لطفا حمایت کنید و اگه پارت های قبلی نخونیدید برید بخونید. برید ادامه مطلب.
(شروع پارت جدید ادامه 10)
از زبون مرینت
وقتی میخواستم از اتاق خارج بشم لوکا دیدم خیلی متعجب بودم .
یعنی امکان داره همه ی مکالمه منو آلیا شنیده باشه.
پس بخاطر همین آلیا فرستادم بیرون از اتاق و به اتاقم دعوت کردم تا از زبون اش حرف بکشم.
اگه فهمیده من خواهرشم بدبخت شدم بدبخت.
.........................................
مرینت : 《 سلام دوباره ، بفرمایید داخل کاری داشتید ؟》
لوکا: : 《 چیز ، بله ازتون سوال داشتم 》
مرینت : 《 بفرمایید 》
لوکا : 《 خب میخواستم بپرسم که چرا برای ازدواج آدرین رو انتخاب کردید ؟》
مرینت : 《 خب فاصله سنی مون کمتره و یکم خوش میاد باهاش کلکل کنم و اذیت اش کنم بخاطر همین 😁 》
لوکا : 《 اما جواب قانع کننده ای نیست خواهرم ؟ 》
مرینت : 《 خواهرم چه خواهری من خواهرتون نیستم 》
لوکا : ( صداشو بالا میبره و میگه )
《 چرا دورغ میگی هان چرا دورغ میگی همه حرفاتون شنیدم ؛ نمیفهمم اصلان مگه تو نمرده بودی .
اصلان چه مشکلی با پدربزرگ داری ؛ شاید این نقشه تون نه نقشه خواهر من رو بازی کنی نه ؟》
مرینت : 《 اینجا شرکته منه لطفا صداتون پایین بیارین منم حقیقت بهتون میگم باشه ؟》
لوکا : 《باشه ، زود حرفتو بگو منتظرم 》
مرینت : 《 15 سال پیش رو یادته رفته بودیم ؛ به پیک نیک و من رفتم به دستشویی و وقتی میخواستم برگردم .
کسی میخواست بهم دست د.را.ز.ی کنه ولی تو سر وقتش اومدی و نجاتم دادی .
بعد از اونروز پدربزرگ با من بد رفتاری میکرد ؛ حرف های میگفت که برای بچه ده ساله درکش سخت بود .
که یکی ها روزا ها قرار شد من و پدربزرگ بریم پارک .👇》
(فلش بک به 15 سال پیش )
مرینت : 《 پدربزرگ داریم کجا میریم ؟ 》
پدربزرگ ( رابرت ) : 《 داریم میریم پارک تا باهات حرف بزنم .》
مرینت : 《 چه حرفایی ؟ 》
پدربزرگ ( رابرت ) :《 بیا بشین 》
مرینت : 《 بله پدربزرگ 》
پدربزرگ : 《 ببین دختره چشم سفید دیگه حق نداری پاتو بزاری به خونه ما فهمیدی؟؟ 》
مرینت : 《 آخه من بخدا کاری نکردم .
اون مَرده میخواست بهم دست د.ر.ا.ز.ی کنه و لوکا سر وقتش اومد و نزاشت .》
پدربزرگ( رابرت ) : 《 خلاصه کلام دیگه حق نداری پاتو بزاری به خونه و همه فکر میکنن تو مُردی تمام فهمیدی.》
مرینت : 《 آخه من بازم میگم چه گناهی کردم ترو خدا اینکار با من نکن .
من هیچ تقصیری ندارم 》
پدربزرگ ( رابرت ) : 《 حرف نزن هر.ز.ه کثافت ؛ خوشحال باش که نمیدازمت یتیم خونه ؛ تو رو میدم به یک خانمی که دختر داره که هم سن و سال تو هست بزرگ کنه .
و اینکه نام و نام خانوادگی ات رو عوض کردم بیا اینم شناسنامه جدید ات به اسم ماریا سزار هست و اینم بهت بگم اگه دوباره برگردی به همین خونه بهت رحم نمیکنم و میکشتم فهمیدی؟ 》
مرینت ( با لکنت و گریه ) : 《 آ ره فهمیدم ؛ فقط لطفا دلیل کارتو بگو پدربزرگ من مگه نوه تو نیستم ؟
مگه من چه فرقی دارم با بقیه ؟
من هنوزم با. ک . ر .ه ام پس چرا اینکار رو میکنی با من؟ 》
پدربزرگ ( رابرت ) : 《 چون آبرو دارم میفهمی نمیتونم بخاطر تو آبروم زیر پام بزارم .
برو الان برو سوار اون ماشین شو تو رو به مقصد ات می رسونه 》
پایان فلش بک
.....................................
ادامه حرف مرینت : 《بعد اونروز من دیگه قلبی برای تپش نداشتم قلبم تبدیل به سنگ شده بود .
و با خودم عهد بستم که هر طور شده براش آبرویی نزارم که بخاطر آبروش منو فروخت .
و فکر اینکه شما بعد از مرگ من خیلی ناراحت میشد شعله آتش دورنم بیشتر شد .
سال ها گذشت و گذشت وقتی به سن قانونی رسیدم اسم و نام خانوادگی ام رو عوض کردم و اسم قبلی خودم با نام خانوادگی ویلسون با ماریا سزار عوض کردم تا من رو نشناسه و راحت بتونم انتقامم رو ازش بگیرم ؛ شبانه روز تلاش میکردم و می کردم تا بلکه بتونم ذره ای هم که شده انتقامم رو ازش بگیرم . 》
لوکا: 《 این امکان نداره پدربزرگ همچین آدمی نیست اون اینکار نمیکنه 》
مرینت : 《 قبول اصلان من دورغ میگم ؛
پس آیا قبل دفن ج.نا.ز.ه رو دیدید ؟
و من میتونم با آزمایش دی ان ای ثابت کنم که خواهرت هستم .》
لوکا : 《 راست میگی ج.نا.ز.ه رو ندیدم.
من نمیدونستم پدربزرگمون اینقدر آدمی کثیفی باشه .
قبول من کمک ات میکنم فقط فقط از اون انتقامت بگیری کمک ات میکنم خواهرم ؛ فقط بیا بغلت کنم خیلی دلم برات تنگ شده 》
مرینت : 《 منم همینطور منم 》
( بعد همو بغل میکنن )
لوکا : 《 نقشه ات چیه؟ 》
مرینت : 《 نمیدونم واقعا نمیدونم 》
لوکا :《 باید نقشه ای بکشیم که پدربزرگ رو رسوا کنه و لطمه به خانواده مون نزنه 》
مرینت : 《 یک فکری دارم من ؛ ببین باید مدارکی علیه اش جمع کنیم که منو جعل مدرک کرده و همچنین منو داده به خانواده سزار ، و بعد این مدارک بدیم به خبرنگار ها و اونا خبری درست کنن که فقط به ضرر اون باشه و به خانواده مون صدمه نزنه 》
لوکا : 《 فکرت خوبیه باید اول با آدرین ازدواج کنی تا با همکاری دو تامون عملی کنیم . نقشه ات رو 》
َمرینت : 《 تو دیگه باید بری تا بهت شک نکردن ؛ لطفا لطفا خودت کنترل کن 》
لوکا : 《 باشه حله سعی مو میکنم 》
( وبعد با هم خداحافظی کردند و هر کدوم رفتن به پی کارشون )
......................................
از زبون لوکا :
در راه برگشت به خونه بودم اصلان نمیتونستم باور کنم مرینت خواهرمه و وقتی حقایق گفت باورش کردم و انتقام اش رو باهم میگریم . اما محض احتیاط باید بدون اینکه خبر داشته باشه باید آزمایش دی ان آی جور کنم .
و سعی کردم لبخند دورغین به خود بگیرم تا کسی شک نکنه .
.........................................
(خونه اگراست ها ساعت 1 بعد از ظهر )
تام : 《 لوکا پسرم برگشتی ؟ 》
لوکا : 《 آره برگشتم 》
سابین : 《 چرا با ما نیومدی؟ 》
لوکا : 《 چند تا سوال کاری داشتم که باید از خانم ويلسون میپرسیدم بخاطر همین نیومدم . 》
آدرین : 《 اسم اون دختره نیار که خیلی ازش ناراحتم چرا من بدبخت و انتخاب کرد اه ؛ قشنگ تو رو انتخاب کرده و خیلی هم بهم میاومدید 😂》
لوکا : 《 اتفاقا پرسیدم که چرا جوجه اردک زشت رو انتخاب کردین ؛ اون گفتم در نگاه اول خیلی عاشقش شدم . بخاطر همین 🤣🤣🤣 》
آدرین : 《 اولا جوجه اردک زشت تویی دوما مگه من چمه 》
لوکا : 《 اولا با بزرگ تر از خودت درست صحبت کن و دوما من موهام آبی تویی که موهات زرد قناری و سوما پس اگه چیزی ات نیست از خدا ات هم باشه که
همچین دختری باهات ازدواج میکنه 》
( آخه فهمیده خواهرشه الان روش غیرت داره )
آدرین : 《 لوکا خوب خودت میدونی که چرا هنوز هنوز دوست ندارم با دختری باشم . دلم پیش اون مونده . یکی هم تفاضل سنی مون یک ساله چیه ات از من بزرگه؟ 》
لوکا : 《 چقدرم زود از اون فاز به اون فاز میشی ؛ وات ده فاز ؟ 》
آدرین: 《 هعی من نمیتونم باهات واقعا کلکل کنم کم میارم 》
.....................................
از زبون مرینت :
همه چیزه به لوکا تعریف کردم بودم و خوشحال بودم که قراره بهم کمک کنه .
واقعا بعد سال ها که تونستم بغلش کنم حس خیلی خوبی بهم دست داده بود .
بعد تموم کردن کار هام رفتم خونه و برای خودم یک شام لذیذی درست کردم .
و بعد از خوردن غذا رفتم تا برای فردا نهار لباس انتخاب کنم .
خب یدونه دامن با کراپ صورتی و کت صورتی انتخاب کردم با کفش و کیف سفید و چند زیورآلات ؛ و رفتم تا بخوابم .
لباس مرینت 👇
............................................
6700 کاراکتر
پارت پر از احساسات مختلف بود