رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p41🧑🏼‍⚕️

S.k
14:27 1403/01/30
77
0 2
Reality👩🏻‍⚕️p41🧑🏼‍⚕️

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

شروع پارت جدید ادامه پارت 40
 

از زبون مرینت :

شایدم این بهترین فرصت باشه برای خلاصی … ترمز و فرمون رها کردم و کمربندم رو هم بازم کردم … و سرنوشتم واگذار کردم بخدا …
محکم خوردم به تریلی و ماشین چرخید و چرخید و بعدش سیاهی مطلق …


از زبون آدرین :

وقتی مرینت رفت منم باید برمیگشتم  خونه اما دلم پیش مرینت جا مونده بود .کاش نمیذاشتم بره … کار اشتباهی کردم ! حالش خوب نبود … امیدوارم بلایی سرش نیاد فقط امیدوارم …
و کاشکی نمیزاشتم لایلا بیاد به این مهمونی ... من  میدونستم زیر کاسه و نیمه کاسه اش یه چیزی هست … 
هر چقدرم پام  رو زدم به پاش تا حرف نزنه ولی نتونستم جلوشو بگیرم اه … باید هرچه زودتر اثبات کنم که این قتل کار مرینت نیست … 
آخرین بار به در نگاه کردم و وارد اون خونه لعنتی شدم 
رفتم تو نشستم پیش مامان … 
همه ناراحت و عصباني نشسته بودن … 
واقعا چرا لوکا و فیلیکس مانع این دعوا نشدن؟؟ 
هر دو شون مثل سگ از پدرشون  میترسن … البته منم فرقی با اونا ندارم اگه داشتم نمیذاشتم مرینت اون سیلی ها رو بخوره یا هم لایلا دوباره وارد زندگیم بشه …

همین جوری نشسته بودیم که پدر مرینت رو به لایلا کرد گفت : دست درد نکنه دخترم 
تو اگه اینا رو نگفته بودی من این فساد به بار اومده رو نمیفهمیدم…

بعد این حرفش لوکا بهش توپید گفت : پدر چه تشکری چه فلانی …
این دختر اومده زندگی خواهر من رو به سیاهی کشونده بعدش تو میگه ممنونم ازت …
اگه این دختر نبود مرینت به فکر خودکشی نمی افتاد ! اگه این دختر نبود اون قتل انجام نمیشد … اگه این دختر نبود خواهرم الان پیشمون بود ولی الان معلوم نیست کجاست ؟!!؟
ای کاش یه کمی به دختر خودت هم  توجه می‌کردی… 
ای کاش بخاطر حرف مردم خواهرم رو اینجوری خراب نمیکردی … حداقل اینجا خرابش نمیکردی میزاشتی مهمونا میرفتن بعد …

ای کاش اون حرفا رو بهش نمیزدی . حرفات برای دختری مثل اون خیلی سنگین بودن اون لیاقت این حرفا رو نداشت … اون این دو سال هر کاری که می کرد بخاطر تو بود تا بلکه به چشمت بیاد … اینو با چشمای خودم دیدم …

خواهر من بخاطر اون قتل که مقصرش نبود چند بار خودکشی ناموفق داشت الان بعد این اتفاقات اگر بازم به فکرش بیافته چی ؟؟؟
اگه این دفعه موفق بشه چی ؟؟( شدت بلندی صدا بیشتر)  اگه خواهرم این دفعه بمیره چی ؟؟؟ 
منم اولش مثل تو قضاوتش میکردم الان میفهمم نه حق با اونه … منم جای اون بودم اینکا را رو میکردم …
پدر تو نسبت به مرینت خیلی بی رحمی پدر خیلی …

تام : میخوای اینطوری خرابکاری های خودتو و خواهرتو بشوری ؟؟

لوکا : خرابکاری من ؟؟؟؟

فلیکس : نه پدر!! نه این دفعه حق با لوکا و مرینته من بخاطر ادب و احترام نسبت به شما سکوت کردم و همیشه طرف شما رو گرفتم ولی الان میبینم که کار اشتباهی کردم من نباید پشت خواهرمو خالی میکردم … از بچگی بهمون یاد دادی که روی حرف بزرگتر حرف نیاریم ولی بهمون یاد ندادی از حق دفاع بکنیم … 
اگه پشت خواهرم بودم الان هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد …

تام : شما واقعا عقلتون از دست دادید ؟؟ نمی بینید که خواهرتون داره مسیر رو اشتباهی میره؟؟  اگه من اینطوری رفتار نکنم اون مسیر درست رو پیدا نمیکنه !  باید ادبش کنم…

لوکا :ادب ؟ هیچ پدری دخترش رو اینطوری جلوی این همه ادم تخریب نمیکنه ! اونم دختری که تو این سنه و پر غروره ! اتفاقا شما مسیر اشتباه بهش نشون می دید !! و اینکه پس چرا ما دو تا رو اینجوری ادب نکردید؟؟ فکر کنم شما بین دختر و پسرتون تبعیض قائل هستید !! و این رفتارتون هم بخاطر کلیشه های قدیمیه !!

تام : لوکا بس کن !!! و برو اتاقت …

لوکا : دیدی پدر تو منو می‌فرستی اتاقم ولی مرینت از خونه بیرون میکنی !!!

سابین : بسه هر سه تا تون بس کنید… بزارید مهمونا برن بعد دعوا کنید…
و اینکه مرینت کاره اشتباهی کرده و الان داره تاوان کاراشو پس میده …
منم دیگه نمیتونم طرفداری شو بکنم خسته شدم از بس طرفشو گرفتم …
بزارید چند روز بیرون از خونه باشه تا حالش جا بیاد بعد برمی‌گرده به خونه  .... حتی شایدم بعد چند روز خودش برگشت به خونه...

لوکا و فیلیکس : مامان تو هم ؟؟

فیلیکس : از تو بعیده مادر من این 27 سال رو سر هر چیزی طرف مرینت بودی ولی الان که حق با مرینته و باید طرفش باشی داری طرف پدر رو  میگیری؟!! الانی که حق با مرینته ؟؟؟

سابین :فلیکس ! خواهرت قتل انجام داده !!! متوجه شدی که یه نفر رو کشته ! قتل کار خیلی بزرگیه و من نمیتونم کار به این بزرگی رو نادیده بگیرم …

لوکا : واقعا خنده داره واقعا!! من میگم که مرینت این قتل رو انجام نداده کجای این نامفهومه ؟؟؟ گیریم قتل کار مرینت باشه ! اخه یه دختر جوون دم بخت چه انگیزه ای برای این کار داره ؟؟؟؟

سابین : دلیل بیار لوکا دلیل بیار حرف خالی که اعتبار نداره !!

لوکا : اولا طرف به دلیل تزریق بیش از حد مورفین مرده و چون مرینت به مورفین حساسیت داره نمیتونه کار اون باشه دوما خودت هم میگی به حرف اعتباری نداره اما بازم داری به حرف لایلا اعتبار میدی !!

سابین :  من الان نمیدونم طرف کی رو بگیرم واقعا نمیدونم … نمیدونم حق با دخترمه یا با لایلا هست …
ولی اینو میدونم که پدر تون زیاده روی کرد همین …


فلیکس : عجیبه که حرف یه دختر که کلا نیم ساعته باهاش اشنا شدی رو باور میکنی اما حرف دختر خودت رو نه … حرف پسرهای خودت رو نه …


لوکا : مامان چرا تو این نیم ساعت اینقدر تغییر کردی ؟؟ تو هیچوقت مرینت رو قضاوت نمیکردی !! 
حتی همیشه حرف اون رو باور داشتی !!

سابین :  چون الان بحث بحث کشته شدن یه انسانه ! میفهمی ؟؟ بحث جون ی نفره پسرم !!

بعد آخرین حرف مامان مرینت ؛ گوشیم زنگ خورد … از بیمارستان بود …

رفتم حیاط و گوشیمو جواب دادم .

آدرین : سلام

جسی : سلام آقای اگراست  سریع خودتون رو برسونید بیمارستان .

آدرین : چی شده جسی ؟؟

جسی : به من گفتن که دارن با آمبولانس یه بیمار اورژانسی میارن و ما هم فعلا دکتری اینجا نداریم که به کارای اورژانس برسه اونطوری که گزارش شده ممکنه بیمار صدمه قلبی دیده باشه . خانم ویلسون استعفا دادن و نیستن و خانم سزار و آقای لاهیف هم جواب تلفنشون نمیدن . تنها فرد در دسترس شما هستید. میشه تشریف بیارید خیلی خیلی زووود !!!

آدرین : باشه الان میام …

سریع گوشی رو قطع کردم و سوار ماشینم شدم …

با سرعت 120 ماشین میروندم تا سریع برسم به بیمارستان…

بعد 20 دقیقه بالاخره رسیدم به بیمارستان و مستقیما رفتم به اورژانس…
وارد اورژانس میشدم که جسی رو دیدم که با قیافه وحشت زده و چشمای پر داره میاد سمتم …
بهش گفتم : چیشده جسی ؟؟

جسی : بهتره برید خودتون ببنید…


با این حرفش وحشتی تو دلم نشست و سریع وارد اورژانس شدم …
و با دیدن بیمار روح از تنم جدا شد …
ای…ن … این غیر ممکنه… این نمیتونه واقعی باشه … حتما دارم  خواب میبینم این یه خوابه !! 
اما چیزی که داشتم میدیدم عین واقعیت بود … واقعیت بود … واقعیت … 

چند لحظه همینطوری تو شوک بودم ... واقعا این کس مرینت ؟؟ واقعا!! 

رفتم نزدیک و دستش گرفتم با لمس کردن دستاش بازم دلم هوری ریخت دستاش سرد و سرد بودن ... به سر و روی خونیش نگاه کردم … و آروم بهش گفتم : چرا اینکار کردی چرا !!! 
مگه بهم قول ندادی ؟؟ مگه قول ندادی که تنهام نزاری !! چرا الان روی این تخت دراز کشیدی و چشاتو بستی؟؟ چرا ؟؟؟ 
کاشکی بیشتر بغلت کرده بودم کاشکی نمیزاشتم بری کاشکی …
داشتم باهاش حرف میزدم که علائم حیاتیش تغییر کرد … وضعیتش داشت بدتر می‌شد 
اما من این بار نمیتونم کسی که از ته دلم دوسش دارم رو از دست بدم  … 
برای همین دست به کار شدم … عرق سرد از پیشونیم میچکید … با ترس و وحشت داشتم برای عمل آماده میشدم ...
رزیدنت های شیفت رو صدا زدم تا بیان کمک … اونا هم وقتی مرینت تو این حال ديدن ناراحت شدن اما باید همه مون قوی باشیم تا بتونیم مرینت رو نجات بدیم…
بعد آزمایش های لازم سریع مرینت بردن اتاق عمل و منم حاضر شدم و وارد اتاق عمل شدم …
شروع کردم خرد و ریزه های شیشه رو از تنش جدا کنم … چند تا شو تمیز کردم ولی هنوز اصلی ترینش مونده بود اصلی ترینش تو قلبش فرو رفته یا شایدم اینطوری به نظر می‌رسید … می‌ترسیدم شیشه رو بیرون بکشم چون ممکن بود… خونریزیش بیشتر بشه … سعی کردم آروم آروم درش بیارم … درش آوردم اما خونریزیش شدت گرفت و داشت خون زیادی از دست میدادی… به پرستار گفتم سریع یدونه خون o منفی دیگه رو هم بیاره … منم در این حین سعی کردم خونریزی رو قطع کنم ولی داشت فشار خونش و ضربان قلبش  بخاطر خونریزی پایین میومد … باید ی آدرنالین هم تزریق کنن رو به پرستار کردم و گفتم : سریع 20 میلی آدرنالین تزریق کن …

کم کم خونریزیش بند اومد منم اونجا رو بخیه زدم و به کارم ادامه دادم  …

( بعد دو ساعت )

بالاخره بعد دو ساعت اون عمل لعنتی تموم شد اما مرینت به کما رفت و من کاری از دستم بر نیومد … هوف  ‌… واقعا سخته برام خیلی سخته الان کسی که دوسش دارم تو کماست و من مانع این اتفاق لعنتی نشدم … 
رفتم اتاق مرینت و نشستم رو صندلی و نگاهی بهش انداختم … هر دفعه که نگاش میکردم حالم بدتر میشد …

سرم گرفتم  پایین و دستم گذاشتم دو طرف سرم  هوفی کشیدم … حالم خیلی بد بود میخواستم گریه کنم ولی بغض تو گلوم گیر کرده بود و این حالم بدتر میکرد … ولی در حین عمل هم  اشکام میخواستن بریزن ولی مانع شون میشدم و به کارم ادامه میدادم ... کاش الان اون اشک بریزن و با جون دل گریه کنم ....

همینطوری سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم که گوشيم زنگ خورد ‌‌… مامان بود … جوابشو ندادم چون الان اگه جواب میدادم خرابی حالم رو می‌فهمید… نمیخوام که اون بفهمه مرینت تصادف کرده و الان تو کماست … در واقع فهمیدن مامان مهم نیست فقط نمیخوام خانوادش بفهمن … خانواده ای که مقصر اینکارن … یا شایدم فهمیدنشون بهتره شاید از کارشون پشیمون شدن … واقعا خیلی بهم ریختم باید منتظر فردا باشم ی فکر درست و درمونی به حال مرینت بکنم  ...


8800 کاراکتر...

 

 

 

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

807 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

345 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب