سلام دوستان خوب هستین عیدتون مبارک 💖🌸🌸🌺من اومدم با ی پارت خوب که عیدی دوم هم محسوب میشه خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید بعد بیایید سر این پارت خب برید ادامه مطلب ♥️♥️🥰🥰
از زبون مرینت :
اهمیت ندادم و از سالن خارج شدم .
دیدم بازم پشت سر راه افتاده و میگه : مرینت صبر کن یه لحظه صبر کن .
گفتم : هان چیه ؟؟!
گفت : ببین اگه الان بری کاگامی ناراحت میشه به خاطر اون هم که شده نرو لطفا .
اینو راست میگفت و من فکر اینجاشو نکرده بودم .
به اجبار باهاش برگشتم حیاط …
( چند ساعت بعد )
بالاخره این مهمونی کسل کننده و خسته کننده به پایان رسید و ما رفتیم پیش کاگامی و فلیکس تا هدیه هامون رو بدیم و بریم خونه .
رفتم پیش کاگامی و بغلش کردم گفتم : بهت تبریک میگم عزیزم و خیلی خوشحالم بابت اینکه قرار تو عروسی ما بشی .
اونم به در گوشم گفت : منم خیلی خوشحال میشم اگه تو ی روزی عروس ما بشی .
لبخندم از بین رفت و گفتم : حالا ما رو ولش بچسب به زندگی خودت .
بعد ست گردنبند و گوشواره ای گه خریده بودم رو بهش دادم .
بعد رفتم سراغ فلیکس و بغلش کردم .
بعد من ، لوکا ، مامان و بابا باهم برگشتیم خونه و فلیکس هم با کاگامی موند تو هتل .
از زبون آدرین :
بعد مهمونی با خستگی زیاد رفتم اتاقم و رو تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم زده شد .
رفتم در باز کردم که مامانم رو دیدم .
گفت : میتونم بیام تو ؟؟
آدرین : بیا تو مامان .
بعد با هم رفتیم تو و نشستیم روی مبل که مامان گفت : خب امشب چطور بود ؟؟
آدرین : عالی بود اگه تو نبودی این مهمونی عالی نمیشد .
امیلی : یعنی از سوپرایزم خوشت اومد ؟؟
آدرین : یعنی تو میدونستی اِما کیه ؟؟
امیلی : خب معلومه چند بار عکسشو تو گوشی تو دیدم چند بارم تو گوشی سابین بعدا فهمیدم اِما همون مرینت هست .
آدرین : چرا به من نگفتی ؟؟
امیلی : خواستم سوپرایز ات کنم .
آدرین : ممنونمم مامان .
امیلی : هنوز کجاشو دیدی سر لایلا رو هم من گرم کردم .
آدرین : واقعا !!!؟
امیلی : آره واقعا .
آدرین : دست ات درد نکنه اگه تو نبودی هیچوقت این اتفاقات نمی افتاد و من همیشه در حال عذاب کشیدن بودم .
امیلی : اون روز رو یادته ؟؟
آدرین : آره یادمه .
( فلش بک به دو سال قبل دو هفته بعد از قتل .)
از زبون آدرین :
داشتم به عکس های کنسرت مون نگاه میکردم .
یادش بخیر چه روز خوبی بود اون روز هیچوقت فکر نمیکردم فرداش اون اتفاق بیفته.
تو فکرش بودم که در اتاقم زده شد .
گفتم : بیا تو .
مامانم بود حال اونم بخاطر من خوب نبود .
اومد تو و پیشم روی تخت نشست .
گفت : خوبی پسرم ؟؟
آدرین : نه اصلا خوب نیستم .
امیلی : میدونم چرا ، از اتفاقات اخیر خبر دارم .
آدرین : کی بهت گفته ؟؟
امیلی: زویی بهم گفت.
آدرین : هوف ؛ نباید بهت میگفت .
امیلی : چرا نباید میگفت مگه من مادرت نیستم ؟؟!
آدرین : چرا هستی ولی خب نمیخوام تو رو هم ناراحت کنم .
امیلی : اینا رو ولش فعلا ؛ الان حال و هوای مغزت رو بهم بگو .
آدرین : حال مغزم ؟؟! هوف نمیدونم واقعا نمیدونم حال مغزم چیه واقعا داغون شده .
توش فقط چرا هایی وجود داره که جواب هاشو نمیدونم .
مثلا چرا
چرا بهم دروغ گفت !!
چرا هویت جعلی برا خودش درست کرد .
نکنه قتل رو هم اون انجام داده !!
شاید هم عمدا اومده بود بیمارستان تا اون طرف رو به قتل برسونه.
شایدم جاسوس بود .
امیلی : خب این چرا ها رو ولش حالا نظرت در مورد اون شخص چیه ؟؟!!
آدرین : هیچ نظری در موردش ندارم چون من نمیتونم قضاوتش کنم چون بالاخره ی روزی عاشقش بودم و باورش داشتم اما حالا چی باورش ندارم و اعتمادم رو هم نسبت به بهش از دست دادم .
امیلی : خب پس اینو فهمیدی که من و تو نمیتونیم اونو یا کسی رو که دقیقا نمیشناسیم رو قضاوت کنیم و این چیزه خیلی خوبیه .
خب حالا حال قلبت چیه ؟؟
آدرین : قلبم داره درد میکشه درد عشقی که ازش فراری بودم .
آخه چرا تموم شکست های عشقی سراغ من میاد من واقعا عاشقش بودم .
من واقعا درکی از این موقعیت ندارم .
من از دروغ متنفر بودم اما حالا عاشق ی دروغگو ماهر شدم .
امیلی : ببین پسرم اول قضیه مگه بهت نگفتم که ما نمیتونیم قضاوت کنیم درسته؟؟؟
آدرین : آره درسته .
امیلی : پس در واقع ما نمیتونیم در مورد دروغی که گفته قضاوت کنیم .
چون ما دلیل دروغ گفتنش رو نمیدونم.
شاید دلیلی داشته که دروغ گفته بعضی وقتا ما آدم ها مجبور میشیم دروغ بگیم .
آدرین : حق با توئه مامان ولی این دروغ برام قابل قبول نیست من نمیتونم این دروغ رو نادیده بگیرم و به حرفاش گوش بدم .
شاید بازم خواست دروغ بگه اونوقت چی میشه ؟؟!
امیلی : ببین پسرم تو هم وقتی بچه بودی دروغ میگفتی اونوقت ما تو رو باید ول میکردیم؟؟!!
آدرین : آخه اون فرق داره .
امیلی : درسته فرق داره ولی تو هم آدم بودی و دروغ میگفتی .
ما آدما بعضی وقتا دروغ میگیم چرا ؟؟!
آدرین : چه بدونم .
امیلی : ببین دلیلشو نمیدونی درسته ؟؟
آدرین : آره درسته نمیدونم.
امیلی : خب معلومه چرا .
یسری به خاطر نجات جونش دروغ میگن .
یسری بخاطر حرص و طمع .
یسری به اجبار دروغ میگن.
یسری هم عمدا دروغ میگن تا اعتماد دیگران رو جلب کنن و کار هایی رو از روی اون اعتماد انجام بدن و ….
حالا تو میتونی بفهمی دلیل دروغ اش چیه ؟؟
آدرین : نه نمیتونم ولی چشم بسته هم نمیتونم دوباره بهش اعتماد کنم .
امیلی : خب اعتماد ی چیز عجیبیه .
هیچوقت نمیشه به کسی اعتماد کرد چون ممکنه ی روزی اون کس از اعتماد ات سو استفاده بکنه .
حتی بهترین دوستت هم باشه بالاخره ی روزی کاری میکنی که از اعتمادت پشیمون بشی هیچ وقت اعتمادی در زندگی وجود نداره حتی به پدر و مادر حتی به پلیس هم نمیشه اعتماد کرد چون اونا هم آدم هستن و میتونن اشتباه کنن .
آدرین : حق با توئه مامان ؛ الان چیکار کنم ؟؟
امیلی : برو به حرفاش گوش بده و اونو از این اتهامات نجات بده .
چون ممکنه ی روزی خیلی دیر بشه .
منظورم رو شاید الان نفهمی اما زمانی میفهمی که عزیزترین کس ات رو از دست بدی .
آدرین : باشه میرم سراغ اش که شاید حقیقت بهم گفت .
امیلی : آفرین پسرم .
بعد اینکه حرفامون تموم شد در اتاقم دوباره به صدا در اومد .
گفتیم بیا تو . دیدیم که زویی از پشت در نمایان شد و
گفت : میتونم بیام تو ؟؟
آدرین : بیا تو .
امیلی : من دیگه میرم تا تو به حرفای زویی هم گوش کنی .
آدرین : باشه فعلا .
بعد اینکه مامان رفت زویی اومد کنارم نشست و گفت : خوبی ؟؟!!
آدرین : راستش واقعا نمیدونم خوبم یا نه .
زویی : خبر های خوب و خبر های بد دارم برات .
اول از کدومش شروع کنم ؟؟
آدرین : از خبر های خوب شروع کن .
زویی : خب ببین آدرین راستش من از هویت جعلی اما خبر داشتم .
ولی بخاطر قولی که بهش داده بودم به تو نگفتم .
آدرین : چی تو میدونستی از کی ؟؟
زویی : ی روز قبل از قتل تو ماجرای آسانسور فهمیدم که اون جراحه و هویت جعلی به نام اِما راجرز برای خودش درست کرده .
آدرین : یعنی اون شخص رو تو آسانسور اون نجات داد ؟؟ اون کار فوق العاده رو اون کرده بود ؟؟
زویی : آره خودشم به تنهایی ما کمکی بهش نکردیم اون واقعا جراح خوبی هست .
آدرین : نمیدونم راستش بخاطر هویت جعلی و دروغی که گفته ازش ناراحتم .
زویی : میدونم حق داری ولی اون از این کارش پیشمون بود واقعا پیشمون بود .
و خودشم میگفت که حماقت کرده .
آدرین : پس چرا دروغ گفته و هویت جعلی درست کرده ؟؟!
زویی : اونجاشو نمیدونم فقط میدونم قتل کار اون نیست خودشم مطمئنم .
آدرین : از کجا ؟؟
زویی : خب اولا بیمار رو فرستادم برای کالبد شکافی و تو کالبد شکافی بجز مورفین سیانور هم کشف شده .
آدرین : چی ؟؟ مطمئنی؟؟
زویی : آره مطمئنم و علاوه بر اون زیر تخت اون بیمار شیشه مورفینی که استفاده شده توسط اون شخص رو پیدا کردم .
ممکنه از روی اثر انگشت اش بفهمیم کار کیه .
آدرین : شاید کار اِما باشه و بخاطر این ماجرا اومده باشه بیمارستان ؟؟
زویی : فکر نکنم کار اون باشه چون اولا اثر انگشت اش با اثر انگشت روی شیشه یکسان نیست و دوربین ها کاملا پاک شده پس نمیتونه کار اون باشه .
آدرین : پس کار کیه ؟؟
زویی : نمیدونم ؛ فقط مطمئنم اینکار رو دشمن اِما انجام داده …
آدرین : آخه اِما تو بیمارستان دشمن نداره که همه رزیدنت ها این هویت جعلی اونو دوست داشتن .
زویی : به جز ی کسی 😈
آدرین : کی ؟؟
زویی : لایلا .
آدرین : آخه لایلا چرا باید اینکار رو بکنه ؟؟ اگه اون نبود من هویت جعلی اِما رو نمیفهمیدم اون این کار نمیکنه اون واقعا تغییر کرده .
زویی : آدرین حالت خوبه ؟؟ این دختر مظلوم اطمينان نداری بعد میری به اون عفریته اطمینان میکنی ؟؟
همونی که بهت خیانت کرد ؟؟
اون اگه سودی براش نبود این کار نمیکرد هویت واقعی اونو لو نمیداد .
به خودت بیا آدرین به خودت .
آدرین : هوف نمیدونم آخه چرا لایلا باید با اِما دشمنی داشته باشه ؟؟
زویی : یادت رفته لایلا خیلی وقته دنبال تو بود بخاطر همین هم تو بیمارستان استخدام شد .
آدرین : یعنی تو میگی اون فهمیده بود که من عاشق اِما شدم بعدم با اِما لج کرده ؟؟
زویی : اتفاقا برعکس فهمیده اِما عاشق توئه بخاطر همین لج کرده .
آدرین : نه اون عاشقم نبود اون عاشق لوکا بود .
8700 کاراکتر
خب بچه ها به پارت عشق بورزید