رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p42🧑🏼‍⚕️

S.k
14:30 1403/01/30
137
0 2
Reality👩🏻‍⚕️p42🧑🏼‍⚕️

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

شروع پارت جدید ادامه 41


از زبون آدرین :

تا خود صبح بیدار بودم و اصلا نخوابیدم فقط تا صبح نگاش میکردم و هر دفعه که به زخم هاش نگاه میکردم قلبم بیشتر درد میکرد …
همه جاش پر از زخم بود و ی لوله تو دهنش بود و متصل به دستگاه های پایش حیات ... هوف  خیلی سخته که عشق ات رو تو این وضعیت ببینی خیلی…
کاش قبل از این اتفاقات عشقم رو جلوی همه بهش اعتراف کرده بودم … آقای ویک راست می‌گفت الان میفهمم حرفاش رو ... کاش هیچوقت برای انجام حرف هایی که گفته بود وقت رو تلف نمیکردم ...


تو فکر بودم که در اتاق باز شد و آلیا با چشمان گریون وارد اتاق شد…

اول سمت مرینت رفت نگاهی بهش انداخت بعد رو به من کرد و گفت : چی شده؟؟ چیکارش کردی ؟؟ وضعیتش چطوره ؟؟

گفتم : کمی آروم باش تا بهت بگم …
من هیچ کاری باهاش نکردم  دیروز بخاطر حرفای لایلا  باباش دعواش شد بعدش از خونه خارج شد و رفت … بعدش هم تصادف کرده آوردن اینجا به منم زنگ زدن گفتن ی بیمار وخیم داریم زود بیا اومدم دیدم اون بیمار مرینته .... بعدش دیگه هیچ میبینی که حال منم مثل تو خوب نیست و  مقصرشم من نیستم ….

آلیا : وضعیتش؟؟

آدرین : وقتی آوردن دیدم شیشه به قلبش فرو رفته بود و خون زیادی از دست داده بود حالش وخیم بود ولی بعد عمل حالش نسبتا خوب شده ولی بازم ممکنه حالش بد بشه … من نمیتونم حتی فکرشو هم بکنم …

آلیا دستی به موهاش کشید گفت : نمیدونم آدرین نمیدونم فقط میدونم که دوستم داره از دست میره … و من نمیتونم کاری کنم همین …
میگم که به پدر و مادرش خبر دادی ؟؟

آدرین : نه چون  دلخوشی ازشون ندارم … اونا باعث تصادف مرینت شدن …

آلیا : مجبوری بهشون بگی اونا پدر و مادرش هستن آدرین میفهمی چی میگم؟؟

آدرین : نمیدونم…

آلیا : تو نگی هم من میگم …

آدرین : نمیشه… چون اونا عین خیالشون هم نیست که دخترشون تو چه وضعیتی هست …

آلیا : بزار زنگ بزنم بیینم عین خیالشون هست یا نه اگه هست میگم ….

همینطوری داشتیم صحبت میکردیم که گوشی آلیا زنگ خورد …



از زبون سابین :

بعد اتمام مهمونی همه مون رفتیم تو اتاق های خودمون  …

امشب دخترم پیشم نبود… دلم پیشش جا مونده بود … کاش اون سیلی نزده بودم… فکر کنم حق با لوکاست …
بابت رفتارم خیلی پیشمونم هوف کاش نمیزاشتم از خونه بره  …
نمیتونستم بخوابم بخاطر همین گوشی برداشتم به مرینت زنگ زدم ولی هر چی زنگ زدم گفت مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد لطفا بعدا امتحان نمایید…
خواستم دوباره زنگ بزنم که تام اومد تو …

تام : داری به اون زنگ میزنی ؟؟

سابین : آره دارم به دخترم زنگ میزنم …

تام : زنگ نزن !! تو داری روشو باز میکنی دیگه … همین کارا رو کردی دیگه روش باز شد …

سابین : تام اخه خیلی تند رفتاری کردی باهاش …

تام : باید آدم بشه !!

سابین : اگه کار قتل کار اون نباشه چی ؟؟ اونوقت میخوای چیکار کنی ؟؟
ازش معذرت خواهی میکنی؟؟

تام : چه معذرت خواهی در صورتی که آبرومون رو برده …

سابین :  هوف اصلا تو آدم نمیشی !!! 
چرا نمیفهمی اون دختر من و تو هست اون دختر ماست !!! تنها فقط دختر من نیست …

تام : نمیدونم  …. فعلا  بگیر بخواب ببینیم فردا صبح  چی میشه اه …

سابین : باشه …

( ساعت 5 صبح)

صبح با تکون خوردن هایی بیدار شدم …و وقتی از خواب  بیدار شدم از روی ترس  فریاد بلندی کشیدم …

تام : چیشده سابین خوبی ؟؟؟

سرم به معنای نه تکون دادم و گفتم : نه اصلا!!

تام : چیشده؟؟

سابین با لکنت : خوا… ب دی..دم  خواب بد …

تام : خواب ات چی بود ؟؟

سابین : من تو خواب دیدم که مرینت حالش خوب نیست و ازم کمک میخواد … سر و صورتش تو وضعیت خوبی نبود …

تام : هوف من فکر کردم چیزی شده!! 
نگران نباش اون چیزیش نمیشه …

سابین  : اگه واقعا چیزیش بشه چی ؟؟؟

تام : هوف باشه بهش زنگ بزن ببین کجاست !!

سابین : باشه

چند بار بهش زنگ زدم ولی  بازم جواب نداد رو به تام کردم و گفتم : بازم جواب نداد !!!

تام : حتما خوابیده و گوشیش رو هم خاموش کرده … زن بگیر بخواب …

سابین : ببین تام اگه دخترم چیزیش شده باشه از خونت نمیگذرم !!!

تام : هوف … میخوای کمی باهم بریم حیاط ؟؟ باشه …

سابین : باشه

رویه لباس خوابم پوشیدم و رفتیم حیاط ولی حالم بازم خوب نشد دلشوره ام داشت بیشتر میشد … تام وقتی حال بد ام رو دید برد آشپزخونه و ی لیوان آب قند داد دستم … ولی حالم باز خوب نشد …
آخر سر تام خودش تسلیم شد و شروع کرد به زنگ زدن به مرینت …
ولی بازم جواب نداد …
با سر و صدا هایی ما فلیکس و لوکا هم از خواب بلند شدن و اومدن پیشمون …

لوکا : چیشده مامان ؟؟ حالت خوبه ؟؟

سابین : نه حالم خوب نیست دلشوره دارم … خودشم پیش از حد …

لوکا : چیشده ؟؟

سابین : ی خواب بد دیدم راجبه مرینت بود … الانم هر چقدر بهش زنگ میزنم میگه در دسترس نمی‌باشد فلان فلان …

لوکا : شاید دوباره  خودکشی کرده باشه چی ؟؟

فلیکس : لوکا چرت و پرت نگو …

با حرف لوکا دلم هوری ریخت به خاطرهمین رو به تام کردم و گفتم : آهان به آلیا زنگ بزن شاید اون بدونه کجاست …

تام : هوف باشه…

سابین : فقط تو آیفون باشه !!

گوشی برداشت و به آلیا زنگ زد که آلیا بعد چند بوق برداشت …

آلیا : سلام بله بفرمایید‌؟؟

تام : سلام آلیا خوبی ؟؟

آلیا :  ممنون خوبم ؛ کاری داشتید؟؟

تام : میخواستم بپرسم که از مرینت خبر داری یا نه ؟؟

آلیا : راستش آره خبر دارم در واقع میدونم کجاست …

پریدم وسط حرفش گفتم : آلیا دخترم تروخدا بگو مرینت کجاست من خیلی نگرانشم … تروخدا بهش بگو مامانت بابت رفتار دیروزش پیشمونه تروخدا بهش بگو برگرده خونه …

آلیا : راستش من الان نمیتونم بهش چیزی بگم !!

سابین با گریه : چرا اخه ؟؟ تروخدا بهش بگو لطفاا …

آلیا : نمیتونم بگم باور کنین !! اگه میتونستم میگفتم …

سابین با گریه و زاری بیشتر : تروخدا تروخدا التماست میکنم ….

آلیا : نمیتونم بگم چون ….

تام : ولش کن زن !! منت اون عوضی رو نکش …

آلیا با عصبانیت گفت : حداقل الان بهش این حرفا رو نگید !! الان که کار از کار گذشته ... (‌  با عصبانیت زیاد تر ) نمیتونم بگم چون مرینت …  چون مرینت دیشب بخاطر همین حرفای شما تصادف کرده و الان تو کماست وضعیتش وخیمه … چرا نمیفهمید دخترتون داره میمیره داره میمیره !!!

با این حرف آلیا ی کیلو آب یخ ریختن رو سرم … لیوان از دستم افتاد شکست… و خونه تو سکوتی فرو رفت …
سرم گیج میرفت ولی نمیتونستم دخترم تو اون وضعیت تنها بزارم … سریع رفتم اتاق و آماده شدم …
میخواستم از در برم بیرون که دیدم و لوکا و فلیکس اومدن پیشم و گفتن : مامان باهم میریم نگران نباش حالش خوب میشه !! شاید وضعیتش اونقدرا هم بد نباشه نگران نباشه …

( بیمارستان )

سریع از ماشین پیاده شدم و وارد بیمارستان شدم…

به گفته آلیا دنبال بخش مراقبت های ویژه بودم و بالاخره اونجا رو پیدا کردم و تک تک اتاق رو از روی شیشه اتاق ها بررسی میکردم که رسیدم به اتاق مرینت … 
سریع وارد اتاق شدم و چشمم به صورتش افتاد … 
حالم بدو بدتر میشد …

ولی این نمی تونه دختر من باشه این دختر من نیست این دختر من نیستتتت  … دختر من نمیتونه تو این وضعیت باشه …
این همون دختره سر پا و شادابم نیست
این فرق میکنه این دختره  صورتش زخمی ، بی روحه و پف کرد و بهش کلی دم و دستگاه وصله این دخترم نیست نمیتونه دخترم باشه…
فریاد زدم و گفتم : این دخترم نیست این دخترررر من نیستت…
دختر من کجاست اون برام بیارید من دخترمو میخواممم …
و بعدش صدای بوق دستگاهی اومد صدای بوق از همون دستگاهای لعنتی میاد… همون دستگاه هایی که بهش وصله
این صدا برای چی بود … فریاد زدم و گفتم : این صدای لعنتی یکی قطع کنه …
کم کم صدا ها برام مبهم میشد فقط صدای آدرین رو میشندم که می‌گفت: ببریدش بیرون حال مرینت داره وخیم تر میشه …

بعد از اتاق بیرونم‌ کردن و سیاهی مطلق…



از زبون آدرین :

بعد حرف زدن آلیا با پدر و مادر مرینت اونا هم از حال مرینت خبردار شدن سریع خودشون رسوندن به بیمارستان وقتی مامان مرینت اومد تو …
شروع که به فریاد و زجه زدن …
حالش خیلی بود و اونم مثل هر مادری تحمل دیدن همچین صحنه ای رو نداشت …
همینجوری با حرفاش داشت داغ دلمو تازه میکرد که دیدم صدای بوق دستگاه میاد … دیدم ضربان قلب مرینت افت میکنه … از اینور هم حال مادرش داشت بدتر میشد به آلیا گفتم ببرش بیرون …

بعد چند دقیقه دیدم که آلیا و نینو و ی پرستار ناشناس وارد اتاق شدن آلیا شروع کرد به ماساژ قلبی … و نینو رفت پرده اتاق کشید تا خانواده اش شاهد این صحنه های دلخراش نشن البته کاش منم شاهد این صحنه های دلخراش نبودم…
وقتی دیدم اونا دست به کار شدن منم از شوک در اومدم و آلیا کشیدم اونور و خودم وارد عمل شدم شروع کردم به ماساژ قلبی یک ، دو ، سه …. شصت فایده نداشت …
رو به آلیا کردم و گفتم : بهم دستگاه شوک رو بده…

آلیا : رو چند  ؟

آدرین  : رو دویست ژول بزار …

شوک دادم فایده نداشت دوباره ماساژ قلبی رو شروع کردم ولی بازم فایده نداشت رو به آلیا کردم و گفتم : بازم شوک بده فقط بزار روی 360 ژول …

شوک دادم فایده نداشت ولی ناامید نشدم دوباره … دوباره… دوباره

آلیا با فریاد و گریه  : آدرین !!

آدرین : هان چیه ؟؟

آلیا :  ولش کن دیگه !! … اون برنمیگرده…

آدرین : چیو ولش کنم اون بهم قول داده !! اون برمیگرده !!

نینو : برنمیگرده تو بیشتر از سه بار شوک دادی نمیتونی بیشتر از این شوک بدی … چون دیگه فایده نداره بیشتر از  این فقط پوستش میسوزنه …

آدرین  : مهم پوستش نیست مهم جونشو اگه برگشت چه بهتر اگه برنگشت پوست دیگه بسوزه بره …

نینو : اون کد 99 خورده این یعنی ایست قلبی … تا صبح هم شوک بدی فایده نداره اون خط روی دستگاه صاف صاف یعنی تو قلبش الکتریکی وجود نداره که برگرده !!!

اعصابم خرد شد و رفتم به یقه نینو چسبیدم و گفتم : داری دروغ میگی !! اون نمرده !! اون قراره برگرده…

آلیا با گریه و فریاد : بس کن اون دوست ما هم بود ولی الان دیگه مرده چاره ای دیگه ای بجز قبول کردن نداریم …

یقه و نینو ول کردم و با فریاد گفتم : برید بیرون فقط برید بیرون …

 


9000 کاراکتر 

https://uupload.ir/view/editcooo_۲۰۲۴۰۴۰۴_reel_3338842491664795726_1_3338842491664795726_crd1.mp4/

ویدئو رفتار پدر مرینت و امثالش آخرش کمی متفاوت تره 

https://imgurl.ir/viewer.php?file=n127174_eforiamusic0__reel_3317175212296537633_1_3317175212296537633.mp4

وقتی کسی از دست میدی 🙂 👆

 

 

https://ladybug.blogix.ir/post/21000

این تک پارتی رو من نوشتم به اینم نگاهیی و به رمان پایینی هم نگاهی بندازید اگه بد شده مال من ببخشید 

آهان دوستان تا یادم نرفته لطفا رمان گندم که فراموشی هست رو بخونین بشدت عاشقانه و معمایی هست لطفا ازش حمایتم کنید ی بار بخونید عاشقش میشد 

قسمتی از رمان که بهترین قسمت بود👇

دستانش گرم بود ، یکی از آنها زیر زانوی مرینت و دیگری پشت کتف مرینت قرار داشت ، او مرینت را محکم به خودش چسباند 
دامن مرینت در هوا پیچ و تاب خورد، موهای سورمه ای رنگش روی هوا می‌رقصیدند ، مرینت مشتی به سینه ی مجرم زد « داری چه غلطی می‌کنی ؟ »
مجرم آهسته و سبک‌وارانه از اتاق خارج شد ، گویی مرینت اصلا وزن نداشت ، درحالی که توجه ها سمت آنها برمیگشت او از داخل دالان ها رد میشد و به سمت درب خروج بیمارستان میرفت ، نیشش تا بناگوشش باز شد « تازه خوب شدی ، دوست ندارم به خودت زخمت بدی دونه‌برفم»
گونه های مرینت به سرخی گل های رز شد ، مجرم سرش را به سمت عقب تاب داد و قهقه زد « اینقدر معذب نباش ، گونه هات سرخ شده !!» 
مرینت خشمگین به او چشم قره رفت « فقط از معذب شدن گونه های کسی سرخ نمیشه !! من فراموشی گرفتم و حتی خودم رو نمیشناسم ، بعد سروکله ی یکی پیدا میشه و بهم میگه نامزدمه ، من رو لمس می‌کنه و خیلی راحت به خودش اجازه میده بدون اینکه ازم اجازه بگیره بغلم کنه و داره منو می‌بره جایی که حتی نمی‌دونم کجاست !! از کجا بدونم درمورد اینا راست گفتی ؟ من حتی اسمت رو هم نمی‌دونم , اصلا اسمی هم داری ؟»
مجرم نیشخندی گرم زد و از بیمارستان بیرون رفت ، باد موهای مرینت را تاب می‌داد ، سکوت زیادی طولانی شد و لحظه ای مرینت فکر کرد او قرار نیست جواب دهد 
سپس آهسته زمزمه کرد « البته که دارم!! آدرین ، اسمم آدرینه »
مرینت لحظه ای جا خورد و با صدای بلند نفسش را بیرون داد « آدرین ؟ »


آنها آهسته در خیابان قدم می‌زدند ، ماشینی زمردی رنگ  در جایی دورتر به چشم می‌خورد ، مرینت سعی کرد به ماشین نگاه نکند و بی اعتنا باشد ، گویی قبلا آن را ندیده ؛


سپس به چشمان مجرم خیره شد ، نگاه هایشان درهم گره خورد و مرینت نتوانست از تله ی چشمان او فرار کند 
چشم هایش سبز بود ، به سبزی سیب ، به سبزی زمرد ، 
چنان میدرخشید انگار نور ماه را در خود دارد 
گونه های مرینت گر گرفت و زمزمه کرد « آدرین !!»


نامش را زیرلب زمزمه و لمس میکرد ، اینکار به او حس خوشایندی میداد « آدرین ، آدرین !!» 
با اینکه زمزمه میکرد می‌دانست مجرم صدایش را شنیده است ، مطمئن بود گونه هایش سرخِ سرخ شده است ، دوباره آهسته نجوا کرد « آدرین »
_« تاحالا بهت گفته بودم چقدر اسمم رو دوست دارم وقتی تو صدام می‌کنی ؟»
سپس نیشش تا بناگوشش باز شد « اگرم گفته بودم تو یادت نمیاد »

برید بقیه رو بخونید 

لینک زیر اولین پارته بقیش رو هم از برچسب ها بخونید 😁 کاملا ادبی و خیلی محشره 

https://ladybug.blogix.ir/post/20603

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

806 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

344 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب