رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p36🧑🏼‍⚕️

S.k
18:40 1403/01/13
41
0 4
Reality👩🏻‍⚕️p36🧑🏼‍⚕️

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

شروع پارت جدید ادامه پارت 35 : 

عشق کنید پارت طولانی در خدمتتون هست😁😎♥️

از زبون مرینت : 


سریع از سر جام بلند شدم … دعوای بین آدرین و آندره داشت اوج میگرفت … نمیتونستم دعوای بینشون رو تحمل کنم . . . نمیدونم چرا ولی او لحظه هایی که با تمام وجودم کنار آدرین زندگی کردم , روم اثر گذاشته بود . نمیتونستم مشت خوردن هاش رو ببینم … البته بد هم نمیزد ولی دست خودم نبود … با هر مشتی که میخورد قلبم به لرزه در میومد … دیگه کاسه صبرم لبریز شد و بلند شدم و بلند گفتم : 
بس کنید !!!
اما گوش کسی بدهکار نبود … : 
مرینت : آدرین کوتاه بیا ! 


همونطوری که داشت مبارزه میکرد جواب داد : 
آدرین : اخه حبه قندم ول کنم که میخورم 


آندره : آره ! میدان رو ترک کن کسی که اسم خودت رو گذاشتی مرد !


آدرین : اگه تو مرد  بودی همچین حرفی به نامزد من نمیزدی بدبخت ! 


دعوای بینشون همینطوری داشت اوج میگرفت که یه دفعه یه صدا , همه رو سرجاشون میخکوب کرد : 
جان : میخواید دعوا کنید ؟؟؟  من تمام عمرم رو دعوا کردم ! 


اون آقای ویک بود … اومد جلو و خواست پا در میونی بکنه : 


آندره : برو ایزی لایفت رو عوض کن پیرمرد ! سر پیری و معرکه گیری ! 


آندره این حرف رو زد و رفت جلو تا یه مشت نثار آقای ویک کنه اما آقای ویک اونقدر فرز بود که حتی سایه اش رو هم ندیدیم . با یه حرکت پشت آندره ظاهر شد و با یه لگد همچین به دیوار کوبیدش که من دردم گرفت . اما آندره دست بردار نبود ! خواست تا با یه مشت دیگه وارد بشه اما این دفعه آقای ویک به جای اینکه جا خالی بده , مشتش رو تو هوا گرفت و با یه حرکت , چنان صدایی توی هوا پیچید که فکر کنم حداقل سه تا استخوان آندره باهم شکستن . آندره با داد و فریاد دستش رو گرفته بود و خم شده بود . 


جان : خب نوبت اگرسته ؟ 


اون این جمله رو گفت و یه هفت تیر از داخل جلیقه اش در آورد . هفت تیر رو باز کرد و پوکه های خالی از گلوله رو از داخلش در آورد . چشمان آدرین با دیدن هفت تیر و پوکه هاش درشت شد و گفت : 
آدرین : خب راستش من دعوا ندارم ولی میتونم بپرسم که احیانا اون پوکه هایی که از داخل اسلحتون در میارید قبلا شلیک شده یا نه ؟ 


آقای ویک یکی یکی فشنگ های هفت تیر رو از داخل جیبش در می آورد و داخل هفت تیر میزاشت , جواب داد : 
جان : میتونی از کسایی که دیروز اینجا بودن و بعضیاشون الان رو تخت بیمارستانن بپرسی … 


آدرین : بعضیاشون ؟ 


جان : چند نفرشون سوسول بودن . خیلی دووم نیاوردن 
آندره با شنیدن این حرف , رو به لیا کرد و گفت : 
آندره : یارو دیونست ! پاشو بریم ! 
و باهم به سرعت از کلوپ خارج شدن … 


فکر کردم اقای ویک برای کمک به ما اومده بود اما اون به سمت آدرین پیش رفت : 
جان : کسی تا حالا جرات نکرده تو کلوپ من دعوا راه بندازه … 


آدرین : اما من نمیخواستم دعوا کنم قربان ! 


جان : اما تو شروع کردی ! 


آدرین : خب اقای … 


جان : جان ! 


آدرین : آقای جان ! من قصد بدی نداشتم … فقط .


آقای ویک اسلحه اش رو غلاف کرد و با دست راستش زد به شونه آدرین , : 
جان : مرد یعنی این . آفرین ! خوشم اومد … 


آدرین : ام .. مم ممنون اقای جان !


از زبون آدرین :

وقتی رسیدم کلوپ دیدم مرینت تنهایی نشسته و بازی میکنه اون لحظه احساس کردم خیلی ناراحت و عصبانيه بخاطر اینکه ناراحتیش رو از بین ببرم خواستم باهاش همبازی بشم و شوخی های بی مزه کنم تا حالش جا بیاد ..

گفتم : هم بازی نمیخوای ؟؟

مرینت : مطمئنی ! چون الان بیشتر از هروقت دیگه ای انرژی دارم …

از گیم پدی که شکسته بود کاملا عصبانی بودنش معلوم بود .
ولی من راضی بودم خودمو فدای عصبانیت اش کنم …
مثل همیشه باهاش مشاجره رو شروع کردم و براش کری خوندم …
اونم قبول کرد رفت گیم پد عوض کنه …
منم در این فرصت کم  کمی دستم و گرم کردم تا در حین بازی کم نیارم ….
مطمئنم با وجود این عصبانیت من پیشش کم میارم …
داشتم بازی می‌کردم که یهو اومد پیشم نشست و منم بخاطر این حرکت یهویی اش ترسیدم …
واقعا چپ و راست این دختره معلوم نیست .
گفتم : حالت خوبه؟؟!

گفت : آره خوبم ، چطور ؟!

واقعا این دختر الان دیوونه شده یا میخواد منو دیوونه کنه چون با اینکه میگه حالش خوبه داره بیشتر بهم می‌چسبه درسته از خدامه ولی از رفتار های یهویی اش هم میترسم …

آدرین : مرینت ! تو حالت خوب نیست ها !

مرینت : چیز خاصی نیست فقط طبیعی رفتار کن !

وای خدای من به من میگه طبیعی رفتار کن در صورتی که خودش طبيعي رفتار نمیکنه همین حرف رو به خودشم گفتم که زد زیر خنده و شروع کرد به خندیدن منم به عشق اون باهاش خندیدم و بعد کلی خندیدن دوباره کری  خوندن رو شروع کردیم داشتیم مثل بچه ها حرف میزدیم و کری میخوندیم  ؛ اصلا من  عاشق این رفتار هاش هستم .
دور اول بازی شروع کردیم و هیچ کدوم قصد باختن رو نداشتیم و تا
آخرین قطره HP مبارزه کردیم که آخراش حواس مرینت به ی جایی پرت شد منم از فرصت استفاده کردم و بردمش …
بعد برد شیرینم برگشتم سمتش و گفتم : 
خب حسابت که رسیده شد خانم خانوما !


اونم گفت : دست گرمی بود عزیزم…

هعی کاش نمی بردمش الان میشینه مثل بچه ها گریه میکنه وایی کوچولوی من گوگولی من …
واقعا بخاطر فکرای عجیب خودم خندم میگیره واقعا امروز من و مرینت حسابی از لحاظ روح روانی قاطی کردیم … اگه الکل می‌خوردیم حالمون  بهتر از این بود …

خواستم سر به سرش بزارم بخاطر 
همین گفتم : ببینیم چون احساس میکنم باید نقش اون پسر کوچولو رو برای جلوگیری از انفجار درونی تو بازی کنم !


اما توی این دست من حواسم رو جمع نکردم و عمدا بهش باختم و اونم از سر خوشحالی گفت : عشقم ! گریه نکن ! بازی برد و باخت داره ! میشه دیگه !

بعد کلی شرط و شروط برای دوره سوم بازی رو شروع کردیم این دست رو بخاطر جرئتی که داشت نمیتونستم ببازم .
اگه ببرمش میخوام بهش بگم چند بار باهام قرار بزاره … بخاطر جرئت مجبور  این رو قبول کنه …

داشتیم دوره سوم بازی میکردیم و کم مونده بود که ببرمش که اومد لبش روی لبم گذاشت و به کل حواسم از بازی پرت شد …

و متاسفانه اون بازی رو برد .

گفتم  : با اینکه با دغل بردی ولی باز من به خواسته ام رسیدم !

مرینت : واقعا ؟ چون یه بار دیگه باید انجام بدی ! خواسته منم هست !

بخاطر اینکه حالش بگیرم گفتم : مگه نگفته بودی دیگه نبوسمت ؟

مرینت : گفته بودم ولی الان تا فرصت داری استفاده کن ! حالا بغلم کن و بیا جلو !

منم بخاطر اینکه از سر لجبازی این فرصت از دست ندم قبولش کردم …

اون به عقب خم شد و  منم اون رو طوری بغل کرده بود انگار سوارش شده بودم ….
به چشمای نازش زل زدم و بعد اینکه کامل از چشاش سیر شدم به لباش چسبیدم و کلی بوسیدمش چون مطمئن بودم که این فرصت رو حالا حالا ها بدست نمیارم …
بعد اینکه کلی بوسیدمش از سر خستگی ازش دست کشیدم که گفت : تو مگه نامزد نداری با دختر مردم اینطوری راحت شدی ؟

اه باز لایلا رو پیش کشید چرا این دختره هیچ وقت ول کنم نیست همه جا چسبیده بهم …

گفتم : حالا که تو امروز با من راحت بودی بزار منم باهات راحت باشم , همونطور که مهم نیته , لایلا یه چیز نمادین و دروغکیه ! شاید من نامزد داشته باشم ولی فقط به اسم … نامزد واقعی من تویی …

هعی بازم در جواب اش ی ضد حال دیگه زد .

من میخواستم یه چیزی عاشقانه دیگه ای بهش بگم که صدایی از پشت سر گفت :  خانم ویلسون از این شرط ها با منم میزای ؟ منم خیلی دوست دارم اینطوری بپرم بغلت !

وقتی اینو شنیدم خونم بشدت به جوش اومد پاشدم و گفتم : خب شمایی که میخوای شرط  بزاری اسمت چیه ؟

آندره : آندره هستم آقای دزد !

آدرین : ولی مثل اینکه تو این دختر رو پشت سر گذاشتی …

الان بهت ی آقای دزدی نشون میدم که لال مادرزاد بشی …
کمی خودمو گرم کردم و ی مشت محکم نثارش کردم …
که با حرف مرینت حواسم پرت و شد و ی  مشت محکم خوردم …
خون کاملا جلوی چشام گرفته بود بخاطر همین با اون آشغال بزن بکوبی راه انداختیم که مرینت هی میگفت : آدرین بسه تورو خدا کوتاه بیا ….
اما من نمیتونستم کوتاه بیام چون این بحث بحث ناموسی بود مرینت ناموس من بود مرینت مال من بود هيچ وقت نمیزارم ی مردی بیاد روی مال من دست بزاره ….
همینطوری هم لفظی و هم قدرتی ادامه می دادیم که ی آقای محترم از راه رسید و گفت :  میخواید دعوا کنید ؟؟؟  من تمام عمرم رو دعوا کردم !

آندره هم طبق عادت و ادبش آقای محترم رو مسخره کرد میخواست یه مشت نثار اون آقا کنه که ی دعوای قدرتی خوب بینشون رخ داد دست آقاهه درد نکنه خوب حال اون آشغال رو گرفت دل منم خنک شد …

بعد اینکه آندره شکست خورد اون آقاهه یه اسلحه از جیبش در آورد و آندره و اون دوست دخترش از ترس فرار کردن …

البته چشمای منم با دیدن اسلحه به شدت گشاد شد ..

بعد رو به من کرد و گفت :  کسی تا حالا جرات نکرده تو کلوپ من دعوا راه بندازه …

وقتی این حرف گفت ترسی وجودم فرا گرفت ولی نمیتونستم ترسم رو بهش نشون بدم بخاطر همین گفتم  : 
اما من نمیخواستم دعوا کنم قربان !

جان : اما تو شروع کردی !

آدرین : خب اقای … 
جان : جان !

آدرین : آقای جان ! من قصد بدی نداشتم … فقط .

آقای جان اسلحه اش رو غلاف کرد و با دست راستش زد به شونه ام :

جان : مرد یعنی این . آفرین ! خوشم اومد …

بعد این حرفش نفس راحتی کشیدم و گفتم : ام .. مم  مم نون اقای جان !

ادامه داد : پسر همیشه اینطوری باش و قدر عشقت رو بدون …

آدرین : چشم حتما …

جان : آفرین حال برید به خونتون دیگه دیر وقته ….

بعد این حرفش رفت .

و مرینت اومد پیشم و گفت : خوبی ؟؟

آدرین : خوبم نگران نباش ‌

مرینت : چرا بخاطر من با خودت اینکارو کردی ؟؟! 
من دلم نمیاد کتک بخوری …

دیگه حوصله کش دادن لج و لجبازی ها رو نداشتم بخاطر همین مستقیما بهش گفتم :

آدرین : چی شد بالاخره منو بخشیدی ؟؟! الان بهت ثابت شد که چقدر دوست دارم؟؟!

مرینت  :  هوف میای قدم بزنیم ؟؟

آدرین : باشه ؛ ولی باید همه چیزو بهم توضیح بدی …

مرینت : باشه .

از کلوپ خارج شدیم و شروع کردیم به قدم زدن …

مرینت : خب تو هر چی میخوای رو بپرس منم جواب بدم .

آدرین : اون عیاش رو از قبل می‌شناختی ؟؟!!

مرینت : هوف آره میشناسمش اون دوست پسر قبلیمه …..

آدرین : چرا جدا شدید ؟؟

مرینت : بزار تموم ماجرا رو تعریف کنم هم تو راحت شی هم من و اینکه بینمون دیگه رازی نمونه ….

آدرین : بگو می‌شنوم .

مرینت : خب من دختر شیطون بلایی بودم با اینکه جراح شده بودم ولی بازم هر روز از کارم میزدم و میرفتم کلوپ تا با آندره و لیا خوش بگذرونم …
در واقع این کارام بیشتر عمدی بود . چون با بابام لج کرده بودم …
نمیخواستم به حرف بابام گوش بدم .

میخواست ادامشو بگه که زود حرفشو قطع کردم و گفتم : چرا اخه ؟؟!

مرینت : چون بابام هیچوقت منو دوست نداشت فقط بین سه تا بچه هاش عاشق فلیکس بود  بعد اون هم  لوکا رو دوست داشت هر وقت هم که عشقش می‌کشید به من محبت میکرد …
در واقع هیچ وقت ندیدم منو ناز کنه بوسم کنه یا برای تولدم کادو بگیره…
همیشه دوست داشت منو سرزنش کنه …
پیش بقیه خرابم کنه ..
محدودم کنه …
همیشه در تصمیماتم دخالت میکرد و من با اینکه به طراحی علاقه داشتم به اجبار اون جراح شدم …
در واقع جراحی رو بخاطر اون برداشتم که شاید منو دوست داشته باشه ولی بازم منو دوس نداشت ‌…
هیچوقت دوسم نداشت من براش نحسی بودم همیشه نحسی میاوردم به خونه ‌… بگذریم اگه بخوام بیشتر از این بگم قلبم دووم نمیاره …

برای مرینت ناراحت شدم فکر میکردم دختر شیطون ، لوس  و بابایی هست ولی اشتباه قضاوت کردم …

آدرین : باشه ؛ میخوای به کل ادامه ندی؟؟

مرینت : نه ادامه میدم .
خب بعدش من با اونا رفتم کلوپ و بعد اینکه برگشتم خونه دوباره با بابام دعوا شد و منو باز مجازات کرد …
با اینکه حق خروج از خونه رو نداشتم ولی بازم اون شب به دعوت لیا ساعت یک شب رفتم کلوپ با آندره و لیا خوش بگذرونم …
اون روز من کوکتل بدون الکل گفته بودم چون من ظرفیت خوردن الکل رو ندارم ولی خب برام اشتباهی کوکتل الکلی آوردن شاید عمدی بود چه معلوم …
بعد خوردنش مست شدم بعدش به گفته آلیا  از بیمارستان بهم زنگ زدن گفتن برم اتاق عمل ، تو اتاق عمل هم کم مونده بود  اشتباهی عصب حیاتی طرف رو ببرم که آلیا نزاشته و بعدش انگاری بیهوش شدم …
صبح که چشام رو تو اتاق بیمارستان باز کردم با سیلی محکم بابام مواجه شدم …
تو ادامه هم که دیگه همه اتفاقات پشت سر هم افتاد اخراج از بیمارستان ، ترک آندره و خیانت اش با لیا و در آخر سر ماجرای هویت جعلی …

آدرین : واقعا زندگی پیچیده ای داشتی …

مرینت : آره زندگی پر پیچ تابی داشتم و همیشه با وجود پول باز هم خوشبخت نبودم تا اینکه تو رو دیدم…

آدرین : چی باعث شد برای خودت هویت جعلی درست کنی ؟؟

مرینت : نفرتم ؛ نفرتی که نسبت به مرینت ویلسون و زندگی لعنتی که داشت باعث شد هویت جدیدی درست کنم و از اول مراحل پزشکی رو طی کنم ..‌.
چون فکر میکردم جراحی رو با پول پدرم گرفتم نه با عرضه خودم من خیلی بی عرضه و بدبخت بودم هنوزم اینطوریه بنظرم …

داشت دلمو با حرفاش پاره میکرد یعنی مرینت هیچوقت خودشو دوست نداشت !! اونم بخاطر چی بخاطر پدرش …
واقعا خانواده تو زندگی ما آدما تاثیر بزرگی داره …

آدرین : لطفا این حرفا رو نگو تو  بهترین دختری هستی که تو عمرم دیدم …

مرینت : نه نیستم اگه بودم تو به حرفام گوش می‌کردی و اون روز باورم می‌کردی… تو هم مثل پدرمی... بهم رحم نکردی اونم اینجوریه هیچوقت منو باور نمیکنه و میره حرف بقیه رو باور میکنه…

آدرین : من م .تأس. فم  … ببخشید


مرینت داشت اشک میریخت و با اون چشای زیباش نگاهم کرد گفت : متاسف نباش …
ببخشید هم نگو میدونی من بخاطر تو دو بار خودکشی کردم اگه مامان یا لوکا نبود الان مرده بودم بلکه هم به‌کل از این زندگی مزخرف راحت شده بودم …
الان میفهمم که چرا من نمیتونم تو رو ببخشم این بوسه های امروز رو هم فراموش کن …
هیچوقت قرار نیست ما باهم باشیم چون مانع های زیادی این بین وجود دارد …
اولین مانع گذشته خودته و دومین مانع لایلا…
و سومین مانع قلب منه  قلب منی  که دیگه تپشی توش وجود نداره …

آدرین : توروخدا مرینت اینکار رو با من نکن من اون روزا عصبانی بودم دست خودم نبود …

مرینت : شرمنده آدرین من نمیتونم ببخشمت …
الانم باید برم  … 
خدانگهدار …

و مرینت رفت ..‌. بدون اینکه فرصتی بهم بده منم پشت سرش دویدم و 
گفتم : نرو مرینت صبر کن ی فرصت دیگه بده ….
ولی به حرفم گوش نکرد دنبالش کردم

ولی خیلی دیر شد نرسیدم بهش و اون با ی تاکسی رفت ...


13100 کاراکتر 

 

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

806 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

344 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب