هعی ... سلام ...
6 April 2021
صبح روز سه شنبه بود ...درحالی که مرینت نمیدانست چگونه شب را گذرانده و خوابیده است , با صورتی افسرده و بی حال به سقف خانه عمویش زل زده بود ... زیر چشمانش گودی سیاهی افتاده بود . چشمانش از شدت اشک , پف کرده بودند و قرمز شده بودند ... آنقدر موقع گریه و زاری خودش را به آدرین چسبانده بود که تقریبا بوی آدرین را میداد ... به بخت سیاه خود فکر میکرد ... نتنها زمانی از روز که بیدار شده بود , بلکه تمام شب با زمزمه نام معشوقه اش , به بخت سیاه خودش فکر میکرد ... در دلش کاش ها وجود داشت ... کاش زود تر پروانه رو انداخته بودم... کاش با یک حرکت ناگهانی گابریل را فلج و بعد پروانه را از او میگرفتم ... کاش از قبل به آدرین درباره احتمال شکستن پروانه میگفتم ... کاش در آن روز لعنتی به انبار نمی رفتم ... آن صندوق را نمیدیدم ... درش را باز نمیکردم ... به ایران نمی آمدم ... کاش به حرف آلیا گوش میکردم ... درحالی که چشمانش را میمالید , صدای گریه اش دوباره فضا را پر کرد ... آه و ناله ای که نمیتوانست جلوی آن را بگیرد ... نمیتوانست خود را کنترل کند ...آرزو میکرد او نیز همین الآن بمیرد ... چون زندگی اش دیگر برای او معنا نداشت ... زمانی که چیزی از کشف هویت معشوقه اش نگذشته بود , او را از دست داد ... او بزرگ ترین فرد زندگی اش را یافته بود ... هر لحظه , مرینت روز هایی که با گربه سیاه پاریس را نجات میداد به یاد می آورد ... او به چشمان آدرین که رنگی از زمرد و جنسی از مروارید داشت غبطه میخورد ... به موهای بلوند نیمه بلندش که در هوا تکان میخوردند ... به لبخند شیرین و زیبایش که همیشه دل او را با خود میبرد ... اما حال با حسرت چشیدن طعم لب های شیرین و غنچه او , حتی برای یک بار و بس برای تمام عمرش , روی تخت نشسته بود و صدای گریه اش هر لحظه بلند تر و بلند تر میشد ... مهدیار با حسرت , اندوه , پشیمانی و احساس گناه روی صندلی نشسته بود و هر لحظه با شنیدن صدای گریه خواهرش , گویی گدازه داغ را بر سرش خالی میکردند ... مهدیار خودش را مقصر مرگ آدرین میدید ... او باید به همه چیز فکر میکرد و تمام حالات ممکن را پیش بینی میکرد ... اما به عقل جن هم نمیرسید که چاقو را از همچین قسمتی بخورد ... با اشک هایی که در چشمش حلقه شده بود به پسر عموی بیچاره اش فکر میکرد ... درحالی که هر لحظه با صدای گریه خواهرش , چاقویی در قلبش فرو میرفت ... اما آن طرف ... پدری که پسرش را از دست داده بود ... فقط و فقط به خاطر اینکه امید بیخود در سر داشت ... درحالی که با ضربه محکم مهدیار با افسردگی به امید گابریل , دیگر قبول کرده بود که هیچ کاری از دست او بر نمی اید ... مانند زامبی های بی روح و احساس , روی صندلی نشسته بود و مثل دیوانه ها به جسد سرد و کم جان پسرش خیره شده بود ... اگر قبلا راهی بود که بتوان آرزو کرد ... دیگر وجود نداشت .... مگر اینکه دوباره به فکر تعمیر معجزه گر بیفتد ... اگر این کار را میکرد , قطعا مرینت هیچ مخالفتی با کار گابریل نمیکرد ... چون مرینت هم عزیزی را از دست داده بود و الآن حس گابریل را درک میکرد ... از اینکه چرا گابریل انقدر دنبال کفشدوزک و گربه سیاه بود . اما فکر کردن به تعمیر معجزه گر گربه سیاه نیز خنده دار بود... مهدیار از روی حس و غریزه خود , معجزه گر گربه سیاه را درون بعد آیینه نگه داری میکرد و حسی به او میگفت که باید این معجزه گر دور از دسترس هر کسی باشد ... حتی اگر شکسته باشد ...
8 April 2021
چند روزی بود که مرینت با تمام توان گریه کرده بود و الآن نیز به جای اشک , خون گریه میکرد ... گابریل در این دو روز از جایش تکان نخورده بود بر چیزی لب نزده بود ... مهدیار از هردوی آنها غمگین تر بود . اما نتوانست این وضع را تحمل کند ... به سوی خواهرش , مرینت پیش رفت ... و قبل از اینکه وارد اتاق شود سر و وضع خود را مرتب کرد و در زد , اما مرینت هیچ توجهی نکرد ... مهدیار آرام در را گشود و وارد اتاق شد و کنار مرینت روی تخت نشست ... درحالی که مرینت گریه میکرد , مهدیار , تلاش کرد تا او را آرام کند ... :
- مهدیار : تا کی ؟؟؟
مرینت لحظه ای بینی اش را پاک کرد و با همان چشمان خونی بی توجه جواب داد :
- مرینت : تا ابد ... تا وقتی بمیرم و برم پیشش ...
- مهدیار : میدونم چه حسی داری ... وقتی یک ساله بودم حسش کردم اما یادم نمیاد , زمانی که گابریل من رو گذاشت توی پرورشگاه ... مرینت . اگه با گریه کردن حل میشد , من بیشتر از تو میکردم ... اما نمیشه ...
مهدیار دستش را دور سر مرینت چرخواند و ظاهر او را با جادو آراسته کرد . دیگر خبری از خون روی صورت او نبود ... گودی زیر چشمانش محو شده بودند و لباس هایش مانند روز اول تمیز و مرتب شدند ... :
- مهدیار : آلیا دو روزه که داره به گوشیت زنگ میزنه ... میدونی چقدر نگرانت شده ؟؟؟ معلوم نیست توی کشور غریب الآن کجا هستی ! میدونی اگه مادر و پدر بفهمن چقدر نگران میشن ؟
- مرینت : برام مهم نیست ... من پشتیبانم رو توی زندگیم پیدا کرده بودم ... زمانی که بیشتر از هر وقتی بهش رسیده بودم , اون من رو ترک کرد ... دیگه چه دلیلی داره که زندگی کنم ... ؟
- مهدیار : آدم هایی هستن که هنوز بهت نیاز دارن ... تو حس از دست دادن عزیزت رو تجربه کردی ... میخوای مامانمون هم حس از دست دادن تنها جگر گوشه اش رو تجربه کنه ؟ یا با بردن من پیشش , هم قلب من رو آروم میکنی , هم وجدان مادرمون رو راحت ... نمیخوای من رو بعد از 17 سال ببری پیش مامان ؟
مرینت لحظه ای به خودش امد ... با خودش گفت : وقت برای گریه کردن زیاده ... الآن باید کاری که براش اومدم رو تموم کنم ... مرینت بلند شد و به اتاق آقای گابریل رفت ... در حالی که تحمل رو به رو شدن با بدن آدرین را نداشت , از پشت در گفت :
- مرینت : ( با گریه ) عمو ...
- گابریل : ( با گریه ) جانم مرینت ؟؟؟
- مرینت : من با مهدیار داریم بر میگردیم پاریس ... ( با بغضی بزرگ تر از قبل ) با ما نمیای ؟؟
- گابریل : مرینت ! عزیزم برو ... من اینجا کار دارم ... ( با صدایی لرزان ) باید پسر و همسرم رو دیگه دفن کنم ... خودم هم برم کنارشون بخوابم ...
داغ دل مرینت تازه شد ... در حالی که مهدیار با اشک , خواهرش را از آنجا دور میکرد ... پورتالی به اتاق آلیا باز کرد ... با مرینت به اتاق آلیا رفت ....
دوستان .. چیزی نمیگم ... فقط لایک و کامنت یادتون نره