رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p43🧑🏼‍⚕️

S.k
14:40 1403/01/30
140
2 8
Reality👩🏻‍⚕️p43🧑🏼‍⚕️

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

شروع پارت جدید ادامه پارت 42


مرینت , بعد از تصادف : 

خودم رو ول کردم تا اون کامیون سرنوشتم رو بسازه و بعد … بوم ! به سختی بهش برخورد کردم … جیغ کشیدم و نفس هام تند تر و تند تر میشد اما یه لحظه به خودم اومدم … دیدم که داخل ماشین همونطوری چپ کردم … اما هیچ دردی ندارم … خرده ریزه های شیشه رو میدیدم که داخل سینه ام فرو رفته بودن اما هیچ دردی نداشتم … سر و صورتم خونی بود اما حالم خیلی عادی به نظر میرسید . کمربندم رو باز کردم و افتادم روی سقف ماشین . با لگد سعی داشتم که در ماشین رو باز کنم و بالاخره موفق شدم . از ماشین اومدم بیرون و بعد از بلند شدم دستام رو روی کمرم گذاشتم و گفتم : هوفففف!  دور و ورم رو نگاه میکردم اما خبری از کسی نبود . 

مرینت : من مردم ؟؟! پس مردن اینطوریه ! خوب شد قبل از اینکه بمیرم به تنهایی عادت کردم . 

تو هنوز نمردی … 

این صدا توی فضا پیچید و شرط میبندم اگه بدنم واقعی بود خودم رو خیس میکردم … 

مرینت : تو کی هستی ؟؟؟؟ کجایی ؟؟؟ خودت رو نشون بده !!!

خیلی وقته منو میشناسی … 

مرینت : من ؟ 

اره ! خود تو ! 

مرینت : جدی میفرمایید ؟ پس ما چرا شما رو نمی بینیم اصلا ؟؟؟ 

همین که این رو گفتم یکی دستش رو گذاشت روی شونه ام و منم از وحشت پریدم جلو . وقتی برگشتم حسابی خشکم زد … اون فرد خود من بود ! 

مرینت : تو کی هستی ! زود تر بگو تا دهنم رو باز نکردی ! 

نترس ! من خودتم … 

مرینت : الان تو منی یا من تو ام ؟ 

من تو ام 

مرینت : یعنی تو از منی یا من از تو ام ؟ 

من تو ام دیگه ! 

مرینت : یعنی تو از من 

ولش کن . اینا مهم نیست . فقط این رو بدون که ماهیت ما یکیه … من اینجام تا کمکت کنم … 

مرینت : نگفتی کی هستی ؟ 

فکر کن یه فرشته … 

مرینت : چرت و پرت نگو من انقدر آب زیر کار نیستم ! بگو کی هستی ؟ یا چی هستی ؟ 

فکر نمی کنم خانم اما راجرز ! آب زیر کار درجه یکی هستی ! خب بزار خودم رو معرفی کنم . اگه چیز هایی که توی دانشگاه نصفه خوندی درست باشه , من قسمتی از وجودت هستم که واقعیت رو میبینه و قبول داره … صرفا تنها قدرتی که توی واقعیت دارم یاد آوریه … 

مرینت : خب مثلا میخوای چی رو یاد آوری کنی ؟ وقت شام ؟ یا بابام قراره منو بکشه ؟ خودم که مردم ! دیگه هیچ مسئولیتی ندارم  ! 

میدونی وقتی یه نویسنده , نوشته هایی که داره به واقعیت تبدیل میشه چه اتفاقی می افته ؟ 

مرینت : چه اتفاقی ؟ 

دیگه نمیتونه تو تاریکی بمونه … دیگه نمیتونه از واقعیت بگذره … مگه اینکه داستان رو تغییر بده … نوشته هاش رو تغییر بده …

همین که این رو گفت , یه لحظه به آسمون نگاه کردم … عکس یه پرستار رو توی آسمون میدیدم که یه چراغ قوه گرفته بود بالای سرم و به زمین نگاه میکرد … نور چراغ قوه خیلی زیاد بود . من چشمام رو گرفته بودم و به سختی آسمون از نور سفید بی پایان قابل دیدن بود . اما اون یکی من اینطوری نبود … این میتونست توضیح بده اون واقعی نیست . اما هست … : 

چی میبینی ؟ 

مرینت : نور سفیدی که داره کورم میکنه … 

بعد از چند  لحظه اون نور سفید کور کننده از آسمون تاریک رفت و صداهایی میشنیدم … 

اخه چرا ؟؟؟؟ نگفتی به جز خودت من رو هم خراب میکنی !؟!؟! نگفتی من برم یکی دیگه هم باید قید زندگیش رو بزنه ؟؟؟؟  با خودت نگفتی الان وقت رفتن نیست ؟ 

اقا اگه مشکلی نیست من یه چیزی رو بهتون بگم … 

( با گریه و زاری ) بفرمایید … 

راستش ما بیمار های زیادی مثل ایشون داشتیم … همشون یه ویژگی مشترک داشتن … اگه کسی اینجا منتظر شون می بود , حتما بر میگشتن ,اما اگه کسی منتظرشون نبود , میرفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نمیکردن , این خانم خیلی خوش شانسه که شما منتظرش هستید … بد به دلتون راه ندید ! مطمئنم خدا روی شما رو زمین نمیندازه … 

با تعجب به خودم نگاه کردم و گفتم : 

مرینت : الان چی شد ؟ 

وای !!! فکر نمیکردم دیگه انقدر احمق باشی 

مرینت : اگه من نفهمیدم پس تو چطوری فهمیدی ؟ 

مثل اینکه یادت رفت ! من کارم یاد آوریه !!! خانم محترم ! هنوز نمردی ! توی کما هستی !

برای چند لحظه همه جا ساکت شد و منم به سکوت گوش میکردم … که یهو اون گفت :

 همونطور که گفتم , کار من یاد آوریه … وظیفه ای دارم … دنبال من بیا … 

به ساختمون کنارش نگاه کرد و منم به همون سمت نگاه کردم … دری باز شد و پله میخورد به سمت پایین میرفت … 

اون جلو رفت و گفت : دنبالم بیا .

منم پشت سرش راه رفتم و دنبالش حرکت کردم … پله ها رو که پایین میرفتم فضا عوض میشد . انگار وارد یه بیمارستان میشدم . پشت سر اون وارد یکی از اتاق ها شدم و با یه صحنه عجیب مواجه شدم … : 

یادت باشه … مسئولیت جون تو فقط به گردن خودت نیست … چطوری به این فکر نکردی که هنوز یه نفر منتظرته ؟

اون همون صحنه روز اول بود اولین روزی که وارد بیمارستان اگرست شدیم … : 

آدرین : خب … خانم آلیا سزار و خانم اما راجرز … به بیمارستان ما خوش اومدید … 

یهو تمام فضا عوض شد و خودم رو در حین فرار کردن از دست آلیا دیدم … داشتم به سمت رختکن می دویدم و آلیا هم دنبالم میکرد … 

آلیا : مرینت برگرد اینجا !!! اون عکس رو بهم پس بده !!!!!!!!!!!!

مرینت : عمرا ! مگه اینکه تو خواب ببینی … 

اون لحظه مرینتی که جلوم بود , وارد حموم شد … 

آدرین : خب خانم راجرز اگه دید زدنتون تموم شد برید بیرون من خودم رو بشورم ! 

دوباره صحنه اون روز که اون یه بچه رو داخل دستشویی پیدا کردیم جلوی چشمام داشت اتفاق می افتاد … 

آدرین : باید ببریمش بخش زنان تا بتونیم یه نفر که بهش شیر بده رو پیدا کنیم … 

مرینت : کاش میتونستم خودم نگهش دارم … 

با صدایی که پشتم اومد برگشتم . این بار خودم رو تو عمارت آگرست دیدم … در حالی که دارم ازش مراقبت میکنم … :

 

اونم دو دستش رو  گذاشت روی دیوار و من و بین دو دستش گیر انداخت و نزدیک گوشم گفت : الانم ازش میترسی ؟؟ 


نفس های گرمش روی گردنم حس میکردم و کم کم تپش های قلبم داشت خودم رو از خودم بیخود میکرد ؛ ولی سعی داشتم‌خودمو کنترل‌ کنم .


مرینت :  نه الان نمی‌ترسم چون اون دکتر بداخلاق پیشمون نیست .


سرش آورد بالا و به چشمام زل زد و گفت : ولی تپش های قلبت اینو نمیگه انگاری حالا بیشتر از قبل ترسیده .


مرینت : نه نه داری اشتباه میکنی ؛ تپش های قلب من همیشه اینقدر تند سریع هست ‌.


آدرین : آهان حتما اونجوریه ولی بری به دکتر بهتره .


مرینت : وقتی دکتر قلبم پیشمه نیازی ندارم برم دکتر … 


آدرین : اما ! حالت خوبه ؟


مرینت : نه اصلا خوب نیستم ! همین الان انقدر آدرنالین توی خونم زیاد شده که قلبم میخواد بپره بیرون !!! اگه میشه همین الان بری کنار من برم دستشویی 🥺

داشتم به حال خودم تو اون لحظه فکر میکردم … تپش قلب هام … داشتم تو فکر فرو میرفتم که دوباره صحنه اونجا عوض شد … توی کلوپ بودم … : 

آدرین : با اینکه با دقل بردی ولی باز من به خواسته ام رسیدم ! 

مرینت : واقعا ؟ چون یه بار دیگه باید انجام بدی ! خواسته منم هست ! 

آدرین : مگه نگفته بودی دیگه نبوسمت ؟ 

مرینت : گفته بودم ولی الان تا فرصت داری استفاده کن ! حالا بغلم کن و بیا جلو ! 

من به عقب خم شدم و اونم من رو طوری بغل کرده بود که انگار سوارم شده بود . صورتش رو بهم نزدیک میکرد و منم همین کار رو انجام میدادم تا اینکه برای چند دقیقه با خنده ها فراوان چندین بار همدیگه رو بوسیدیم … آدرین بالاخره سیر شد و کشید کنار و منم با تیکه بهش گفتم : 

مرینت : تو مگه نامزد نداری با دختر مردم اینطوری راحت شدی ؟ 

آدرین : حالا که تو امروز با من راحت بودی بزار منم باهات راحت باشم , همونطور که مهم نیته , لایلا یه چیز نمادین و دروغکیه ! شاید من نامزد داشته باشم ولی فقط به اسم … نامزد واقعی من تویی … 

صحنه دوباره عوض شد : 
از آدرین تشکر کردم و خواستم از ماشین پیاده بشم که آدرین نزاشت .


گفت : اول بوسم کن بعد برو …


مرینت : فقط از لبت نمی بوسم ها یادت باشه که تو نامزد داری !!


آدرین :  هوف بازم بحث نامزد کشیدی وسط اه … باشه قبول از لپم ببوس …


رفتم نزدیک اش و لپش بوس کنم که منو از بازوم کشید به نزدیک خودش و لباش گذشت روی لبم و شروع کرد به بوسیدنم و منم مقاومتی در برابر اش نکردم … وقتی ی دل سیر بوسم کرد رهام کرد و گفت : حالا میتونی بری


گفتم : امر دیگه ای ندارین؟؟؟ 


بعد خندیدیم و از ماشین پیاده شدم …


تمام این صحنه ها رو من از دور تماشا میکردم , اما اینبار با دسته بازی توی دستم جلوی آقای ویک ظاهر شدم … این بار آقای ویک این رو به خودم میگفت : 
جان : فقط میخوام این رو بهت بگم … هیچ چیزی بعد رفتن اون نمیتونه اون رو برگردونه . یا خاطره ای جدید و بهتر بهت بده … تنها کاری که میتونی بکنی اینه که به نصیحت این مرد پیر گوش کنی و همین الان بری و از فرصت هات به خوبی استفاده کنی … چون دیگه بر نمیگردن …


همین که این جمله رو گفت , تمام بدنم سست شد … اون دسته بازی دوباره از دستم افتاد پایین … نشستم زمین و آروم آروم شروع کردم به گریه … من قدر فرصت هام رو ندونستم … همش اون روز … اون مهمونی یادم میومد … چرا استفاده نکردم … : 
با شروع موسیقی شروع کردیم به رقصیدن .

در کمال ناباوری من و آدرین داشتیم با هم میرقصیدم از آدرین بعید بود که بیاد و منو به رقص بلند کنه . 

داشتم همینطوری فکر میکردم که آدرین گفت : میدونم داری به چی فکر میکنی .

منم دوست نداشتم باهات برقصم فقط  به اجبار مادرم اومدم و پیشنهاد رقص دادم همین .


منم گفتم : منم بخاطر اینکه پیش مادر ات خراب نشی قبول کردم .


زیر لب گفت : خیلی جذاب شدی .


منم گفتم : اخی دلت خواست !؟


گفت : من چیزی نگفتم فقط گفتم جذاب شدی اینو به مادر تو هم میگم فقط ی اصطلاحه. 


گفتم : عجب اصطلاحی !! 


گفت : زیادی امیدوار نشو. من نامزد دارم .


با تعجب گفتم  : نامزد ؟؟! نکنه نامزد ات همون لایلای خرمگسه؟ . 

گفت : زدی به خال متاسفانه اون نامزدمه بخدا با تو نامزد بودن بهتر از اونه .


با تعجب گفتم : چی گفتی چی گفتی با من!!؟


گفت : من همچین چیزی گفتم ؟؟! اوه ببخشید اشتباه لفظی شد میخواستم بگم با لایلا نامزد بودن بهتر از تو هست .


منم عصبانی شدم و با کفشم پاشو له کردم و دستش ول کردم و رفتم . 


اون اخی گفت و پشت سرم اومد گفت : ببین مامانم ببینه بد میشه بیا برقصیم .


اهمیت ندادم و از سالن خارج شدم … 


همه جا داشت سیاه میشد … دنیایی که قبلا داخلش مرور میکردم در حال نابود شدن بود … همون لحظه درک کردم که چه اشتباهی کردم … 


همون لحظه دوباره یه صدای دیگه توی فضا پیچید : 

حالا یادت اومد ؟ 

مرینت : اره …

 چطور دلت میاد همه این ها رو ول کنی بری ؟ چطوری به خودت اجازه دادی که قلب یه نفر رو پیش خودت نگه داری ؟ به مادرت فکر کردی ؟ حتی با اینکه تو رو طرد کنه , بعد از مرگت میدونی چقدر غمگین میشه ؟ چقدر ناراحت میشه ؟ برادرهات ! اونا هم همیشه عذاب وجدان دارن که عرضه نداشتن از خواهر کوچیکشون مراقبت کنن … آدرین ! او رسما عاشق توئه ! چطوری دلت میاد که بزاری بری ؟؟؟ 

و در آخر سر پدرت مرینت پدرت تو رو دوس داره فقط می‌ترسه راه رو اشتباه بری ببین اگه برگردی پدرت دلیل این کاراشو بهت میگه بهت ماجرای مرگ مادرش و خواهرشو به تو میگه باور کن برگردی برد کردی ...

برگرد مرینت برگرد باور کن تو این دنیا چیزی جز جهنم برات نیست برگرد پیش عشقت ... برگرد پیش دوستات ... و از همه مهم تر برگرد پیش خانواده ات اونا کشت و مرده تو هستن... به رفتارشون نیست ... باور کن ارزشو داره که برگردی ...

اگه به وقتش بمیری میری بهشت جایی که بهش مطلقی چون تو پزشکی خوبی بودی و اعمال خوبی داشتی وگرنه الان بمیری جات جهنمه چون این ی نوع  خودکشیه...

مرینت :خیلی ممنون که آخرین لحظه های عمرم رو برام زهر مار کردی … 

پس میدونی … 

مرینت : چی رو ؟

این که فرصتت داره تموم میشه … 

مرینت : یعنی چی داره تموم میشه ؟ 

اگه بخوای میتونی برگردی , اما باید یه تغییر بزرگ رو به وجود بیاری  … 

مرینت : چه تغییری ؟؟؟؟؟ چه چیزی ؟؟؟؟ 

وقت توضیح دادن ندارم … برای اینکه تو وقت بیشتری داشته باشی من باید برم … فقط میتونم اون لحظات بهت یادآوری کنم … 

مرینت : چی ؟ تو رو خدا بگو ! چه خبره ؟ 

اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه یا کاری بکنه , از اونجا رفت و من یهو روی تخت بیمارستان ظاهر شدم … از روی تخت بلند شدم . توی اتاق نسبتا سالمی بودم … همه چیز هایی که دور و ورم بودن در حال نابود شدن بودن . هاله ای سیاه و پودر مانند قسمتی از وسایل دور و اطرافم رو گرفته بود و در حال نابود کردنشون بود … آروم آروم از اتاق بیرون اومدم . وارد راهرو شدم . رد خون تازه ای توی راه رو بود صدای به هم خوردن تجهیزات پزشکی از دور میومد . رد خون رو دنبال میکردم . جلو میرفتم … هیچ کس داخل بیمارستان نبود … اما یهو همه چیز یادم اومد … اون شب . شب قتل . خودم رو از پشت در نگاه میکردم که در حال کمک کردن به اون مرد بودم . اما یهو کل بیمارستان لرزید و من افتادم زمین . لرزش خیلی بدی بود . … اون مرد ایست قلبی کرد و من با سرعت برگشتم تا دستگاه احیا رو بیارم اما محکم به نمایشگر ضربان قلب خوردم و افتادم زمین . دوباره اون لرزش مهیب و چند لحظه ای که دفعه قبل اومده بود تکرار شد … همه وسایل هام اونجا ریخته بود زمین . از جمله کارت شناساییم که به نام خودم بود . همین که اون کارت رو دیدم , یه لرزش دیگه اومد و دوباره زمین خوردم اما اینبار وقتی بلند شدم , تصویر محو از یه زن رو دیدم که داشت به سمت اون مرد میرفت … کارت من رو دید . اون رو برداشت . یه قوطی که حدس میزدم سیانور باشه تو دستش بود . کنار مرد ایستاد و با مورفین سیانور رو به بدن اون مرد تزریق کرد … به مقدار خیلی خیلی زیاد ! . بعد سریع از اونجا خارج شد … خودم رو دیدم که با دستگاه شوک قلبی وارد اتاق شدم اما نتونستم تحمل کنم و به خاطر حساسیتم از اتاق اومدم بیرون و افتادم زمین . اون زن رو دیدم که دوباره برگشت و اون سرنگی که باهاش مورفین رو تزریق کرده بود گذاشت تو دست من … و از پنچره فرار کرد . با یه لرزش دیگه که خوردم زمین , تمام صحنه عوض شد و خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم . لایلا میاد پیشم و کارت رو بهم میده … کارت شناساییم … یه لرزش دیگه و من یه صدای دیگه شنیدم … قسمت واقع بین خودم که داد میزد : 

مرینت !!!!!! فهمیدی کار کی بود ؟؟ 

از خودم بی خود شدم و دویدم به سمتش … 

مرینت : آره !!!!! فهمیدم !!!!!!! 

عالیه ! دیگه وقت نداریم ! فرار کن ! از تاریکی فرار کن ! بیا اینجا ! 

من می دویدم و به سمتش میرفتم … تاریکی پشت سرم درحال حرکت بود … هر لحظه راهرو می لرزید اما این لرزش ها من رو به جلو هل میداد … : 

مرینت : کار لایلا بود !!!! قتل کار لایلاست !!! 

نمیشنوم !!! بیا نزدیک تر !!! 


من داد میزدم : کار لایلاست ! اما اون نمی شنید … به سمتش می دویدم .تاریکی شونه به شونه من در حال نزدیک شدن بهم بود . آخرین لرزش اتفاق افتاد و من پرت شدم داخل خود واقع بینم . اون وارد من شد و همه چیز سفید شد … 

 


13700 کاراکتر 

خب بخاطر اینکه با الکس نوشتیم طولانی دادم ...


 

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

807 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

345 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب