سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید بعد بیایید سر این پارت جدید خب برید ادامه مطلب♥️ آهان حتما پارت 28 رو بخونید
قبل این پارت حتماپارت 28 رو بخونید 😉
شروع پارت جدید ادامه پارت 28
از زبون مرینت :
باز هم دوباره بد شانسی آوردم … نمیدونم چرا بعضی وقت ها توی زندگی این طور اتفاق ها برام می افته … هیچ وقت نتونستم پیامد اتفاقات زندگیم رو درک کنم … مثلا همین الان . شاید اگه خودم رو جای اما راجرز نمیزدم , ازم به خاطر نجات اون بیمار توی آسانسور با کمترین امکانات , تقدیر میکردن ولی الان چی ؟ نه تنها مثل اینکه کاری انجام ندادم بلکه تنبیه هم شدم … آخه این انصافه خدایی ؟؟؟ الان هم معلوم نیست خودم مریضم یا پرستار مریض , آخه چند درصد احتمال داره توی یه کنسرت ! یه مرد معتاد ! که معتاد به مورفین باشه ! بعد قلپی بیاد بشینه کنار من ؟؟؟ دیگه دارم به خودم شک میکنم … شاید مشکل از منه که الان باید به جای اینکه برم بخوابم , باید شیفت وایسم … به هر حال از شانس بسیار کم نظیر من , امشب تنها کسی که تو اورژانس کشیک وایستاده منم ! همین امر موجب میشه که بخوام
بگیرم بخوابم … آلیا هم کاراش تموم شد و آخرین کسی بود که داشت از اورژانس میرفت . وقتی حال من رو دید اومد تا با من خداحافظی کنه :
آلیا : مرینت خوبی ؟
مرینت : سیسس ! هنوز ملت از اسم من خبر ندارن ها !
آلیا : ببخشید ! اما خوبی ؟
اما : نه اصلا خوب نیستم …
آلیا : خدا کنه ما یه روز خوب بودن تو رو ببینیم
اما : بیخودی منتظر اون روز نشین …
آلیا : ببین میخوای من جای تو شیف وایسم ؟ امروز کار های من کم بود , تو هم میتونی رو یکی از تخت ها استراحت کنی
اما : تا همین حد برام کافیه ! نمیخوام اگرست تا آخر عمر برام شیفت بنویسه …
الیا : کدوم اگرست ؟
اما : معلومه دیگه ! اگرست بزرگ ! آدرین که بیچاره گناهی نداره …
آلیا : آخی … بیچاره ؟؟؟
اما : تا دهنم رو باز نکردی آلیا ! متفرق شو لطفا
آلیا : باشه … شب آرومی رو داشته باشی
اما : خداحافظ
نمیدونستم … به خاطر حرف آلیا بود که خدا باهام لج کرد و شب بسیار آرومی بهم داد … یا بازم به خاطر شانس @#$% من بود …
بعد از اینکه آلیا رفت , سوکتی اورژانس رو گرفت که فقط صدای تیک تاک ساعت درون اون موج میزد … لامپ های کمی روشن بودن و نصف اورژانس تو روشنایی و نصف دیگه اش تو تاریکی بود .شاید بد شانسی آوردم و امروز شیف وایسادم , ولی همین روشنایی نسبی فضاها رو خیلی دوست دارم … داشتم کار مریض های بستری رو انجام میدادم که حدود ساعت 1 صبح تموم شد … اگرست بی انصاف حداقل یکی دیگه رو هم شیفت نذاشته بود که بیاد کمک من وایسته , الان بعد این همه کار توی روز , بازم تو شب کار داشتم … چشمام باد کرده بود و هر 10 ثانیه یه بار خمیازه میکشیدم . رفتم توی بخش و یه تخت خالی پیدا کردم . تحمل اون خواب برام خیلی سخت بود . گوشیم رو گذاشتم روی یه آلارم نیم ساعتی تا یه وقت سوتی ندم و صبح با صدای اگرست بیدار بشم , بعد از تنظیم آلارم هم رفتم روی تخت و خوابیدم … یکم چرت زده بودم که صداهایی شنیدم … اول فکر میکردم صدای آلارم گوشیمه برای همین با دستم هعی میزدم روی گوشی به این امید که خاموش بشه , اما صدا نه تنها قطع نمیشد , بلکه هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر هم میشد … با چشمای خواب آلود از روی تخت بلند شدم و و به سمت صدا حرکت کردم . صدا از سمت در ورودی میومد که حسابی ترسیدم . رفتم دم در پذیرش تا یه چیزی برای دفاع از خود پیدا کنم چون آقای اگرست لطف کرده بودن و به نگهبان ها هم امشب مرخصی داده بودن . یه لوله پلاستیکی پیدا کردم که برای تعمیرات بود . اون رو برداشتم و به سمت در جلو رفتم . صدای تتتتقققققققققق تتتتتتتتت ققققققققققق اون مرد پشت در هر لحظه بیشتر میشد . صدای آه و ناله اش هر لحظه بیشتر میشد . پشت در وایسادم و در رو به آرومی باز کردم . همین که در رو باز کردم یه نفر با کت شلوار خونی افتاد روی زمین . انگار زیر قفسه سینه کنار قلبش تیر خورده بود . حسابی ترسیدم و دوان دوان به سمت بخش رفتم تا یه تخت بیارم . خدارو شکر هیچ کسی تو بیمارستان نبود که بتونه بهم کمک کنه و خدا رو شاکر تر که اون فردی که تیر خورده بود خون زیادی ازش رفته بود و معلوم بود چند لحظه دیگه میفته میمیره ! یکی از تخت های بخش رو برداشتم و بدو بدو هلش میدادم تا برسم به در ورودی . زمانی هم برای از دست دادن نداشتم تا به کسی زنگ بزنم بیاد برای کمک ! شاید مجبور میشدم خودم عمل رو انجام بدم اما اون موقع دیگه کسی نبود که کارم رو بندازم گردنش ! به هر حال به سختی اون مرد رو بلند کردم و روی تخت قرارش دادم . میدونستم کار اشتباهیه که اینطوری بیمار تیر خورده رو بلند کنم ولی به لطف اگرست بزرگ , مجبور بودم این کار رو بکنم . اون مرد همزمان سرفه , اه و ناله میکرد . اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم . به سرعت تخت رو به سمت یکی از اتاق ها بردم . دستگاه های پایش حیات رو بهش وصل کردم . همینطوری داشت ازش خون میرفت . باید سریع جلوی خون ریزیش رو میگرفتم . دیگه قید اما راجرز رو زدم و برگشتم به مرینت ویلسون تا بتونم جون این مرد رو نجات بدم اما همین که دست بردم به قیچی جراحی , اون مرد دست من رو گرفت و گفت :
کیف من مهمه ! نزار اون دست لا …
اما همین که این حرف رو زد , ضربان قلبش از کار افتاد و ایست قلبی شد ! با عجله همه چیز رو گذاشتم کنار تا برم سراغ دستگاه شوک …
خب . خب . خب . بالاخره شب انتقام فرا رسید … حالا میتونم چیز هایی که برای منه رو پس بگیرم … خیلی کیف میکنم که با یه تیر دارم دو نشون میزنم ! همزمان یه سری اسنادی که برای خودمه رو دارم پس میگیرم و قتل یک نفر رو هم در ازای پول کلانی به عهده گرفتم . قدم قدم زنان پیش می رفتم تا کار رو تموم کنم . از در ورودی بدون اینکه کسی متوجه بشه وارد شدم , آروم آروم رد خون رو روی زمین دنبال میکردم که دیدم یه نفر بدو بدو با یه دستگاهی به سمت اتاقی رفت که رد خون به اونجا میرسید . بله ! همون آدمی بود که داشت آدرین رو کم کم از من میگرفت پس یه فکر خوب به سرم زد …
مرینت :
بعد از اینکه دستگاه رو آوردم , سریع لباس هاش رو باز کردم و چند بار بهش شوک دادم تا اینکه دوباره قلبش شروع به تپیدن کرد . اما هنوز بیهوش بود . فرصت خوبی بود که عمل رو شروع کنم . به سختی تیر رو از داخل سینه اش در آوردم و با یه پنس , پارگی قلبش رو مسدود کردم تا یکم زمان بخرم و جلوی خونریزی رو بگیرم . اما من وسایل بخیه نداشتم . برگشتم تا بدو بدو برم سراغ وسایل بخیه و پانسمان که محکم به دستگاه شوک قلبی برخورد کردم و خوردم زمین . یه سری وسایلی که توی جیبم بود ریخت زمین اما وقت برای تلف کردن نداشتم و بدو بدو بیرون رفتم …
لایلا :
حالا که اما خانم اومده بود بیرون بهترین وقت برای انجام کار بود . وارد اتاق شدم و اولین چیزی که به چشمم خورد , گواهینامه اش بود که روش نوشته شده بود "مرینت ویلسون" بعد از دیدن اون کارت برش داشتم تا بعدا یه فکر خوبی براش بکنم . داخل قفسه ها رو نگاه میکردم تا به چیز به درد بخور پیدا کنم … تو دلم گفتم : چطوره این بابا رو بفرستیم فضا ؟ بعدش هم مورفین رو برداشتم و یه سرنگ 50 سی سی رو پر از مورفین کردم و تا علت مرگ رو اشتباه پزشکی جلوه بدم . برای محکم کاری هم چند سی سی سیانور قاطی محلولم کردم تا دیگه جرات نکنه مدارک من رو برداره . همین که تزریق تموم شد , صدای پای مرینت رو شنیدم که داشت به سمت اتاق می اومد . منم دیگه صبر نکردم و از همون پنجره پریدم بیرون .
مرینت :
وسایل پانسمان رو آوردم , شروع به بخیه زدن اون فرد کردم , خوشبختانه بخیه زدنش زود تموم شد . اومدم بیام عقب تا اینکه یهو پام خورد به یه چیزی و زدمش رفت زیر تخت , بوی مورفین دوباره توی هوا پر شده بود و منم داشتم میمردم … واقعا نمیدونم چطوری بوی مورفین توی هوا پر شده بود چون من اصلا ازش استفاده نکرده بودم … نمیتونستم استفاده کنم … به سختی و با سرفه های فراوان , گوشیم که افتاده بود روی زمین رو برداشتم به آلیا زنگ زدم , نفهمیدم چی شد و همین که بهش گفتم بیا بیمارستان دیگه چیزی یادم نیومد …
لایلا :
بعد از اینکه از پنجره پریدم بیرون , دلم نیومد همینطوری دوستمون رو تنها بزارم . خواستم برم داخل تا با یه حرکت بیهوشش کنم و سرنگ رو بزارم دستش اما همین که وارد شدم , دیدم دوستمون افتاده زمین ! سرنگ رو گذاشتم تو دستش و این دفعه دیگه کلا فرار کردم …
مرینت :
صدای بحث شدیدی توی کلم پیچیده بود . صدای آلیا از اون طرف . صدای آدرین از یه طرف دیگه و صدای اگرست هم از یه طرف . بعد از اینکه به هوش اومدم دیدم که بهم سرم و دستگاه تنفس وصل کردن . سرم درد میکرد … ساعت رو نگاه کردم ! ساعت 10 صبح بود . نفس عمیقی کشیدم تا اینکه آدرین و آلیا وارد اتاق شدن … :
آدرین : خسته نباشی … واقعا خسته نباشی …
آلیا : آقای اگرست لطفا اینطوری نگید …
آدرین : چی بگم ؟؟؟ خودم هم موندم …
اما : چی شده ؟ اون مرد چیزیش شده ؟ حالش خوبه ؟
آلیا : نمیدونم چی بهت بگم اما …
اما : ای بابا جون بکن دیگه !
آدرین : بزار من میگم ! کسی که مثلا نجات داده بودی الان به خاطر تزریق بیش از حد مورفین مرگ مغزی شده !
یه لحظه تمام بدنم بی حس شد … این داره چی میگه ؟ تزریق مورفین ؟ من اصلا داروی آرام بخش یا بی حسی استفاده نکردم ! بعد من اون مرد رو نجات دادم ! مرگ مغزی اتفاق افتاده ؟؟؟؟؟؟؟ خدایا اینجا چه خبره ؟؟؟؟
اما : چی ؟؟؟
آدرین : اِما ! چطوری آخه ؟ 50 سی سی مورفین ؟ باور کن یه عملی هم نمیتونه اینطوری از مورفین مصرف کنه ! 50 سی سی !!!!!
اما : من اصلا چیزی به بیمار تزریق نکردم !!!
آدرین : آلیا وقتی با تماست اومد بیمارستان , تو رو دیده که با یه سرنگ افتاده بودی زمین … اما ! فقط میخوام بدونم انگیزت برای این کار چی بوده ؟؟؟
اما : آلیا ! من که وقتی بهت زنگ زدم و افتادم زمین فقط گوشی دستم بود …
آلیا : شاید خسته بودی … یادت نمیاد
عصبانی شدم و دادا زدم : آلیا !!!!!!!!!!!!!!!!
اما : ( با گریه ) تو رو خدا این کار رو با من نکنید … اخه من چه گناهی کردم ؟؟؟؟ من اصلا نمیتونم به مورفین نزدیک بشم !!!!!!! میفتم میمیرم !!!!!
آدرین : برای منم سخته که باور کنم تو این کار رو کردی ولی الان اگه کاری نکنیم , تو متهم به قتل عمد یکی از مقامات دولتی هستی …
هاج و واج با دهن باز به آدرین نگاه میکردم که یهو خر مگس معرکه وارد شد … :
لایلا: عه سلام مرینت ! چی به حالت اومده ؟ چرا اینطوری شدی ؟ راستی کارت گواهینامه ات دیروز از جیبت افتاد تو سالن , من اومدم بهت بدم ولی پیدات نکردم . الان حالت خوبه مرینت جونم ؟
آدرین : وایسا ببینم .. تو چی گفتی ؟؟؟ یه بار دیگه بگو .
لایلا : چی بگم ؟ مرینت ویلسون ؟
آدرین : مرینت ویلسون دیگه کدوم آشغالیه ؟
لایلا : اینطوری نگو ! ایشون یکی از برجسته ترین جراح های قلب نیویورک هستن ! این اخری هم یه جراحی ناموفق داشتن که کم مونده بود وسط جراحی یه عصب رو اشتباهی قطع کنن ! اخه اون جوری که بقیه میگن , مثل اینکه وسط جراحی مست بوده …
آلیا : آقای اگرست ؟ دارید حرف لایلا رو باور میکنید ؟؟؟
لایلا : لازم نیست حرف من رو باور کنه که ! بیا اینم گواهینامه اش !
آدرین گواهینامه من رو از لایلا گرفت و اومد جلو ( در گوشم گفت ) :
آدرین : اِما من عاشقت شده بودم … ولی الان فهمیدم اِما نیستی … تو اون آدمی نیستی که من فکرش رو میکردم … تو اون کسی نیستی که من تو رویاهام کنارش زندگی میکردم … بیا ! کارتت رو بگیر .
آهان تا یادم نرفته حق با پدرم بود تو واقعا ..... حیف که نمیتونم بهت چیزی بگم یکی هم اخراجی دیگه نمیخوام صورت نحس ات رو بیینم .
و این حرف رو زد و از اتاق بدون خداحافظی خارج شد … من دیگه نمی فهمیدم داره چه اتفاقی می افته … فقط آلیا رو میدیدم که رو به لایلا حمله ور شده بود و میگفت :
آلیا : تووووووو از کدوم گوری پیدات شد مادر#$%$%# حرو#$%#$ جن#$%%#^$ و…
همینطوری فحشش می داد و باهاش دعوا میکرد …
10300 کاراکتر
عزیزان لذت ببرید و به من عشق بورزید😈😈