سلام . بیاید ادامه مطلب
8 April 2021
بعد از بازگشت آدرین به زندگی . :
همه مات و مهبوت به مرینت و آدرین نگاه میکردند ... نگاهی با ذوق در عین حال خجالت آور ... اما دیگر برای مرینت و آدرین مهم نبود ! آنها همدیگر را پیدا کرده بودند و دیگر هیچ چیزی نمیتوانست آنها را از یکدیگر جدا کند ... درحالی که مرینت پس از سیر شدن از طعم لب های آدرین , در بغل او جا خوش کرده بود , ناگهان گابریل به یاد موضوعی افتاد ... امیلی نیز مانند آدرین از دنیا رفته بود ... یعنی مهدیار میتوانست امیلی را نیز برگرداند ؟ میتوانست قائده را ختم کند ؟ میتوانست همه چیز را پایان بدهد ؟ فقط یک راه وجود داشت ... آن هم امتحان کردن بود ... پس از چند دقیقه مرینت و آدرین دست از کار های خود برداشتند و همه در آغوش یکدیگر آرام گرفتند که گابریل بحث را آغاز کرد :
- گابریل : مهدیار ...
- مهدیار : لازم نیست بگی ... میدونم چی تو سرته ...
مهدیار بدون آنکه چیز دیگری بگوید , پورتال را به مخفیگاه گابریل باز کرد ... تمام افراد یکی یکی از داخل پورتال رد میشدند و به ساختار تاریک و عجیب آن مخفیگاه نگاه میکردند ... آدرین از همه متعجب تر و ناراحت تر به نظر میرسید ... چون پس از چهار سال دوباره جنازه سرد و بی روح مادرش در جلوی چشمان او بود ... :
- مهدیار : عمو ! معجزه گر طاووس رو بهم بده !
گابریل با خونسردی , معجزه گر را از داخل جیب کتش در آورد و آن را به مهدیار داد :
- مهدیار : اگه میشه دوباره مثل دفعه قبل چند قدمی برید عقب ...
- آدرین : دفعه قبل ؟
- مرینت : سر به هوش آوردن تو هم ما یکم رفتیم عقب !
دیگر همه چیز آماده بود و دوباره همه چیز به آدرین بستگی داشت . دوباره مثل دفعه قبل , معجزه گر طاووس نیز در هوا معلق شد و مهدیار نیز بین زمین و آسمان ایستاد . نسیم نسبتا تندی در مکان می وزید و هر لحظه تند تر میشد , اما این بار بد تر از دفعه قبل بود ... صدای فریاد های مهدیار بلند تر از دفعه قبل بودند ... گویی کار او سخت تر از قبل شده بود ... مهدیار با تمام توان خود برای آخرین بار فریادی کشید و مثل قبل بر زمین افتاد ... همه به سمت او رفتند و او را از روی زمین بلند کردند ... گابریل سراسیمه از او پرسید :
- گابریل : چی شد ؟؟؟؟
- آدرین : تو رو خدا بگو فقط تموم شد ...
- مهدیار : من داخل معجزه گر دنبال روح اسیر شده میگشتم ... برای چند بار ... تمام ساختار معجزه گر رو گشتم . اما انگار هیچ خبری نبود ... هیچ خبری از روح مادرت نبود ... متاسفم . اون دیگه رفته ...
اشک دوباره در چشمان گابریل جاری شد ... او آرام آرام صحنه را ترک کرد و در افق امارت خویش محو شد ... اما چرا آدرین توانست به زندگی دوباره باز گردد ولی مادر او نه ؟ چرا امیلی همیشه اسرار داشت که پس از مرگ او , گابریل دیگر دنبال قدرت بیشتر نرود ... اصلا چرا باید معجزه گر طاووس زمانی که در حال استفاده در دست امیلی بود بشکند ... روح امیلی برای همیشه جاودانه شد ... تا برای همیشه در کنار همسر و پسر خود بماند ... تا فرصت از دست رفته را باز بیابد ... یا اشتباه قبل را جبران کند ... هر طوری که به این مسئله نگاه کنیم , امیلی خود را فدا کرد ... فدای زندگی دوباره آدرین ...