رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p38🧑🏼‍⚕️

S.k
18:47 1403/01/13
81
6 8
Reality👩🏻‍⚕️p38🧑🏼‍⚕️

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

شروع پارت جدید ادامه پارت 37
از زبون مرینت :

وای خدای من بدبخت شدم فقط خدا کنه نفهمه که امروز نرفتم بیمارستان …

گفتم : بله پدر ؟‌؟ کاری داشتید ؟؟

تام : آره باهات کار دارم ؛ بیا اتاق کارم تا باهم حرف بزنیم .

چشمی گفتم و پشت سرش حرکت کردم رسیدیم به اتاق کارش که در باز کرد و وارد اتاق شدیم .

گفت : بشین .

مرینت : بله چشم .

تام : خب میخواستم بهت بگم که من خیلی وقته دارم کار میکنم و واقعا از کار کردن خسته شدم .
بخاطر همین میخوام یه مدت یه دو ماهی اینا اداره بیمارستان دست ی کسی بدم …
ولی برای این کار باید هیئت علمیه جمع بشه و بین داوطلبان رای گیری بشه و هر کسی که رای بیشتری آورد میشه رئيس بیمارستان .

مرینت : خب ؛ الان درخواستون از من چیه پدر ؟؟

تام : خب میخوام بهت سهامی بدم تا در رای گیری بتونی شرکت کنی …

واقعا قراره اولین بار برام پدری کنی ؟؟
یعنی میخواد با سهام دادن منو رئیس بیمارستان کنه ؟؟
اگه این کار رو بکنه دیگه مشکلات ما حل میشه …
من اونوقت میتونم پدرم رو ببخشم چون به این نتیجه میرسم که به من اطمینان داره …

مرینت : خب چند درصد ؟ و برای چی ؟؟

تام : خب یک درصد از سهامم رو بهت میدم تا به آدرین رای بدی و اون رئیس موقت بیمارستان بشه .
نمیخوام دست کس دیگه ای بیفته از آدرین به راحتی میتونم ریاست بگیرم ولی از کس دیگه ای نه …

واقعا انتظار دادن ریاست به من ابلهی بود هیچوقت قرار نیست پدرم تغییر کنه قبل هر چه که بود الانم همونه .

هیستریک خندیدم گفتم : میخواستی نیم درصدی بدی !!  اون یک درصد هم برام زیاده  نه ؟؟!

تام با عصبانیت گفت : باهام درست صحبت کن مرینت !!

مرینت با صدای بلند : درست صحبت کنم !!؟؟ وقتی تو بهم ارزش قائل نیستی چرا باهات درست صحبت کنم ؟؟ 
به جای اینکه بیای منو رئیس بیمارستان کنی میای پسر مردم رو رئیس بیمارستان میکنی …
واقعا منو چی فرض کردی پدر !!؟

تام : مشکل منم همینه دیگه آدم حسابت کردم .
اگه نکرده بودم اون یک درصد رو هم نمی‌دادم. 
درباره ریاست هم تو از بس آبروی منو تو اون بیمارستان بردی ... حق داوطلبی بهت نمیدن چه برسه رئیس بیمارستان بشی …

مرینت : من دیگه حرفی ندارم بگم … از پس‌فردا هم تو اون بیمارستان کار نمیکنم … چون نمیخوام بیشتر از این آبروت رو ببرم .
فقط بگو کجا رو امضا کنم اونجا رو امضا کنم برم …

تام : هرجور راحتی … اینجا رو امضا کن و برو

بعد اینکه امضا کردم از اتاقش خارج شدم  بغضم تو گلوم گیر کرده بود …
همین که رسیدم اتاقم بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن …
واقعا چرا پدرم هیچوقت منو دوس نداره …
چرا اینقدر عذابم میده حتی براش مهم نیست که تو بیمارستان کار کنم یا نه …
چرا باید براش مهم باشم ؟؟ وقتی که دارم پیش همه آبروشو میبرم …
شاید مشکل از منه شاید من فرزند خوبی نبودم شایدم من انسانی خوبی نیستم …
چرا امروز همه چی رو تموم نکردم ؟؟
چرا حرفای دلم رو بهش نگفتم ؟؟
چرا نپرسیدم چرا منو دوس نداری ؟؟
چرا جرئت خرج ندادم؟؟

دو روز بود که حسابی غذا نخورده برای چی باید غذا میخوردم بازم غذا نخورده و لباس عوض نکرده رو تخت دراز کشیدم و پتو رو دورم پیچیدم …
در رو هم از قبل قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه ‌‌…



از زبون آدرین :

وقتی مرینت ولم کرد رفت ... منم رفتم هتل و مستقیما رفتم اتاقم و رو تخت خوابیدم حتی حوصله فکر کردن رو هم نداشتم ...چون هر چی هم باهاش حرف زدم فایده نداشت همه چی رو بهم زد و رفت … ولی باید فردا هم باهاش حرف بزنم ...

صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع حاضر شدم رفتم بیمارستان تا با مرینت دوباره صحبت کنم …

اما وقتی رسیدم سریع پرونده رو آورد داد دستم گفت بیا بررسی کنیم …
بعد بررسی پرونده اون رفت احتمالا رفته پیش براون ... احتمالا میخواد بگه عمل پیونده رو من انجام میدم… دیگه این عمل برام مهم نیست  چون اگه دلش با این عمل خوشه میزارم که خوش باشه …
منم بعد معاینه و بررسی یکی از بیمارام  رفتم به سوی اتاق براون که تو راه با صورت عصبانی مرینت مواجه شدم خواستم چیزی بگم ولی با تنه ای که زد فهمیدم الان اصلا وقتش نیست …
منم رفتم اتاق براون تا اصل ماجرا بفهمم…
بعد حرف زدن با براون پوکر فیس از اتاق اومدم بیرون .
چرا باید بخاطر ی اشتباه کوچک اینطوری مجازات بشه ؟؟ اه 
دلم براش می‌سوزه … باید پیداش کنم و باهاش حرف بزنم .
کل بیمارستان گشتم ولی بازم پیداش نکردم .
میخواستم بهش زنگ بزنم که یکی از رزیدنت ها اومد پیشم و گفت : استاد الان وقت عمله بهتره زود بیایید تا دیر نشده .

باشه ای گفتم و پشت سرش راه افتادم .

( بعد عمل )

بعد 7 ساعت ، جراحی با موفقیت انجام شد و من با خستگی مفرط خودمو رسوندم هتل و خوابیدم …


( صبح زود بیمارستان )

از زبون مرینت :

سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم بیمارستان ... اه خیلی برای جلسه دیر کرده بودم .
لعنت بر ترافیک ..‌.
سریع در زدم و وارد اتاق جلسه شدم …
همه هیئت علمیه و سهامداران در جلسه حضور داشتن …
رای گیری شروع شد و من به اجبار پدرم رائم رو به آدرین دادم …
و آدرین شد رئیس موقت بیمارستان ..‌‌. سریع از اونجا خارج شدم …
خوشبحال آدرین الان شد رئیس یه  بیمارستان بزرگ من  تو خوابم هم نمیبینم …
کم کم داره به آدرین حسودیم میشه در واقع اگه اون نبود شاید به اجبار اون عمل رو به من میدادن …
اگه اون نبود پدرم مجبور میشد ریاست رو بده به من …
آره مقصر همه  بدبختی هام اونه …
اگه اون نبود عذابم هم نمی‌کشیدم دوباره عاشق هم نمی‌شدم…
بلکه تو زندگی به این حد هم نمی رسیدم …

هوف دارم به چیا فکر میکنم ... 


بهتره برم وسایل هامو جمع کنم‌چون امروز آخرین روز کاریم تو این بیمارستان هست ..‌. بخاطر همین رفتم اتاقم و داشتم وسایلم جمع میکردم که آدرین اومد پیشم …

آدرین : چرا دیروز تو بیمارستان نبودی ؟؟

مرینت : به تو چه به تو مربوط نمیشه.

آدرین : ما همکاریم باید بگی چرا ؟؟

مرینت : مجبور نیستم به تو چرا شو بگم ‌‌‌.

آدرین : چرا داری باهام اینطوری رفتار میکنی؟؟!

هیستریک خندیدم و گفتم : بنظرت چرا هان چرا ؟؟

آدرین : اگه میدونستم ازت نپرسیدم!!

مرینت : چون تو تموم زندگیمو ازم گرفتی ‌… ( با مشت میزنه به سینه اش و هلش میده ) چون اون عمل حق من بود چون این ریاست حق من بود ولی تو اینا رو از من گرفتی …

آدرین : من مقصرش نیستم پدرت و براون از من خواستن اگه دست من بود من هیچکدوم از این کارا رو  نمیکردم …

مرینت : تو داری دروغ میگی ؛  تو یه دروغگو واقعی که داری و داری با قلب ی دختر بازی میکنی … 
من من ازت متنفرم …

آدرین : تو الان از سر عصبانیت اینا رو میگی … من مطمئنم تو منو دوست داری و منم تو رو دوست دارم ‌.
باور کن این اتفاقات دست من نبود .

مرینت : نه اتفاقا هم دارم حقیقت میگم من ازت متنفرم  ...

آدرین : پس اگه واقعا متنفری اینو حرف رو به چشام نگاه کن و بگو و چشماتو ازم برندار …

به اون چشای سبز جنگلیش نگاه کردم و سعی کردم بهش بگم متنفرم ولی ...نتونستم ...نتونستم صدای تپش های قلبم رو نادیده بگیرم …
هر چی هم باشه اون مقصر نیست …
نشستم روی صندلی و صورتمو با دستام پوشوندم و شروع کردم به گریه کردن …
آدرین هم نشست پیشم و بغلم کرد و گفت : من درکت میکنم میدونم این زندگی برات سخته … برای منم سخته … پدرم منم فرقی با پدر تو نداره …
اون حتی بهم اجازه نمیده با دختری که دوست دارم ازدواج کنم چه برسه به بقیه کارا باور کن اگه دست خودم بود رئیس بیمارستان نمی‌شدم…

مرینت : من معذرت میخوام زیادی روی کردم … دست خودم نیست دیروز با پدرم بحثم شد ولی بازم نتونستم حرفای دلمو بهش بگم نتونستم بهش بگم که چرا منو دوس نداری …

آدرین : متاسفانه من و تو قربانی پدرامون شدیم …
ولی نگران نباش من تا آخر عمرم  کنارتم ..‌.

مرینت : تو منو واقعا دوس داری ؟؟

آدرین : آره خیلی عاشقتم …

مرینت : پس چرا اون روز به حرفام گوش ندادی ؟؟

آدرین : چون اون روزا خیلی عصبانی بودم اما بعدش پشیمون شدم …
من حتی به فرودگاه هم اومدم تا نزارم بری ولی نشد نرسیدم بهت …

مرینت : واقعا تو اون روز اومدی ؟؟

آدرین : واقعا اومدم… و از اون روز تا حالا هم دنبال قاتلم تا به پدرم ثابت کنم که تو باعث مرگ اون شخص نیستی …

مرینت : منم عاشقتم و بیشتر از هر وقتی بهت نیاز دارم …
فقط زمانی میتونیم باهم باشیم که لایلا کاملا از زندگیمون بره بیرون …

آدرین : باشه قبول فقط الان نمیتونم بغلت کنم ؟؟؟

مرینت : چرا میتونی .

بعد اینکه همو بغل کردیم هر کدوم رفتیم سراغ کارمون …


( شب ساعت 7 )

کارام تموم شده بود داشتم میرفتم سمت ماشینم که گوشيم زنگ خورد…
آدرین بود .
آدرین : سلام ؛ خوبی خوشی ؟؟

مرینت : مرسی بله خوبم کاری داشتی؟؟

آدرین : میشه برگردی بیمارستان کارت دادم .

همونجوری که داشتم با آدرین حرف میزدم . برگشتم سمت بیمارستان .

مرینت : کارت چیه بگو تا منم بیام …

آدرین : باید یکی از پرونده ها رو امضا کنی بیا پرونده رو امضا کن .

میخواستم باشه ای بگم که از بالای ساختمان بیمارستان ی نفر خودشو پرت کرد پایین و اون شخص مستقیما افتاد جلوی پام ‌…
از ترس جیغ بنفشی کشیدم … افتادم زمین و شروع کردم به گریه کردن…
طرف رسما خودکشی کرده بود …
و همه جاش پر خون بود … داشتم از ترس به خودم میلرزیدم و تند تند نفس میکشیدم … شوکه شده بودم … که آدرین…
سری از راه رسید …
اومد روی زمین نشست بغلم کرد و در گوشم گفت : هیس آروم باش نترس من پیشتم … آروم ... آروم نفس بکش …
آروم باش... آروم باش من پیشتم …

با ترس و لرز گفتم : به نظرت طرف الان مرده ؟؟

آدرین  : هیس حواست به من باشه اونجا رو نگاه نکن اونجا رو نگاه نکن …

مرینت : من … من میترسم .

آدرین محکم تر بغلم کرد گفت : نترس من پیشتم …

 مردم کم کم داشتن دور اون شخص  جمع میشدن که یکی از رزیدنت ها ازه راه رسید و اومد پیشمون که آدرین گفت : ببین طرف مرده یا نه ؟؟‌ و اینکه بگو برانکارد بیارن و مرده و زنده طرف ببرن تو ... منم باید مرینت رو از اینجا ببرم …
بعد براید استایل بغلم کرد و برد سمت ماشین …


9000 کاراکتر

خب تمام آخرین پارت تعطیلات بود منتظر پارت های بعد و ورود مجدد لایلا باشید...اینقدر اسپویل کافیه😂😂

 

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

806 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

344 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب