سلام زیاد حرفی ندارم اگه داستان براتون جذاب باشه حمایت میکنید و اگر پارت های قبل نخوندید برید بخونید که جریان از وسط نمیفهمید . برید ادامه مطلب
(شروع پارت جدید و ادامه پارت 4)
از زبون آلیا :
سریع رفتم نبض مرینت رو گرفتم نبض اش بیشتر از حد نرمال میزد .
سریع به کلارا گفتم کمک کنه تا مرینت به ماشین ببریم .
به کمک آقای اسمیت قبل اینکه کارکنان شرکت بفهمد به ماشین گذاشتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردم .
خیلی نگران مرینت بودم .
بعد 5 سال دوست ندارم مرینت دوباره بیماری روانی اش تشدید بشه .
بیماری مرینت طوری بود که با یاد آوری گذشته و سختی هاش باعث ایجاد ترس و اضطراب میشه .
ترس و استرس از اینکه اگه دوباره گذشته ام تکرار بشه دیگه هیچ چیزی رو نمیتونم درست کنم .
و این اضطراب باعث افزایش تپش قلبی و این تپش قلبی ممکن باعث انواع بیماری های قلبی و عروقی بشه خلاصه کلام استرس براش خوب نبود .
( این مطلب واقعی اگر استرس و اضطراب زیاد باشه باعث سکته ، بیماری قلبی ، افسردگی و .... میشه )
رسیدم به بیمارستان مرینت بردند داخل یک اتاق و دکتر رفت تا اینکه مایعنه بکنه.
بعد اینکه دکتر از اتاق مرینت بیرون اومد پرسیدم : 《 چرا غش کرده ؟ 》
پاسخ داد : 《 نگران نباشید حال دوستون خوبه فقط بخاطر فشار عصبی که بهشون وارد شده .
غش کرده ؛ بهتره بهشون فشار عصبانی وارد نشه ضرر داره 》
گفتم : 《 میتونم برم ببینمش 》
گفت : 《 بله بفرمایید 》
بعد حرف زدن با دکتر وارد اتاق مرینت شدم هنوز بیهوش بود .
دلم براش خیلی میسوزه نمیدونم چرا با خودش اینکار رو میکنه .
کم کم دیدم داره بیدار میشه
.......................................
از زبون مرینت :
کم کم چشمام باز کردم سردرد ام کمتر شده بود .
بعد اینکه آلیا رو بالا سرم دیدم ؛ تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو به یاد آوردم .
به آلیا گفتم : 《 من اینجا چیکار میکنم آخر بار در اتاقم بودم که چشمام سیاهی رفت .
که دیگه نفهمیدم چیشد 》
که گفت : 《 کلارا بهم زنگ زد گفت حالت خوب نیست .
وقتی اومدم به اتاق ات دیدم بیهوش روی زمین افتادی و همه جا بهم ریخته است 》
بعد مکالمه کوتاه که داشتیم دکتر اومد و مرخصم کرد .
در طول راه سکوت همه جا رو فرا گرفته بود و هیچکدوممون حرف نمی زدیم .
میدونستم که آلیا از دستم خیلی عصبانی هست .
ده سالم بود . بخاطر طرد شدن از خانواده ام من رو به فرزند خوندگی قبول کرده بود .
و آلیا از اولین روز تا حالا مثل خواهر خودش از من مراقبت کرده و حواسش همیشه به من بود .
بعد اینکه رسیدیم خونه آلیا گفت مرینت بیا اینجا بشین باهات میخوام صحبت کنم .
گفت:《 مرینت چرا با خودت اینکار را میکنی گذشته گذشتُ رفت ارزش اینو نداره که خودت رو عذاب بدی .
دیروز به تاریخ پیوست و فردا یک رازه و امروز یک هدیه است که بخاطر همین میگم حال (سکانسی از یک کارتون بود)
پس خودت رو بخاطر رابرت آگراست به کشتن نده 》
گفتم : 《 آلیا منو نمی فهمی نه ؟!
میدونم میدونم گذشته گذشتُ رفت ولی من کتک گذشت ام رو خوردم من بی پدر و مادر بزرگ شدم .
من از خانواده ام طرد شدم بخاطر آبروی خودش رابرت منو از خانواده ام بیرون کرد .
از خونش نمیگذرم که از خطای که نکرده ام نگذشت 》
گفت : 《 مرینت انسان های هستند با دشمن خودشون دوست شدن .
پس بیا از انتقام ات گذشت کن و انتقام رو تمام کن 》
گفتم: 《 نه آلیا نه تازه انتقامم شروع میکنم 》
.......................................
سوال:
بنظرتون مرینت برای انتقام اش قراره چیکارایی بکنه ؟
آیا عشقی خواهد بود که مانع این انتقام شود؟
3111 کاراکتر
هنوز کمی از حقایق آشکار شده 🤫🤫🤫