سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺
شروع پارت جدید ادامهپارت 52
از زبون ناتاشا :
خطر هر لحظه در کمینمون بود . درسته که مرینت میخواست قربانی بشه اما تا بمبی منفجر نشه کسی سراغ بانی کار رو نمیگیره … به سرعت رفتم به سمت لایلا و با یه لگد به صندلیش روی زمین انداختمش . دوربین بادی کم خودم رو کندم انداختم اون طرف و یه چاقو نظامی از داخل چکمه مجلسی کشیدم بیرون و برای اینکه بترسه گذاشتم زیر گلوش :
ناتاشا : اون بمبی که درست کردی کدوم گوریه ؟ چیه ؟ ها ؟ c4 ? تی ان تی ؟ آنالوگه یا دیجیتال ؟ زود زر بزن !
لایلا : هی هی هی ! خانومی یکم ترمز بگیر ! چه خبرته ؟
ناتاشا : میخوای بازی کنی ؟ باشه ! بازی میکنیم ...
راوی : مامور رومانوف بسیار خشمگین بود … چون از حوادث روز تولد چشم خوشی نداشت . . .و اینکه چطور یک فرد عادی و بدون سابقه انقدر با خونسردی انسان میکشد , معمایی برای مامور رومانوف شده بود … اما مامور رومانوف دست بالاتر را داشت … چاقوی نظامی حال به جای اینکه زیر گلوی لایلا باشد , به فاصله تار مویی از گونه های سفید و صاف لایلا بود … :
ناتاشا : میخوای بازی کنی ؟ باشه ! بازی میکنیم …
تار مو از میان گونه های لایلا و چاقوی نظامی کنار رفت و آرام آرام سفیدی صورت لایلا به سرخی رد خون بر صورت آن میشد . فریاد های لایلا از قعر چاه شدت میگرفت و کمک میخواست اما اینبار مامور رومانوف بود که با خونسردی به کارش ادامه میداد .
ناتاشا : میدونی که اگه ادامه بدم و عمیق ترش کنم جاش برای همیشه روی صورتت میمونه …
لایلا با فریاد در حالی که فقط کنترل دهانش برای او مانده بود کمک میخواست و فریاد میزد :
لایلا : نه تو رو خدا بس کن ! بهت میگم فقط تو رو خدا بس کن !
ناتاشا : یالا ! زر بزن !
لایلا : بمب همون کادوییه که اول مراسم به مرینت دادم … میخواستم کاری کنم که همه از مرینت متنفر بشن . برای همین طوری قضیه رو چیدم که ساختن بمب کار مرینت باشه و مقصر ماجرا اون باشه … ( با گریه ) تو رو خدا بس کن …
همه با دل های هراسان به یکدیگر نگاه می کردند … یک روانی داشت یکی دیگر را روانی می کرد … هیچ کس به جز مرینت نمیدانست که کادوی لایلا کجاست … پیش پدرش … در جاده …
کلارا (بیسیم ) : مرینت الان کادو کجاست ؟؟؟؟
ناتاشا : مرینت بگو کجاست !
آلیا : مرینت !!؟!؟!؟!
آدرین : تو رو خدا یه چیزی بگو قبل از اینکه دیر بشه …
اما مرینت انگار مرده بود … تمام صحنه هایی که با پدرش در ذهنش داشت از جلوی چشمانش رد میشد … هنوز چیزی از خوب شدن رابطه اش با پدرش نگذشته بود که حال باید یه این فکر میکرد در مراسم ختم پدر چه کند … خودش هم نمی دانست چگونه اما دهانش باز شد و گفت :
مرینت : کادو پیش بابامه … توی یه ماشین … تو راه بیمارستان
آدرین : لعنتی …
اما در این حال بود که آدرین دست مرینت را گرفت و فقط به دنبال خود میکشاند … تا سوار اتومبیل شوند و به پدر مرینت برسند … همه برای چند لحظه ساکت شدند و سپس با تمام سرعت به سمت ماشین هایشان حرکت کردند … آخرین نفر مامور رومانوف بود که از اتاق خارج میشد اما با شنیدن جمله ای درنگ کرد …
لایلا : ( با گریه ) روانی بدبخت ! ببین چه بلایی سر صروتم آوردی عوضی آشغال …
ناتاشا بدون لحظه ای درنگ برگشت . اما این بار با سرعت بیشتر زخمی عمیق تر بر گونه سمت چپ لایلا انداخت . صدای فریاد های لایلا از قبل ببشتر شد و اشک هایش از قبل سریع تر با سرخی خون گونه هایش ترکیب میشدند …
ناتاشا : اولین زخم برای این بود که حرف بزنی … دومین زخم برای این بود که امروز یادت نره .
اما ناتاشا میخواست که امروز برای لایلا به یاد ماندنی باشد . بی درنگ شکاف عمیق تری بر پیشانی لایلا انداخت و ناله های لایلا را از همیشه بیشتر کرد …
ناتاشا : آها !!! ناله کن *ش ! سومی هم برای اینه که دیگه از این غلط ها نکنی !
دیگر زمان برای از دست دادن نمانده بود … سریعا به سمت ماشین شخصی خودش رفت و به بقیه برای جلوگیری از فاجعه پیوست … اما این در آخر لایلا بود که با ناله هایش , به صندلی بسته شده بود و تنها روی زمین اتاق مرینت گریه میکرد و از سفیدی گونه هایش فقط رگه هایی از رنگ سفید باقی مانده بود … باشد که خداوند همه را به سزای اعمالشان میرساند …
4000 کاراکتر