سلام دوستان عزیز ! ممنون از حمایت هاتون به ویژه حمایت های گندم خانم و صدف خانم ... بی معطلی بیاید پارت بعد ...
گابریل نفسی عمیق کشید و تحت تاثیر حرف های ناتالی قرار گرفت ... او درون قلبش تمام احساساتی که نسبت به برادرش داشت را سرکوب کرد و به آینده پسرش فکر کرد ... گابریل به این پی برده بود که حرف های ناتالی منطقی است و الآن نباید احساساتی تصمیم بگیرد ... چون میتوانست عواقب بدی به همراه داشته باشد ... از این رو تصمیم گرفت که پیشنهاد ناتالی را قبول کند . اما پسرش نمیتوانست از این موضوع بی خبر باشد . آدرین 18 ساله دیگر بچه نبود که بخواهند موضوعی را از او پنهان کنند . پس :
- گابریل : آدرین ! اونجایی ؟؟؟؟
آدرین که گوش ایستاده بود دستپاچه شد و بدون توجه به اینکه باید کمی تاخیر کند, مستقیم وارد اتاق کار پدرش شد . گابریل با چشمانی متعجب به آدرین خیره شده بود که چقدر سریع به پایین امارت آمده یا فال گوش ایستاده بود !!! ولی همین که آدرین آمد , ناتالی احوال پرسی کوتاهی با او کرد و بعد از آن عمارت اگرست را ترک کرد ... گابریل , جگر گوشه اش را کنار خود نشاند و شروع به توضیح دادن وضع رو به رو کرد و به او گفت : آدرین ! به خواطر این مشکل باید برای یه مدت بریم ایران و اونجا بمونیم تا من کارم رو دوباره از سر بگیرم و ضرر مالی رو جبران کنیم .
- آدرین : دقیقا باید کی بریم ؟
- گابریل : دقیقا همین فردا ! به خواطر همین باید زود چمدونت رو جمع کنی چون احتمالا برای یه مدت اینجا نباشیم ...
آدرین نمیتوانست دقیقا همین امشب پاریس را ترک کند . او باید به بانوی خود خبر میداد که قرار است پاریس را برای مدتی ترک کند . او کل شب منتظر لیدی باگ ماند اما خبر نداشت که مرینت نیز قرار است در پی شوک بزرگ زنگی اش به همان کشور برود . تقریبا آفتاب طلوع کرده بود و هر دو آنها به فرودگاه رفتند و سوار یک هواپیما شدند اما هیچ کدام از یکدیگر خبر نداشتند ...
مرینت :
صبح ساعت 6 پرواز او از فرودگاه بلند شده بود و تقریبا پس از 6 ساعت در فرودگاه امام خمینی در تهران فرود آمد . تقریبا همه مسافران آماده پیاده شدن از هواپیما شدند که مرینت چیزی به یادش افتاد و محکم با دست بر روی پیشانی خود کوبید ! او روسری با خود به همراه نیاورده بود ... مرینت با دستپاچکی درون کیف خود را میگشت تا چیزی برای بر سر گذاشتنش پیدا کند که ناگهان شالی با یک یاداشت در کیفش پیدا کرد . روی آن یادداشت نوشته شده بود « دیدی من نباشم یکت گروی دو ته ! از طرف آلیا » مرینت بسیار خرسند شد و با حس موفقیت شال را سرش کرد و با حسی حماسه بر انگیز و امید در پیدا کردن برادرش , بی توجه از جلوی آدرین و پدرش رد شد . آدرین مرینت را دید ولی او را نشناخت ... حسی به او میگفت که این سفر قرار است بسیار پیچیده باشد... . مرینت پس از گرفتن چمدانش و خروج از فرودگاه به سمت ایستگاه تاسی پیش رفت . او به دنبال یک تاکسی خالی از مسافر بود که اتفاقا یکی یافت و به سمتش شتافت اما چند لحظه قبل از اینکه به تاکسی برسد , تاکسی به طرز عجیبی حرکت کرد و به راه خود ادامه داد . مرینت با تعجب به تاکسی در حال حرکت خیره شده بود که تاکسی دیگری جلوی او ظاهر شد . اینبار هم دست مرینت به دستگیره در نرسیده بود که دوباره تاکسی به طرز عجیبی شروع به حرکت کرد و در افق محو شد . اما اینبار در تاکسی سوم , مرینت چند ثانیه ای صبر کرد و پس از مطمعن شدن درباره اینکه این دفعه قرار است سوار شود, در تاکسی را باز کرد و بالاخره سوار بر تاکسی شد . راننده آن تاکسی مردی خیلی جوان به نظر میرسید که ظاهری ساده داشت . او با زبان انگلیسی از مرینت پرسید :
- راننده : خوشبختم خانم جوان ! کجا میخواید برید ؟
- مرینت : سلام . امم اگه میشه من رو به این آدرس ببرید ...
سپس آدرسی که در صندوق مادرش پیدا کرده بود را به آن مرد نشان داد . راننده با کمی درنگ پاسخ داد .
- راننده : حتما ! مشکلی نیست ! فقط امکان داره که صبر کنید تا چند نفر دیگه هم سوار بشن ؟ راستش من برای اون ها اومدم .
مرینت بسیار هول شد و گونه هایش از اینکه ماشین اشتباهی را سوار شده سرخ شد و گفت :
- مرینت : ببخشید !!! من الآن پیاده میشم !
- راننده : نه نه نه !!! مشکلی نیست ! من میتونم شما رو هم برسونم !
راننده تاکسی در حال گفتن همین حرف ها بود که در ماشین باز شد و یک پسر جوان به همراه پدرش وارد تاکسی شدند . آدرین با دیدن مرینت حسابی شوکه شد و گابریل هم بسیار متعجب :
- آدرین : مرینت ؟!! سلام !!! تو اینجا چی کار میکنی ؟
مرینت به سختی در جای خودش خشک شده بود و دهان نیمه بازش تکان نمیخورد ... صحبت هایی که آن شب با آلیا درباره آدرین زده بود در سر مرینت می گذشت که ناگهان صدای دوباره آدرین مرینت را به خود آورد :
- آدرین : خیلی برام تعجب داره که تو رو اینجا میبینم ! تو تنهایی ؟
- مرینت : آ آآآ ره ! برای منم تعجب داره ! حتی خودم هم نمیخپدونم چرا اینخام ؟
به جز مرینت و آدرین , گابریل هم از این متعجب بود که چرا هر وقت کار مهمی میخواهد انجام دهد , مرینت آنجا حضور دارد . اتفاق شانگهای , رسوایی بزرگ در نیویورک ... همه این وقت ها مرینت حضور داشته و حضور مرینت , همراه با حضور دشمن خونی او نیز بوده ... هر کجا که معجزه گری پیدا کرده حضور مرینت , حضور لیدی باگ را هم تایید میکرد ... ذهن گابریل پر از حدس و گمان هایی شده بود که : چرا رنگ مو و چشم های مرینت شبیه به رنگ و مو های لیدی باگ است ؟ چرا مدل مو هایش مانند مدل موهای لیدی باگ است ؟ چرا صدایش شبیه به صدای اوست ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ تا اینکه صدای راننده گابریل را به خود آورد :
- قربان به مقصد رسیدیم !
آدرین ریز خندید و اما اینبار مرینت پرسید :
- مرینت : تو اینجا چی کار میکنی ؟
- آدرین : داستانش مفصله ... تو چقدر با شال بامزه شدی ( و دوباره خندید )
که ناگهان گابریل گفت :
- آدرین ! رسیدیم ! دیگه وقت رفتنه .
آدرین که خیلی دلش میخواست پیش مرینت بماند پافشاری کرد اما گابریل سر سخت تر از این حرف ها بود . گابریل وقتی اسرار های آدرین را دید نجوایی در دلش ندا داد : تو مگه خوشحالی پسرت رو نمیخواستی ؟ حتی توی این وضع ورشکستگی پسرت داره میخنده ! به خواطر کی ؟ همین دختری که انقدر تهمت توی دلت بهش زدی ! یه بار هم به حرف پسرت گوش کن ...
گابریل برای اولین بار جلوی خواسته قلبی پسرش تسلیم شد و اجازه داد تا آدرین با مرینت کمی در تهران قدم بزنند و بچرخند ... اما نمیدانست که مرینت قرار است رازی بزرگ را در این روز فاش کند ... رازی که گابریل به خواطر آن از برگشتن به ایران خود داری میکرد ... رازی مهم تر از امیلی ...
دوستان اینم از پارت 5 ام . امیدوارم خوشتون اومده باشه ... لطفا حمایت ها یادتون نره . لایک و کامنت یادتون نره ... به این دو تا رمان هم سر بزنید