
7700 کاراکتر