خب سلام من اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد .خب حمایت یادتون نره و طبق گفته های همیشگیم اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. برید ادامه مطلب
شروع پارت جدید ادامه پارت 25
از زبون مرینت :
گفت که : 《 تو دخترمی ؟ 》
گفتم : 《 منظورتون ؟ 》
گفت که : 《 منظورم اینکه تو شبیه دخترمی ؟
اگه بنظرت شبیه دخترمی تو میتونی مثل دخترم رفتاری کنی ؟
و مثل دخترم باشی طوری که دیگه نبودنش رو حس نکنم؟ 》
گفتم : 《 خب انگار از گفته های شما و آدرین معلومه که ما خیلی شبیه همیم ولی باید چطوری رفتار کنم که شبیه اون باشم ؟ 》
گفت : 《 همین که بهم بگی مامان برام کافیه 》
گفتم : 《 بله حتما ، نمیتونم روی حرف مامانم حرفی بزنم . 》
گفت : 《 آفرین . 》
بعد خاله امیلی اومد و گفت : 《 وقتشه بریم هتل دیگه الان کم کم هوا سرد میشه خوب نیست بمونیم سرما میخوریم. 》
گفتیم : 《 باشه حتما 》
و منم رفتم وسایل هامو جمع کنم .
اوف بالاخره به راحتی این موضوع رو هم رد دادم رفت بدبخت میشدم اگه سوال پیچم میکرد .
بعد اینکه وسایل ها رو جمع کردیم سوار ماشین شدیم و رفتیم هتل .
بعد از رسیدنمون آدرین گفت بیرون از هتل کار داره و رفت بیرون منم ی زنگی به آلیا زدم .
که بعد چند بوق برداشت
گفت : 《 سلام بر دوست گرامی . 》
گفتم : 《 سلام بر دوست گلم . 》
بعد هر دو خنديدم
گفت : 《 چقدرم رسمی حرف زدیم . 》
گفتم : 《 آره فاز رسمی حرف زدن گرفتیم . 》
گفت : 《 چخبرا خانوم خانوما . 》
گفتم : 《 ای وای آلیا چشمت روز بد نبینه کم مونده بود پیش مامان لو برم . 》
گفت : 《 مگه چیشده ؟ 》
گفتم : 《 رفتیم ساحل بعد من شلوارکم در آوردم شنا کنم که لکه ی ماه پشت کمرم رو دید .
بعد صدام زد اینا آخرش هیچی بخیر گذشت گفت تو مثل دخترمی میتونی مثل اون بهم مامان بگی منم قبول کردم . 》
گفت : 《 فکر کنم الان بعد این همه سال تو دلت عروسی به پا اع . 》
گفتم : 《 آره نمیدونی که خیلی دلم برای گفتن کلمه مامان تنگ شده بود الان دارم دوباره اون حس زیبای مادر دختری رو تجربه میکنم .
البته کمی هم دلم براش میسوزه که بخاطر کار های رابرت این همه سال داره غصه ی دختر نمرده اش به سینه میزنه . 》
گفت : 《 اه فعلا هم که دست از سرت برنداشته باز تو گیرشی دیگه .
فرقی به حالت نکرده . 》
گفتم : 《 نه اصلانم نه من الان قوی ترم میتونم همین الانم شکست اش بدم اصلان هم پا پس نمیکشم . 》
گفت : 《 مرینت فقط مواظب باش این شکست سبب مرگ تو نشه .
من نمیخوام دوباره روحیت خراب بشه میفهمی من چقدر نصیحتت کنم اگه بیاد یدونه تهدیدی بکنه یا بهت تهمت بزنه برات کافیه میفهمی بدبخت میشی.
ببین ممکنه تو رو با جون کسی که دوست داری تهدید کنه و تو مجبور بشی باز ترک کنی یا ممکنه تهمت هایی بهت بزنه که نتونی اثبات کنی .
میفهمی نگرانتم ممکنه هر بلایی به سرت بیاره. 》
گفتم : 《 حق داری میفهمت ولی نمیتونم دوباره از خانواده ام دست بکشم. 》
گفت : 《 مرینت نمیفهمی نه بیا این قرارداد لغو کن و از زندگیشون پا پس بکش . 》
گفتم : 《 آلیا حرف هایی میزنی ها . عمرا اینکار بکنم . خودشم الان اصلان اینکار نمیکنم . 》
گفت : 《 مرینت منو نمیفهمی اصلان بری به خانوادت بگی نمردی و بعد از کلی مصیبت قبولت کنن آیا بگی کار رابرت باور میکنن ؟
رابرت کاری میکنه که باورت نکنن .
و اینجاست که تو صدمه میبینی و من اصلان نمیخوام همچنین روزی رو ببینم . 》
گفتم : 《 سعی میکنم مدرک جمع کنم بعد برم به خانواده بگم . 》
گفت : 《 نمیدونم مرینت فقط همیشه ، طی این مدتی که پشتت بودم دائما نگرانت بودم و الانم پشتت هستم مواظب رابرت باش. 》
گفتم : 《 اوف باشه دیگه بریم باید برای کنسرت شب آماده بشم . 》
گفت : 《 اع به کنسرت میری ؟ 》
گفتم : 《 آره ، به کنسرت فلیکس گراهام میریم . 》
گفت : 《 اع همون فلیکس خودمون که ی زمانی قبل اینکه هر دو تون معروف بشید ؛ براش لباس طراحی میکردی یادته؟ 》
گفتم : 《 آره بابام یادمه همیشه اون حمایتم میکرد . ولی وقتی که آدرین گفت قراره بریم کنسرت فلیکس خودم به اون راه زدم . 》
گفت : 《 چرا گفتی نمیشناسیش ؟ 》
گفتم : 《 دلم از یجا پر بود ؛ میخوام امشب عوضش در بیارم . 》
گفت : 《 از کجا ؟ 》
گفتم : 《 موضوع طولانی بعدا بهت تعریف میکنم . 》
گفت : 《 باشه یادت نره ها !! 》
گفتم : 《 حتما بر روی چشم . 》
بعد هر دو قطع کردیم .
اه آلیا راست میگفت رابرت کثیف تر از این حرف ها بود .
اون حاضر بود بخاطر مال و منالش و همچنین بخاطر آبروش منو طرد کنه .
رابرت یک آدم عقده ای که بخاطر عقده های که از من داره میتونه هر بلایی به سرم بیاره .
هر طوری شده باید از رابرت پیشی بگیرم و سعی کنم و از این مخمصه خودمو و خانواده ام نجات بدم .
فعلا باید فکرم درگیر نکنم بعدا ی فکرایی میکنم .
( شب ساعت 9 )
آدرین به هتل برگشت .
و بعد از شام آدرین رفت حاضر شه منم در این حینی که داشت حاضر میشد فکر میکردم که چی بپوشم که حرص آدرین در بیاد .
از لج آدرین یدونه دامن کوتاه سیاه بعد کراپ پوشیدم و از روی کراپ یدونه پیراهن حریر به رنگ صورتی پوشیدم
که کاملا کراپ زیرش مشخص بود و بعد کفش پاشنه بلند قرمز رنگم رو پوشیدم و یدونه میکاپ غلیظی کردم و رژ لب به رنگ قرمز آلبالویی زدم .
الان چشم آدرینو در میاید که بعد از فکرم یدونه لبخند شیطانی بر روی لبم اومد .
بعد گفتم : 《 آدرین آماده ام اگه آماده ای بریم . 》
گفت : 《 آماده ام اما باید بگم که زیادی دامنت کوتاه نیست؟ و اینکه رژ ات زیادی قرمزه خوشم نیومد .》
گفتم : 《 فکر کنم به تو زیادی مربوط نباشه . 》
کم کم اومد به نزدیکم گفت : 《 اولا که بقول تو ما زن و شوهریم و خوب نیست اینطوری آرایش کنی . 》
گفت : 《 با دامنت نمیشه کاری کرد ولی میشه رژ ات پاک کرد . 》
بعد کم کم اومد جلو و رژم رو با دستش پاک کرد و منم همینجوری ماتم برده بود و حرفی نمیزدم .
و بعد پاک کردن رژ لبم گفت : 《 حالا شد عالیه میتونیم بریم . 》
گفتم : 《 اوف واقعا از دست تو نمیدونم چرا از مفت روم غیرتی شدی . 》
گفت : 《 میدونی منم صبح نمیدونستم چرا از روی مفت حسودی کردی ؟ 》
مجبور شدم یجوری بپچونمش گفتم : 《 امم نظرت چیه بریم دیگه دیره . 》
گفت : 《 هر چند فهمیدم داری منو مبپچونی ولی راست میگی دیر مون میشه . 》
بعد هر چهار تا مون سوار ماشین شدیم و رفتیم به محل برگزاری کنسرت .
................................................
از زبون فلیکس :
امروز بهم خبر رسیده بود که آدرین اومده لندن اولش باور نکردم ولی با خودم گفتم چرا بهش زنگ نزنم و بهش ی زنگی زدم .
که بعد از چند بوق برداشت.....
بعد از اتمام مکالمه خیلی خوشحال بودم چون قرار بود بعد از سال ها باز آدرین رو ببینم دلم خیلی براش تنگ شده .
هعی روزگار چقدر بدی تو دلم برای مرینتم تنگ شده ی زمانی با هم خیلی دوستای صمیمی بودیم کاش قبل اینکه شمار جدیدش گم کنم سیو میکردم ؛ بازم دلم میخواد اون لباس طراحی کنه منم لباس اش بپوشم برم اجرا کنم .
ی زمانی عاشق مرینت بودم ولی بعد ها که کاگامی رو دیدم از مرینت دل کندم و دلمو تسلیم گاکامی کردم .
الان قراره چند ماه بعد ازدواج کنیم ؛ ای کاش میتونستم مرینت پیدا کنم و برای عروسی مون دعوت اش کنم .
(شب ساعت 10 )
کم کم داشتم حاضر میشدم که در اتاق زده شد .
منشیم بود میگفت : 《 چهار تا نفر اومدن میخوان شما رو ببینن . 》
حدس زدم آدرین اینا باشن
گفتم : 《 باشه بگو بیان اینجا . 》
بعد اینکه همه وارد شدن نفر آخری که از در وارد شد توجه ام رو جلب کرد باورم نمیشد اون اون مرینت بود .
بعد از اینهمه سال دوباره دیده بودمش و نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم بغلش کردم.
که دیدم آدرین داره چپچپ نگاهم میکنه وای خدا عاقبتم رو بخیر کنه .
گفتم : 《 مرینت خودتی؟ 》
گفت : 《 آره خودمم . 》
گفتم : 《 باورم نمیشه .
بعد اینهمه سال دوباره تونستیم همه ببینیم. 》
آدرین پرید وسط حرفمون و گفت : 《 مگه شما همدیگر رو میشناسید؟ 》
گفتم : 《 آره ی زمانی من و مرینت با هم کار میکردیم.
من کنسرت میزاشتم اونم لباسمو طراحی میکرد . 》
بعد رو به مرینت کرد گفت : 《 ولی تو صبح گفتی نمیشناسیش . 》
مرینت گفت : 《 نه من همچنین حرفی نزدم فقط گفتم اع همون فلیکس گراهامه .
ببین آدرین از صبح زیادی روم غیرتی میشی منم خوشم نمیاد . 》
گفتم : 《 مگه شما چه نسبتی با هم دارید ؟ 》
آدرین گفت : 《 ما ازدواج کردیم . 》
گفتم : 《 واقعا ؟ 》
مرینت هم گفت : 《 آره ما ازدواج کردیم .
اونم نه واقعی فقط روی کاغذه ازدواجمون بخاطر ی قرارداد کاری هست . 》
گفتم : 《 هر دو تون خیلی بی وفایید .
چرا منو به عروسیتون دعوت نکردید . 》
مرینت گفت : 《 شمارتو نداشتم بخاطر همین . 》
گفتم : 《 خب مرینت تو بهونه داری ولی این آدرین چه بهونه ای داره ؟ 》
آدرین گفت : 《 ببخشید واقعا شرمندتم . 》
..................................................
7900 کاراکتر
خب حرفی ندارم لطفا حمایت کنید ❤