سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺
شروع پارت جدید و ادامه پارت 38
از زبون مرینت :
براید استایل بغلم کرد و برد سمت ماشین و گذاشت روی صندلی جلوی ماشین و خودش هم نشست پشت فرمون …
اول پنجره ها رو باز کرد بعد هم به راه افتاد …
کمی که به راه افتاد حالم کم کم داشت بهتر میشد.
آدرین بهم گفت : خوبی الان ؟؟
مرینت : آره بهترم .
آدرین : خوشحالم که حالت بهتر شد … چرا ترسیدی آخه؟؟
مرینت : مگه من آدم نیستم ؟؟ خب طبيعتا آدما میترسن دیگه …
آدرین : خب آره درسته ولی تو پزشکی نباید از ی جنازه بترسی …
مرینت : از جنازه نمیترسم که اون لحظه حواسم نبود و اون درست افتاد جلو پام و این طعبیه که بترسم …
آدرین : هوف حق با توئه … الان کجا ببرمت ؟؟
مرینت : لطفا منو ببر خونه … و اینکه میخوام بهت ی چیزی بگم …
آدرین : بگو
مرینت : نمیدونم میدونی یا نه من از فردا نمیام بیمارستان ، امروز آخرین روز کاریم بود …
آدرین : چرا ؟؟ بخاطر من نمیای ؟؟ بخاطر اینکه رئیس بیمارستان شدم ؟؟
مرینت : نه اصلا به تو ربطی نداره … فقط من دیگه نمیخوام پیش پدرم کار کنم همین…
آدرین : باشه ؛ فقط یادت باشه منم بعد اتمام ریاست استعفا میدم و میام پیش تو … اصلا به نظرم تو هم یه ماه یا دو ماه کار نکن و استراحت کن …
مرینت : اولا نمیشه بیایی پیشم چون اونجا سهام داری دوما چرا باید یه ماه یا دو ماه استراحت کنم ؟؟
آدرین : چون نمیخوام با مرد های دیگه کار کنی و عاشقشون بشی … اگه من پیشت باشم نمیتونی عاشق کس دیگه ای بشی اگه من نباشم میتونی …
مرینت : آهان پس آقا بازم بهم اعتماد نداره درسته؟؟
آدرین : بحث اعتماد نیست بحث اینکه میترسم رهام کنی …
مرینت : هوف نترس من همیشه پیشتم هیچوقت قرار نیست ول ات کنم …
آدرین : قول میدی ؟؟
مرینت : چرا داری مثل بچه کوچولو ها رفتار میکنی قول گرفتن مال بچه هاست …
آدرین : مهم نیست باید بهم قول بدی…
انگشت کوچکم رو بردم جلو و گفتم : قول میدم …
اونم انگشتم رو گرفت و باهم انگشت هامون تکون دادیم و ی لبخند کوچک به لب هامون اومد …
بعد 15 دقیقه رسیدیم دم در خونه مون …
از آدرین تشکر کردم و خواستم از ماشین پیدا بشم که آدرین نزاشت .
گفت : اول بوسم کن بعد برو …
مرینت : فقط از لبت نمی بوسم ها یادت باشه که تو نامزد داری !!
آدرین : هوف بازم بحث نامزد کشیدی وسط اه … باشه قبول از لپم ببوس …
رفتم نزدیک اش و لپشو بوسیدم ... که منو از بازوم نگه داشت اومدم نزدیکم و لباش گذشت روی لبم و شروع کرد به بوسیدنم و منم مقاومتی در برابر اش نکردم … وقتی ی دل سیر بوسم کرد رهام کرد و گفت : حالا میتونی بری
گفتم : امر دیگه ای ندارین؟؟؟
گفت : نه
بعد باهم خندیدیم و از ماشین پیاده شدم …
(فردا عصر )
از زبون آدرین :
داشتم برای کاگامی کادو میخریدم که گوشيم زنگ خورد .
لایلا بود وای خدای من باز چرا این پیداش شد …
گوشیمو باز کردم .
( توجه توجه مکالمه بقول گندم بوی گند ماهی میدهد ببخشید بابت پارازیت … )
لایلا : سلام عشقم خوبی ؟؟
آدرین : سلام ممنون خوبم تو خوبی؟؟
لایلا : آره بابام خوبم نگران نباش ؛ میخواستم بگم که امشب برای تولد کاگامی لباس چه مدلی بپوشم …
بدبخت شدم مگه قرار بود اینم بیاد !! اصلا کی دعوتش کرده !!
گفتم : مگه قراره تو هم بیای عسلم ؟؟
لایلا : آره قرار منم بیام بابا گابریل دعوتم کرده …
آدرین : چه خوب !! خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزکم …
لایلا : منم همینطور فقط نگفتی لباس چه مدلی بپوشم!!
آدرین : نمیدونم که بنظرم ی لباس بلند و آستین دار بپوش بهت خیلی میاد …
لایلا : باشه ببینم چی میشه … پس من برم حاضر شدم قند عسلم
آدرین : باشه برو عشقم …
لایلا : بای بای
آدرین : بای بای
هوف خوب شد قطع کرد کم کم داشت حالم از این مکالمه بهم میخورد اه اه …
باید به مرینت هم خبر میدادم که قرار لایلا بیاد …
به مرینت زنگ تا این خبر بد بدم بهش … بعد چند بوق برداشت ...
مرینت : الو سلام .
آدرین : سلام خوبی ؟؟
مرینت : آره خوبم تو چطوری؟؟
آدرین : حالم زیادی خوش نیست چون خبر های بد دارم برات …
مرینت : باز چیشده ؟؟
آدرین : خب باید بهت بگم که .... قراره لایلا هم به تولد کاگامی بیاد خودت برای هر گونه حمله آماده کن …
مرینت : هوف ترسوندی منو فکر کردم چیزی شده یا کسی مرده … این مسئله لایلا رو من از قبل پیشبینی کرده بودم و الان کاملا براش آماده ام نگران نباش …
آدرین : چقدر هم آماده باشی کافی نیست اون خطرناک تر از این چیزاست …
من نگرانتم …
مرینت : نگران نباش من از پسش بر میام .
آدرین : نمیدونم فقط امروز رو زیادی مواظب خودت باش …
مرینت : باشه چشم
آدرین : آفرین بهت ؛ من باید برم کار دارم .
مرینت : باشه برو فعلا .
آدرین : فعلا
بعد اینکه تماس قطع کردم کادو کاگامی رو خریدم و رفتم هتل تا برای شب آماده بشم
از زبون مرینت :
بعد مکالمه ام با آدرین رفتم بهترین لباس رو برای امشب انتخاب کنم تا چشم لایلا رو در بیارم … از قبل براش برنامه هایی ریختم چه برنامه هایی …
امشب قراره خون گریه کنه … اون امشب قراره پا بزاره تو خونه من و منم نمیزارم بدون پذیرایی خوب پا از این خونه بیرون بزاره…
در کمد باز کردم و محبوب ترین لباسم رو برداشتم لباسی به رنگ بنفش که کوتاه بود و توری های زیادی داشت و روش شکل پروانه هم هست که حتی بند های لباس هم از همون پروانه ها هستن رو پوشیدم …
کفش هام رو هم به همون رنگ انتخاب کردم اونا هم پشتشون پروانه دارن … آرایش زیادی نکردم ، موهامو گوجه ای کردم و تمام بالاخره بعد سه ساعت آماده شدم …
کم کم مهمونا داشتن میرسیدن …
که بالاخره آدرین اومد …
رفتم نزدیک اش گفتم : سلام بر عشقم …
آدرین : سلام بر بانوی زیبای جوان …
با خنده گفتم : ممنونم آقای اگراست …
بعد باهم وارد حیاط شدیم و همینجوری داشتم با هم حرف میزدیم و عاشقانه نگاش میکردم که خر مگس معرکه از راه رسید …
سریع اومد پیش آدرین و داشت از لپش می بوسید که چشمش به من افتاد …
داشت همینجوری نگاه میکرد و زل زده بود بهم که آدرین گفت : چیزی شده؟؟
لایلا : این اینجا چیکار میکنه عزیزم ؟؟
آدرین به من من گفت : خب مگه نمیدونستی این خواهر شوهر کاگامی هست !!
لایلا : نه نمیدونستم !! اگه میدونستم تنهات نمیزاشتم عزیزکم …
آدرین : نگران نباش منم الان دیدمش…
اگه میخوای بریم یه جای دیگه عسلم …
لایلا : باشه بریم…
کم مونده بود سر این مکالمه شون من دیوونه بشم اینا چه کلماتی بود که اینا استفاده کردن اه اه … حالم ازشون بهم خورد …
من باید به حساب لایلا برسم نمیزارم به این راحتیا قسر در بره …
رفتم آشپزخونه تا آب بخورم … تا کمی حالم جا بیاد …
داشتم آب میخوردم که دیدم لایلا پیشم اومد .
نزدیکم شد و گفت : میبینم که دوباره پیدات شده .
مرینت : نچ نچ نچ داری اشتباه میکنی اینجا قلمرو منه و تو وارد قلمرو من شدی …
لایلا : مهم نیست فقط به آدرین نزدیک نشو اگه نزدیکش بشی من میدونم و تو
مرینت : اتفاقا تو نباید به اون نزدیک بشی … چون چند روز یا چند ماه دیگه تو زندانی عزیزم و اون قراره تا ابد مال من بشه …
لایلا : تو داری اشتباه میکنی عزیزکم … نمیخوای که دوباره متهم به قتل شی !! و این دفعه برعکس دفعه قبلی بری زندان !!
مرینت : ولی من ازت اتو دارم عزیزم …
بعد اتمام مکالمه از آشپزخونه خارج شدم و رفتم حیاط …
( چند ساعت بعد )
بالاخره بعد چند ساعت این روز نحس تموم شد … رفتم نزدیک کاگامی و هدیه کاگامی رو دادم …
و بعد همگی داشتیم از هم خداحافظی میکردیم که لایلا اومد نزدیکم و بغلم کرد گفت : خوشحالم که دوباره دارم میبینمت عزیز دلم …
وقتی مامان اینو شنید گفت : شما همو میشناسید ؟؟!
لایلا بدون اینکه بهم اجازه حرف زدن بگه : گفت آره از پاریس همو میشناسیم و تو پاریس دوستای صمیمی هم بودیم ولی یهو مرینت ناپدید شد .
ولی الان بالاخره دوباره اونو پیدا کردم بخاطر همین خیلی خوشحالم …
سابین : اع چه خوب ؛ مرینت چرا در مورد لایلا چیزی بهم نگفتی ؟؟
مرینت : چون بعد اومدنم حالم زیاد خوب نبود …
لایلا : عیب نداره عزیزم میفهمم حالت رو ؛ نظرتون چیه برای جبران مافات فردا بیام برای شام خونتون ؟؟
سابین : امم فکر خوبیه منتظرت هستم ؛ بنظرم اگه شما هم بیایید خانم امیلی خیلی خوب میشه …
امیلی چشم غره ای به لایلا رفت گفت : حتما حتما فردا شب منتظرمون باشید …
و خداحافظي کردیم و رفتن … من موندم و بدبختی هام هوف چرا من از دست این خلاصی ندارم اه …
از زبون لایلا :
بالاخره بعد از مدت ها از دست اون زنیکه پیر تونستم خلاص بشم …
از وقتی که به نیویورک اومدیم هی هی کار می داد دستم اه …
امروز به دعوت بابا گابریل قراره برم تولد کاگامی بالاخره میتونم کمی با عشقم وقت بگذرونم …
به عشقم زنگ زدم و بعد اتمام مکالمه مون رفتم آماده بشم برای مهمونی…
آماده شدمو و زنگ زدم تاکسی تلفتی تا برم به آدرس تولد …
بعد نیم ساعت بالاخره رسیدم به مهمونی و مستقیما رفتم پیش آدرین و داشتم بوسش میکردم که چشمم خورد به اون هر#@ این اینجا چیکار میکنه … لعنتی اه .
از آدرین پرسیدم : این اینجا چیکار میکنه عزیزم ؟؟
هوف آدرین گفت که خواهر شوهر کاگامی فلان فلان … اه دوباره تو دردسر بزرگی افتادم … من به زور از شرش خلاص شده بودم الان همیشگی اومده پیشمون اه …
آدرین رو بردم یه جای دیگه تا دور از چشم اون باشه نمیخوام دیگه آدرین دوباره عاشق اون زنیکه بشه …
داشتم با آدرین حرف میزدم که دیدم مرینت رفت آشپزخونه که منم به بهونه دستشویی از آدرین جدا شدم و رفتم آشپزخونه…
رفتم ی چند تایی تهدیدش کنم ولی تهدید هام فایده نداشت باید کارشو تموم کنم … باید برای همیشه از شرش خلاص بشم … اون هم هر چه زود تر
تا آخر جشن داشتم نقشه ی خلاصی از مرینت میکشیدم که ی نقشه ای به ذهنم رسید …
بعد جشن تو خداحافظی رفتم مرینت بغل کردم و بلند گفتم : خوشحالم که دوباره دادم میبینمت عزیزم …
همینجوری بهونه دوستی رو ادامه دادم و بالاخره تونستم خودمو به شام دعوت کنم …
مرینت خانوم بچرخ تا بچرخیم …
صبر کن تا خلاص ات کنم …
اتمام پارت
9000 کاراکتر
😁😁😁 خوب خوب ها😈😈😈 اگه چیزی هم فهمیدید از این پارت و اگه اسپویل هست نگید ...
لباس مرینت👆
کفش مرینت👆
آهان برای رمان بعدی پیشنهاد بدید شغل شون چی باشه
ژانر اش عاشقانه هست ولی خب شما پیشنهاد بدید بازم
من دو تا تو ذهنم دارم
یکیش عشق فرمول یکی هست
یکیش یدونه کتاب هست به اسم بازی میراث من اونو نخوندم ولی ابتدا ماجرا شبیه اونو به مرینت قراره میراث واگذار بشه ولی مجبور برای برداشت این میراث
یک سال تو خونه اگراست ها زندکی کنه که اگراست بزرگ منظور پدر بزرگ آدرین و سه تا نوه دیگر هست خب میگم شبیه اون کتابه اولش ولی اون معمایی هست ولی من نیست فقط اینجاشو از اون رمان برداشتم بقیه قراره ایده خودم باشه حالا از گزینه بالا کدومش یا هم خودتون پیشنهاد بدین😁♥️