سلاممم من اومدم با پارت جدید خب اگه دیر کردم ببخشید چون حالم خوب نبود الانم زیاد خوب نیست خلاصه خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید بعد بیایید سر این پارت حتما پارت های قبل بخونید تا این پارت ها رو بفهمید خب برید ادامه مطلب ♥️♥️
شروع پارت جديد ادامه پارت 19
از زبون آدرین :
دیشب بعد از شام و بازی شب رو برنگشتم خونه تو خونه نینو موندم نینو هم تا صبح داشت از آلیا تعریف میکرد اون وقتی از آلیا تعریف میکرد فکر منم درگیر اِما بود اون خیلی خوشگله و جذاب نمیتونم نگاش نکنم .
البته کمی هم ازش خوشم میاد اما نه در حد عشق و عاشقی در حد ی دوست معمولی ازش خوشم میاد .
نمیخواستم فکرمو بیشتر از این درگیر کنم به الجبار تا طلوع افتاب به حرفای نینو گوش دادم و نخوابیدم و الان صبح شده و من بی خوابم بخاطر این نینو ؛ اگه شیفت وایمیستادم بهتر بود تا اینکه بیام به چرت و پرت های نینو گوش بدم .
از تخت پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم بدون اینکه صبحونه بخورم لباسام رو پوشیدم و از دست نینو فرار کردم .
رفتم بیمارستان و شروع کردم به ویزیت بیمار ها بعدازظهر شده بود که باز آلیا اومد .
(شروع مکالمه )
آدرین : باز چیشده آلیا؟؟؟ بازم اِما گم شده ؟؟؟
آلیا : نه اصلا !! فقط اِما نوزادی رو تو دستشویی پیدا کرده و حالش وخیمه میشه بیایین ؟؟
آدرین : باشه تو برو منم بیام .
آلیا : فقط سریع لطفا.
(اتمام مکالمه )
بعد اینکه آلیا رفت تنها برگه ای که مونده بود رو امضا کردم و رفتم اورژانس .
دیدم اِما داره به اون نوزاد ماساژ قلبی میده و حال خودشم زیادی خوب به نظر نمیرسید بخاطر همین رفتم جلو و از بازوش کشیدم و گفتم نگران نباش بسپارش به من بعد کلی تلاش تونستم برگردوندمش .
و بعد بردیم اتاق عمل تا یه جراحی کوچیک قلبی براش انجام بدیم .
(بعد چند ساعت )
میخواستم برم پیش اون نوزاده که دیدم اِما از قبل اومده و پشت اتاق شیشه ای وایستاده .
وای خدای من این دختر چقدر دلسوزه هر روز دارم بیشتر جذب اش میشم اما به عنوان ی دوست نه ی معشوق .
بعد ی مکالمه غم انگیز به اِما گفتم برو دنبال شیر بگرد .
که بالاخره بعد ده دقیقه اومد و بچه رو گرفت بغلش و گفت : بیا بریم براش یه سرپرست پیدا کردم .
با تعجب گفتم: سرپرست؟؟؟ چجوری؟؟
گفت : خب از ی مادر مهربون شیر خواستم اون گفت عیب نداره بهش شیر میدم و اونو به جای دختر از دست رفتم میزارم .
گفتم : خب خیلی عالیه بیا بریم .
بعد اینکه خانم کایلی و آقای جان اونو به سرپرستی گرفتن کم مونده بود اِما از خوشحالی بال در بیاره البته منم خیلی خوشحال بودم .
نوبت نامگذاری بچه شده بود که خانم کایلی پیشنهاد داد که اسمش بزاریم مرینت .
اتفاقا منم از بچگی عاشق اسم مرینت بودم و همیشه میگفتم کاش اسم همسرم هم مرینت باشه اگه هم نشد اسم بچه مون میزاریم مرینت .
بخاطر همین با حرف خانم کایلی موافقت کردم اسم بچه شد مرینت .
بعد از اینکه از اتاق خارج شدیم اِما رو صدا زدم .
( شروع مکالمه )
اِما : کار داشتید ؟؟
آدرین : نه فقط میتونم ی سوال ازت بپرسم ؟؟
اِما : بله بفرمایید
آدرین : میگم تو پدر و مادر داری ؟؟
اِما : این چه حرفیه معلومه که دارم خدا نگهشون داره ؛ فقط چرا این سوال از من پرسیدین ؟؟
آدرین : چون تموم مکالمه مون یه جوری حرف میزدی که انگار همه ی اینا رو تجربه کردی . ببخشید که این سوال پرسیدم بریم به کارمون برسیم .
اِما : بریم باهم تو کافه بیمارستان قهوه بخوریم و حرف بزنیم ؟؟ نظرتون چیه ؟؟
آدرین : اممم موافقم باهات بریم .
( کافه بیمارستان )
اِما : خب فکر کنم الان بتونم چرا شو براتون بگم.
آدرین : آره خیلی خوب میشه .
اِما : راستشو بخواین درسته من همیشه پدر و مادر و برادر هامو رو داشتم ولی
همیشه وقتی مدرسه میرفتم تنها می موندم .
همیشه همه مسخره ام میکردن .
همیشه همه از من متنفر بودن .
و این منو اذیت میکرد همیشه خودمو مقصر میدونستم که حتما من زشتم حتما من کار اشتباهی انجام دادم .
و همیشه وقتی اینو به خانواده ام میگفتم اونا منو مسخره میکردن و میگفتن خیلی لوس ات کردیم بخاطر همین اینجوری میگی دخترم .
و میگفتن قرار نیست که بین ۳۰ نفر همشون تو رو دوست داشته باشن حتما دو و سه نفر شون از تو خوشون نمیاد تو هم داری بزرگ شون میکنی .
ولی اونا هیچوقت نفهمیدن که من چقدر تو مدرسه احساس تنهایی میکنم.
حتی بعضی شبا که با خانواده ام دعوام می شد کسی نبود که باهاش درد دل کنم همیشه اینو تو خودم میریختم .
هیچوقت اونا منو درک نکردن همیشه گفتن تو خیلی لوسی و میخوای خودت لوس کنی .
ولی من واقعا به دوست نیاز داشتم یا شایدم به ی کسی که مثل دوست رفتار کنه و منم حرف دلم رو بهشون بزنم .
ولی هیچوقت این نشد نتونستم کسی رو پیدا کنم .
همیشه یادمه وقتی عاشق پسری میشدم از خوده پسره و خانواده ام مخفی نگه میداشتم و آخر سر اون پسره میرفت با یه دختره دیگه .
بخاطر این خیلی شکست های عشقی داشتم .
البته ی مدت بعد دانشگاه دوستی پیدا کردم اَما بعد ی سری اتفاقات از کارم پشیمون شدم کاش هیچوقت باهاش دوست نمیشدم.
خلاصه بخاطر همین اتفاقات میتونستم اون نوزاد رو کامل درک کنم درسته من پدر و مادر دارم ولی اون نداره حتما اگه نداشته باشه بدتر از منم میشه .
آدرین : واو واقعا ناراحت شدم بنظرم تو دختر خیلی خوبی هستی و خیلی زیبایی قطعا عیب از تو نبوده عیب از اونا بوده ناراحت نباش و اینکه من فکر میکردم فقط منم که از آدما متنفرم ولی فکر کنم تو هم از آدما متنفری درسته؟؟
اِما : نه این دلیلی نمیشه که از همه آدما متنفر باشم .
حتما بین شون آدمای خوبم هست .
امم میگم که منم میتونم ازتون ی سوال بپرسم ؟؟؟
آدرین : آره میتونی چرا که نه !!
اِما : شما لایلا رو از کجا میشناسید؟؟
آدرین : اوه سوال جالبیه .
جوابشو میگم ولی لطفا بینمون بمونه ؛ باشه ؟؟؟
اِما : باشه
آدرین : خب راستش لایلا اِکس منه
( اکس همون دوست دختر / پسر قبلی )
اِما : اوه انتظار اینو نداشتم .
خب میتونم بپرسم چرا جدا شدید ؟؟
آدرین : خب ما تو دبیرستان باهم بودیم ولی اون به من خیانت کرد و الان هم برگشته برای معذرت خواهی فلان فلان .
اِما : میدونم خیلی سوال پرسیدم اَما ی سوال دیگه شما میخوایین دوباره دوست دخترتون باشه ؟؟
آدرین : نه چون من از خیانت و دروغ متنفرم .
وقتی کسی بهم دروغ میگه فکر میکنم که اون شخص منو ابله فرض کرده .
اِما : (( تو دلش ) وای بدبخت شدم از اونجا میگه عاشق اسم مرینت هستم من بال در میارم ؛ از اینجا هم میگه من از دروغ متنفرم و منو مثل ی دوست میبینه .
خدایااا چرا این عشق غیر ممکنه 😭😭😭)
خب نظرت چیه برگردیم سر کارمون ؟؟
باهاتون موافقم بریم .
……..…………………
( ۲۹ دسامبر ۲۰۲۳ )
از زبون مرینت :
امروز قراره بین بچه های بیمارستان کریسمس رو جشن بگیریم این اولین کریسمسی هست که قراره بدون پدر و مادرم جشن بگیرم دلم براشون تنگ شده ولی چاره ای جز تحمل کردن این دوری ندارم .
رفتم سمت کمدم تا لباس مجلسی مناسبی انتخاب کنم .
بعد چند دقیقه گشتن ی لباس سرمه ای زیبا که روی پارچه اش اشکال ستاره و ماه رو داشت پیدا کردم که قسمتی از پشتش بند بند بود .
و قد اش هم تا مچ پام بود.
پوشیدم یه آرایش ملایمی کردم و رژ قرمز زدم .
و بعدش رفتم یه کفش آبی آسمانی رنگ با پاشنه ی بلند پوشیدم و از اتاق خارج شدم .
بعد اینکه آلیا هم حاضر شد میخواستیم از در بیاییم بیرون که لوکا نزاشت .
( شروع مکالمه )
لوکا : صبر کنید من میرسونمتون
مرینت : نه تو زحمت نکش ما خودمون میریم .
لوکا : نه نمیشه اولا هوا سرده یکی هم ساعت 8 شبه تقریبا دیر وقت .
مرینت : 8 شب دیر وقته ؟؟؟؟؟
لوکا : تقریبا گفتم نشنیدی بیایین بریم دیگه بهونه نیارین .
آلیا : بزار بیاد دیگه مرینت .
مرینت : اوف باشه فقط ما رو برسون و برو !!
لوکا : باشه حله بریم .
( بعد ۲۰ دقیقه )
لوکا : خب فکر کنم رسیدیم لوکیشن اینجا رو نشون میده .
مرینت آلیا : ممنونم لوکا
( داخل رستوران ؛ از اینجا به بعد اسم مرینت رو اِما مینویسم به نسبت موقعیت اسمش تغییر میدم . برای کسانی که نمیدونن و تازه رمان رو شروع کردن بخونن مرینت همون اِما هست فقط هویت جعلی برا خودش درسته کرده )
آلیا و اِما : سلام بچه ها .
رز : سلام خوش اومدین.
اِما و آلیا : ممنونم رز
آدرین : سلام بر همه
همه : سلام .
نینو : میگم که اِما اون کی بود که شما رو رسوند ؟؟
اِما : اون دوستم بود آره ی دوست معمولی .
آدرین : (( تو دلش ) الان وقت اینکه بفهم اون شخص چه نقشی در زندگی اِما داره بخاطر همین به اِما گفتم )
اِما چرا دوستت گذاشت رفت بگو بیاد مهمونی دیگه .
سال تحویل تنها نباشه بهتره .
اِما : (( تو دلش ) وای بدبخت شدم همه چیز تموم شد رفت )
آخه کار داشت بخاطر همین رفت .
لایلا : اع عزیزم سال تحویل چه کاری بگو بیاد دیگه .
میلین ، رز ، کلویی و … : بگو بیاد دیگه .
اِما : (( تو دلش ) بدبخت شدم گاوم زایید ؛ دیگه الآن همه چی تمومه . )
.................................................
8465 کاراکتر
لباس مرینت 👆👆
کفش مرینت 👆
اگه عکس ها بد کیفیت هست ببخشید چون از ی ویدو اسکرین گرفتم 😁♥️