سلام اومدم با پارت چهار لطفا حمایت کنید
برید ادامه مطلب
از زبون مرینت :
وارد اتاق شدم و محکم درِ اتاق رو کوبیدم و هر چی روی میز بود ریختم روی زمین ناراحت و عصباني بودم ،
چون دلم برای خانواده ام تنگ شده بود اگه رابرت اگراست اینکارا رو با من نکرده بود منم مثل آدرین و لوکا پیش خانواده ام بودم . 😭😭
الان منم کسی داشتم نازم کنه ، نازمو بکشه و محبت کنه ، و در این سن و سال کم مشغول اینهمه کار نمیشدم بلکه در حال خوشگذرانی با دوستام بودم و از زندگیم لذت می بردم .
از وقتی که خانواده ام از دست دادم بچگی کردن برام تمام شد و آدمی بالغی شدم.
بازی کردن رو رها کردم و فقط درس خوندم کار کردم تا به اینجا برسم و انتقامم بگیرم اما چه فایده انگاری عرضه اینم ندارم .
اونروز به خودم قول دادم من مرینت این انتقام رو از خانواده اگرست بگیرم
...............................
فلش بک به ۱۵ سال پیش :
- تو دیگه جرئت نداری پاتو به این خونه بزاری .
همه فکر میکنن تو مُردی تمام فهمیدی ؟
- آخه من چه گناهی کردم ترو خدا اینکار با من نکن .
من هیچ تقصیری ندارم
- حرف نزن هرزه کثافت
خوشحال باش که نمیدازمت یتیم خونه
- تو رو میدم یه خانمی که دختر داره که هم سن سال تو هست بزرگ کنه .
و اینکه نام و نام خانوادگی ات رو عوض کردم بیا اینم شناسنامه جدید به اسم ماریا سزار هست
پایان فلش بک
...............................
آه باز سرم درد گرفت هر وقت این خاطره لعنتی به یاد می یارم .
سردرد بدی می گرفتم
اما ایندفعه چشمام به سیاهی میرفت و دنیا دور اطراف سرم میچرخید که بعد چند دقیقه نفهمیدم چی شد
______________________________
از زبون آلیا
از مرینت خداحافظی کردم .
و سوار ماشینم شدم تا اینکه به قرارم با دوست پسر جدیدم برسم .
نمیخوام فعلا مرینت این موضوع رو بفهمه چون بشدت مخالف دوست پسر داشتنه منه.
چون فکر میکنه همه مثل دوست پسر قبلیم قراره قلب من رو بشکونن .
مرینت و من از بچگی با هم بزرگ شدیم مثل خواهریم ولی مرینت خیلی زندگی سختی داشت و من مثل خواهر نداشتم همیشه در سختی ها پیشش بودم ؛ البته مامانمم همینطور همیشه از مرینت حفظ و حمایت میکرد .
بعد چند ساعت باز از زبون آلیا :
در راه برگشت به خانه بودم که کلارا زنگ زد که گفت : 《 سلام خانم سزار ببخشید مزاحم تون میشم .
ولی خانم ويلسون خیلی عصبانی شدن امروز و الان هم از اتاق شون صدای شکستن شیشه و وسایل میاد میشه زود تشریف بیارید من میترسم به داخل اتاق شون برم 》
گفتم:《 باشه زود خودمو پیرسونم 》
گفت :《 خیلی ممنون 》
زود فرمان ماشین سمت شرکت مرینت پی چوندم .
خیلی نگران مرینت بود میترسم به خودش صدمه بزنه .
اه هر وقت این خاطرات لعنتی بیاد میاره بهش شوک بدی وارد میشه.
من دوست ندارم مرینت باز برگرده به روز های سختی که بخاطر عصب و روانش دا.ر.و مصرف میکرد .
من بخاطر مرینت هم شده بود روانشناسی خوندم تا در مواقع اضطراری به دادش برسم .
زود ماشین رو پارک کردم و وارد شرکت شدم .
بعد اینکه در اتاق رو باز کردم با چیزی که دیدم لرزه به اندامم افتاد .
مرینت بیهوش بود و همجا در هم ریخته و آشفته بود .
2802 کاراکتر