سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت اینم پارت دوم رمان جدیدم خدمت حضورتون امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتش کنید منتظر حمایت هاتون هستم .
دختری که به عنوان ی پسر وارد ارتش میشه بریم بیینم قراره چه بلایی هایی به سرش بیاد و چه جنگ و عشق و عاشقی هایی به وجود میاد 😉
شروع پارت جدید ادامه پارت 1
برای هر چه سریع تر رسیدن به قصر مجبورم راه جنگل رو انتخاب کنم با اینکه راه جنگل خطرناک ترین راه هست و اکثریت مردم از این راه استفاده نمیکنن چون علاوه بر خطرناک بودن پیچیده و پر از حیوانات درنده هست اما مجبورم من باید قبل انتخاب شدن فرمانده جدید به قصر برسم و اون عنوان رو بگیرم ….
( چند ساعت بعد )
چند ساعتی بود که تو راه بودیم . من و سربازانم خسته شده بودیم میخواستم دستور استراحت بدم ولی قبل از این دستور باید اطراف رو با دوربین ام چک میکردم که ببینم مناسب استراحت و خیمه زدن هست یا نه دوربین رو به دست گرفتم و داشتم اطراف رو نگاه میکردم که از دور دستان پرچم قصر برام نمایان شد رو به سربازانم کردم و گفتم : سرعت تون رو بیشتر کنید که پرچم قصر نمایان شد …
منم مثل بقیه سربازان مطابق دستورم سرعتم رو با ضربه زدن به تنه اسب بیشتر کردم …
استرس و هیجان تموم وجودم رو فرا گرفته بود ؛ هیجان بخاطر رسیدن به قصر و فرمانده ارتش شدن بود و استرس برای لو نرفتن هویتم بود … سربازانم هویتم رو میدونستند ولی پدرم به آنها گوشزد کرده بود که از هویتم به کسی چیزی نگویند ولی بازم بهشون اطمینان نداشتم چون تا الان چندین چندین بار جاسوس بینشون رو من خفت کرده بودم … البته دیگه از ترسشون هیچکدومشون جرئت خیانت به ولایت رو ندارن اگه جرئتی هم پیدا کنن همونجا من خفت شون میکنم …
نزدیکای غروب آفتاب بود که رسیدیم به قصر می خواستیم وارد قصر بشیم که سربازان دم در نذاشتن بریم تو از اولش هم معلوم بود که نمیزارن بریم تو … به خاطر همین نامه ای از جیبم در آوردم و دادم به یکی از سربازان دم در اونم رفت داخل قصر و بعد چند دقیقه برگشت و گفت : اجازه هست بفرمایید تو
بعد وارد شدن به درون قصر؛ از باشکوهی قصر پادشاهی دهنم از تعجب وا مونده بود ؛ فکر نمیکردم قصر اصلی از قصر ما هزار برابر بزرگتر باشه باغش که هزار برابر بزرگ تر بود و سرتاسر باغ پر از گل های رز ، لاله و نسترن بود و چند تا هم مجسمه از شاهان قبلی این ایل ساخته بودن .
سعی کردم کمی خودم جمع جور کنم بعد جمع جور کردن خودم با کمی مکث دوباره به سمت داخل قصر حرکت کردیم و مستقیما رفتیم به سمت نشیمنگاه قصر و درب رو زدیم .
وقتی که اجازه داده شد وارد اتاق شدیم . دیواره های سرتاسر اتاق سفید بود که جزئیاتش با رنگ طلایی رنگ آمیزی شده بود و اتاق دارای لوستری بزرگ و پور نور بود
( منظور از لوستر لوستر هایی که به جای جای لامپ جا شعمی داشتن و شمع میزاشتن و اتاق های بزرگ رو با اون روشن کردن اون شمع های روی لوستر نورانی میکردن)
و دو تا صندلی انتهای اتاق بود معلوم بود که جایگاه ملکه و پادشاه هست و چند تا هم در اطراف اش بالشت های بزرگ بود احتمالا آنها هم جایگاه شاهزادگان بود … و همچنین سرتاسر اتاق پر از مجسمه ها و عتیقه های زیبا بود و یکی از دیوار های آن اتاق دارای آیینه ای بزرگ بود همینجوری محو تماشای اطراف بودم که یکی اومد پیشمون و گفت : لطفا شما چند دقیقه اینجا منتظر باشید تا پادشاه و ملکه تشریف بیارن …
سرم تکون دادم و اونم گذاشت رفت .
استرسم خیلی زیاد بود چون من هیچ اطلاعی از نقشه نداشتم …
غرق تو افکارم بودم که صدایی منو به خودم آورد :
سرباز : شاه و ملکه وارد میشود .
وقتی شاه و ملکه وارد شدن پشت سرشان سه تا پسر هم وارد سالن شدن وقتی سر جایشان نشستند من و سربازانم جلویشان تعظیم کردیم و بعد اینکه با دست اشاره کرد سرتون رو بلند کنید سرمون رو بلند کردیم :
پادشاه اگراست : شما کی هستید ؟؟ و اینجا چیکار میکنید ؟؟ و تو اسمت چیه چرا سر و صورتت رو پوشوندی ؟؟؟
با چشمانم به یکی از سربازانم اشاره کردم تا سخن بگوید .
سرباز : ما اینجاییم تا شما رو ببینیم و درخواستی ازتون داشته باشیم …
پادشاه اگراست : درخواستتون چیست ؟؟
سرباز : سرپرست ما میخواهد به عنوان فرمانده وارد ارتش شما شود البته اگه شما اجازه دهید …
پادشاه اگراست : من از کجا میتونم به سرپرست شما اعتماد کنم وقتی که نه سر و صورتش رو دیدم نه صدایش رو شنیدم… فقط یک نامه ای برایم آوردید که از طرف یکی از حاکمان ولایت است من از کجا بدونم که شما نمیخواهید من و خانواده ام رو بکشید ؟؟
سربازم میخواست حرفی بزند که صدایی مانع اش شد اون شخص گفت : این شخص رو من میشناسم این یکی از محافظان حاکم ولایت مون بود بهترین رزمی کار و جنگجویی هست که تو عمرم دیدم …
هم حرف میزد و هم کم کم به نزدیک می اومد که بالاخره کاملا صورتش رو دیدم بعد چند دقیقه بررسی بالاخره شناختمش این نینو بود پسر دوست بابام و همبازی بچگی هام پس بابام منو سپرده دست نینو خوبه خیلی هم خوبه …
همین که کاملا نزدیکم شد دست اش گذشت رو شونه ام :
نینو: تو عمرم دیدم … ایشون خیلی کم حرف هستن و بیشتر با ایما و اشاره حرف میزنن ایشون در صورتی حرف میزنن که خیلی خیلی مهم باشه و کاغذی در دسترس نداشته باشه و همیشه دوس داره هویتش مخفی باشه تا کسی نتونه اونو با خانواده اش تهدید کنه .
بعد اتمام حرف های نینو پادشاه اگراست گفت : فقط برای شناختنش چیکار باید کنیم ؟؟ هر کسی میتونه سر و صورتش رو بپوشونه و بیاد اینجا و خودشو اون جا بزنه ... و اینکه اسمش چیه ؟؟
نینو : خب برای شناختنش میتونین علامت بردگی رو رو دستش بزارین یا چیزی بهش بدین که فقط نشانه پادشاهی مون رو داره و صد البته میتونین اونو از چشمان زیبایش بشناسید چشمان اون اونقدر زیبا و خواناست که هر کسی این چشمان زیبا رو نداره هعی بگذریم … خب حالا میرسیم به اسمش ، اسمش عقربه چون مانند عقرب زهر آلود و خطرناکه هر کی بدست اش بیوفته نمیتونه از دستش در بره ….
نینو اونقدر ازم خوب تعریف کرده بود که منم اگه به جای پادشاه بودم خودم رو قبول میکردم …
پادشاه اگراست : پس باید اول ی آزمونی بده بعد اون آزمون تصمیم رو اعلام میکنم . آزمون رو فردا صبح زود ازت میگیرم ؛ چون الان خسته راهید برید استراحت کنید .
تعظیمی کردیم که پادشاه و ملکه از جایشان بلند شدن رفتن و بعد رفتن ملکه و پادشاه یکی از شاهزادگان به نزدیکم اومد گفت : با تعریف هایی که نینو کرد منم ازت خوشم اومد امیدوارم تو آزمون فردا موفق باشی دلم میخواد فرمانده جدید مون تو باشی …
سرم رو به عنوان ممنون تکون دادم و بعدش رو به نینو کرد و گفت : نینو بی زحمت اونا رو به اتاق هایشان هدایت کن …
نینو : چشم شاهزاده …
بعد رفتن شاهزادگان نینو اومد پیشم و به سربازانم گفت : برید بیرون میخوام تنهایی با سرپرستان حرف بزنم …
وقتی همه رفتن با خیال راحت شالم رو باز کردم و نفس راحتی کشیدم که نینو گفت : از دیدار مون خوشحالم شاهدخت .
بعد اومد نزدیکم و میخواست دستم رو ببوسه که نزاشتم و گفتم : لزومی نمیبینم که دستم رو ببوسی نینو !! … و ازت متشکرم بابت تعریف و تمجید هات اگه تو نبودی الان اینجا نبودم …
نینو : وظیفه مون هست شاهدخت … من همیشه در خدمت تون هستم …
مرینت : ممنونم نینو همیشه جای برادر بزرگ نداشته ام رو پر کردی ممنونم ازت …
بعد اتمام مکالمه مون نینو منو به اتاقم هدایت کرد وقتی به اتاقم رسیدم اول در قفل کردم و بعد هم شروع کردم به در آوردن لباسام واقعا امروز این لباس های نظامی خیلی روم سنگینی کرده بودن بعضی وقتا واقعا خودمم دلم برای لباس های سبک دخترونه تنگ میشه …
بعد اینکه لباس خواب سفید دخترانه ام رو بر تن کردم خودمو رو تخت پرت کردم … آخیش دلم برای ی خواب مفصل تنگ شده از صبح 5 دقیقه هم استراحت نکردم…
میخواستم به خواب عمیق فرو برم که یاد حرف ماریان افتادم گفته بود بعد اینکه رسیدی بهم خبر بفرست از رو تخت پاشدم و رفتم ی کاغذ ، قلم و دوات برداشتم و شروع کردم به نوشتن نامه :
سلام بر خواهر نازنینم من بالاخره بعد از طی کردن ی راه نسبتا طولانی رسیدم به قصر .
نگران نباش همه چی خوب پیش رفت و هیچ مشکلی تا الان برام پیش نیومده … و اینکه قراره فردا آزمون بدم اگه تو آزمون قبول شدم میشم فرمانده ارتش لطفا برام آرزوی موفقیت بکن خواهرم .
و اگه بخوام در مورد فضای قصر هم بگم باید بگم که قصر خیلی خیلی بزرگه ده برابر قصر ماست و خیلی زیباست البته به زیبایی تو نمیرسه و اینکه کاش پیشم بودی از الان دلتنگتم دوست دارم خواهر عزیزتر از جانم …
از طرف عقرب
بعد اینکه نامه رو نوشتم رفتم پیش کبوترم و از قفس برش داشتم و نامه رو به پاش بستم و از پنچره رهاش کردم تا بره به سمت قصر ما و نامه رو تحویل ماریان بده فقط امیدوارم که راهشو درست پیدا کنه ….
7500 کاراکتر