سلامم من اومدم با پارت جدید ببینید من ۹۰۰۰ کاراکتر نوشتم پس لطفا لایک کنید و کامنت هم این پارت هم پارت های قبل رو تا کاملا حلال تون بشه و بعد برید ادامه مطلب😉
شروع پارت جدید ادامه پارت 9
اما بعد ی ساعت احساس کردم در اتاق زده شد به زور از روی تختم پاشدم و رفتم سمت در تا بازش کنم وقتی در باز کردم لوکا رو دیدم واقعا بشدت تعجب کرده بودم فکر کنم دهنم ی متر از تعجب وا شده بود
لوکا اینجا چیکار میکرد واقعا برام تعجب بر انگیز بود .
شروع مکالمه :
لوکا : سلام خواهری
میبینم که بشدت تعجب کردی ؛ از تعجب زیادت معلومه انتطار دیدنم رو نداشتی درسته؟؟
مرینت : آره خب انتظار دیدنت رو نداشتم .
لوکا : خب بزار بگم داستان از چه قراره داستان از این قراره که مامان از وقتی که رفتی خیلی نگرانت بود و به من و فلیکس خیلی اسرار میکرد بیایم به کمک ات ما هی میگفتیم مامان آخه دو روز هنوز از رفتنش نگذاشته چرا اینهمه اصرار میکنی ؟
هی ما گفتیم اونم قبول نمیکرد که اخرسر پدر بخاطر مامان به ما گفت یکی تون برید تو پیدا کردن خونه به مرینت کمک کنید که فلیکس کار داشت من اومدم به دیدنت و کمک ات
مرینت : خیلی خوشحال شدم وقتی ترو دیدم واقعا به کسی نیاز داشتم که پیشم باشه چون خیلی احساس تنهایی میکردم و اینکه درسته دو روزه اومدم ولی دلم مامان میخواد .
لوکا : میدونی بهت حق میدم چون تو و مامان هیچوقت از هم جدا نشدید حتی ی روز هم و الان برا هر دو تا تون سخته.
مرینت : فقط ی سوال این وسط ذهنم رو درگیر کرد اون عکس رو از کجا پيدا کردی یا کی عکس انداختی ؟
لوکا : راستش یکی از دوستام فرستاد که تو و آندره از قبل میشناخت اونم وقتی آندره و لیا رو با هم دیده از تعجب شاخ در آورده و زود عکس انداخته تا ماجرا رو به ما بگه بعدش که به من گفت منم برای ابرو داری گفتم اونا خیلی وقته جدا شدن و اینکه بعدش عکس برات فرستادم تا دور برت رو خوب بشناسی خواهرم
مرینت : ممنونم لوکا ولی بعد دیدن عکس واقعا حالم خیلی بد شد .
لوکا : اخی بیا بغلم خواهری بیا که احساس ناراحتیت رفع بشه ؛ هنوزم مثل قبل کوچولویی کی قراره تو بزرگ شی کی قراره انسان ها رو از چشماشون بشناسی هان از کی قراره ؟
مرینت : نمیدونم لوکا فقط میدونم که به ی بغل نیاز داشتم به ی کس که منو دلداری بده واقعا ازت انتظار اینو نداشتم
لوکا : چرا ؟؟
مرینت : چون همیشه با هم دعوا میکنیم ؛ همیشه سرزنشم میکنین ؛ چرا همیشه همه سرزنشم میکنن ؟؟ چرا آخه منم دوست دارم زندگی کنم منم دوست دارم کسی حمایتم کنه منم دوست دارم اشتباه کردم پنج نفر یجا سرزنشم نکنن وقتی اشتباه میکنم خودم میفهمم ولی تو و پدر بدترش میکنید .
( اشکاش سرازير میشه )
گناهم چیه آخه چرا اینقدر منو زجر میدید من حق زندگی دارم منم حق خوشگذرانی دارم اما انتظار پدر فقط کار فقط کار در صورتی که احتیاجی به پول نداریم چرا باید کار کنم حالا تو بگو چرا؟؟
لوکا : مرینت ببین تو این ی سال اخیر رو خیلی رفتار هاس زشتی و ناپسندی داشتی و خیلی اشتباه کردی لطفا اینا رو قبول کن و باید تقاص این اشتباهاتت رو بدی باید مجبوری .
(همه قسمت های احساسی این مکالمه همه رو با داد گریه میگه )
مرینت : متاسفم برا خودم متاسفم چرا به نظرت متاسفم؟؟
چون تقصیر منه که به انسان ها زیادی ارزش دادم و آخر سر ، سر چند اشتباه دارن منو ترک میکنن و دوسم ندارن
میدونی چیه !! این چند روز رو دارم فقط آرزوی مرگ میکنم چون خیلی قلبم درد میکنه چون یه دفعه ای تنها شدم .
چون یه دفعه ای همه پشتم رو خالی کردن دارن زجر میکشم لوکا بفهم دارم زجر میکشم
لوکا : اولا من هیچوقت فکر نمیکردم که حرفام برات مهمه و ناراحتت میکنه دوما هم من مقصر نیستم تو خودت مقصری خودت هیچ وقت اشتباهات رو قبول نمیکنی هیچوقت ؛ ببین مرینت تو باید قبول کنی که داری زیادی راه رو کج میری یه روزی میبینی کاملا تنها شدی کاملا تنها حتی مادرم پشتت در نمیاد الان تنها نیستی اشتباه نکن الان مادر رو داری آلیا رو داری .
مرینت : میدونی الان با این حرفات داری خنجر رو چند بار به قلبم فرو میکنی کاش الان دستت چاقو بود و منو میکشتی بهتر بود چون دیگه نمیخوام زنده باشم نمیخوامممم.
لوکا : ببین الان میخوای با این حرفات از زیر ماجرا در بری ولی نه نمیتونی از زیر ماجرا در بری حال هم تقصاش رو به خوبی پس بده خواهرم .
خواستم یه دونه بغلت کنم اما اونقدر مغروری که ارزش اون بغل رو هم نداری خواهری ارزش بغل رو هم نداری فهمیدی .
منم الان زنگ میزنم به مامان میگم حال دخترت خوبه و همون مغرور و خودخواهی خودش رو داره نیاز به کمک نداره .
مرینت : لوکا فقط برو از اینجا بهتره بیشتر از اين همدیگرو ناراحت نکنیم برو .
لوکا : باشه میرم حتی برمیگردم نیویورک چون ارزش محبت نداری چون ارزش توجه نداری و ارزش انتقاد رو هم نداری و اینکه لطفا این حرفم رو آویزه گوشت کن خواهرم اونم اینه که اینقدر خودخواه نباش و یکمی لطفا انتقاد پذیر باش .
آهان اینم هست بزار بگم حداقل از درون نسوزم تو لیاقت پزشکی رو هم نداری حتی لیاقت پرستاری هم حالا خدانگهدار خواهرم
( اتمام مکالمه )
از زبون مرینت :
وقتی لوکا این حرف ها رو زد حالم رو بدتر از اونی که بود بدتر کرد دیگه نمیتونستم نفس بکشم دستم رو روی قفسه سینه ام گذاشته بودم و تند تپیدن قلبم رو حس میکردم و حتی میخواستم لباسم رو پاره کنم چون فکر میکردم جلوی نفس کشیدنم رو میگیره .
اونقدر به سینم زدم تا بتونم نفس بکشم و بعدش بالاخره بغضی که تو گلوم گیر کردا بود ترکید و بالاخره تونستم نفس بکشم .
( صبح روز جدید)
وقتی که صبح بیدار شدم دیدم روی زمین خوابم برده .
رفتم حموم و بعد حموم رفتم موهامو خشک کنم که چشمم به آینه افتاد ؛ چشام کاملا قرمز شده بوده و زیرش گودی افتاده بود تو فکر این بودم که قراره چطوری با این سر و وضع برم سر کار که یادم افتاد که امروز تو مرخصیم بخاطر همین لباسام رو پوشیدم رو تخت ول شدم حوصله هیچ کاری رو نداشتم واقعا افسردگی شدید گرفته بودم .
زل زده بودم به سقف که گوشيم زنگ خورد .
آلیا بود حوصلشو نداشتم ولی مجبور بودم جواب شو بدم
(شروع مکالمه )
آلیا : الو سلام اِما خوبی ؟
مرینت : آره ممنون خوبم تو خوبی ؟
آلیا : مطمئنی که حالت خوبه ؟؟
مرینت : آره حالم خوبه
آلیا : آخه چرا صدات گرفته ؟؟
مرینت : به نظرت اینطوری میاد ول کن حرفتو بگو
آلیا : خب خودت میدونی که وسایل خونه دیروز اومد و کارگرا دیروز گذاشتن تو خونه تو هم بیا امروز خونه رو بچینیم . حله میای؟؟
مرینت : باشه الان لباسام رو میپوشم میام حله .
( پایان مکالمه )
رفتم حاضر شدم و رفتم خونه خودمون ؛ هه جالبه خونمون اولین بار قراره تو خونه ایی زندگی کنم که پدر و مادرم و برادرم نیستم
اولین باره که قراره مستقل بشم اولین باره که قراره رو پاهای خودم وایستم البته اگه عُرضه شو داشته باشم.
بعد ی ربع رسیدم و زنگ در و زدم و آلیا در باز کرد .
(شروع مکالمه )
آلیا : سلام اِما از دیدنت خوشحالم
مرینت : سلام آلیا
آلیا : چشات چرا قرمز شده ؟؟
مرینت : هیچی ولش کن بیا خونه رو بچینیم .
آلیا : فقط وضعیت خونه خیلی بدجوری من سعی کردم جمع جور کنم ولی به تنهایی نتوستم.
مرینت : باشه ببین بیا اول شکستنی ها رو مثل بشقاب و لیوان این خرده ریز های آشپزخونه رو بچینیم بعد بریم سراغ بزرگا
( بعد چند ساعت )
مرینت : خب آشپزخونه حله فقط مونده لباسشویی و یخچال اش .
آلیا : آره بیا از قوطی درشون بیاریم
مرینت : آلیا اینا خیلی سنگینن ما به تنهایی نمیتونیم .
آلیا : به ی مرد نیاز داریم که کمکمون کنه .
مرینت : اره راست میگی ؛ آهان آلیا زنگ بزن لوکا اون اینجاست
آلیا: خودت زنگ بزن من نمیتونم اون برادر توعه برادر من نیست که
مرینت : نمیتونم ی مشکلی وجود داره اونم اینکه ما با هم دیروز دعوا کردیم خودشم بدجوری دلم ازش شکسته من اگه الان قراره بشه بمیرم هم زنگ نمیزنم .
آلیا : خب باشه خودت ناراحت نکن من بهش زنگ میزنم .
( چند دقیقه بعد )
آلیا : حله میاد الان .
مرینت : جالبه مثلا گفته بود برمیگردم نیویورک ها مثلا .
اهان و اینکه آلیا یادت باشه فقط بهم بگو مرینت نگو اِما باشه ؟
آلیا : هوف از دستت تو ی روز میگی بگو مرینت ی روز بگو اِما واقعا خودتم نمیدونی داری چیکار میکنی .
مرینت : اوف آره نمیدونم خودمم نمیدونم فقط میخوام کپم بزارم بمیرم همین اه چرا همه سرزنشم میکنن
آلیا : چون خود کرده رو تدبیر نیست
مرینت : باشه بابام باشه حق با همه هست جز مرینت همه کارا های اشتباه تقصیر منه بدبخت .
البته منم نمیگم تقصیر کار نیستم ولی اینقدر هم بهم فشار نیارید بسه بسه اه
آلیا : اوف بسه فهمیدم ؛ انگاری کسی داره زنگ در میزنه حتما لوکاست برم در باز کنم .
آلیا : سلام لوکا خوبی؟
لوکا : سلام ممنون خوبم توخوبی ؟
آلیا : آره مرسی ؛ بیا تو دم در واینستا
لوکا : باشه
آلیا : خب قراره وسایل بچینیم .
لوکا : باشه میچینیم فقط مرینت که اینجا نیست درسته ؟ چون بهم گفته بودی اینجا نیست
مرینت : اوه شرمنده ولی من اینجام .
لوکا : آلیا قرار نبود مرینت اینجا باشه
آلیا : خب راستش اونم باید نظرش در مورد خونه بگه بخاطر همین مجبور شدم .
لوکا : اوف باشه فقط اینو بدون که قراره نیست باهاش حرف بزنم.
مرینت : منم عاشق حرف زدن باهات نیستم آقای محترم فقط زنگ زدیم که کمک مون کنی .
یادت رفته مامانم بخاطر همین فرستاده پس لطفا کمک مون کن و برو پی کارت اگه کمک مون نکنی به مامان میگم .
لوکا : باشه کمک تون میکنم فقط تروخدا مرینت اصلان صحبت نکن که نمیخوام صدات بشنوم .
به حد کافی دل همه رو شکستی حتی دل .....
..................................
8900 کاراکتر
تو بالا گفتم لطفا حمایت کنید اگه نکنید حقم رو حلال نمیکنم 😒😒
این دو تا عکس آدرین واقعی که براتون پیدا کردم 😂😂😂😂 وی دنبال مرینت هم میگردد پیدا کنم میزارم 😂😂