رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p15🧑🏼‍⚕️

S.k
23:45 1402/11/19
60
0 4
Reality👩🏻‍⚕️p15🧑🏼‍⚕️

سلاممم من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید بعد بیایید این پارت جدید خب حالا می‌تونید برید ادامه مطلب

شروع پارت جدید ادامه پارت 14


رفتیم نشستیم سر میز که آلیا هم اومد گفتم : آلیا تو  اینجا چیکار میکنی؟؟ و اینکه بدون من کجا رفته بودی ؟؟

اونم گفت : خب باید برای سوپرایز مون  با لوکا آماده میشدم .


گفتم : چه سوپرایزی ؟؟؟ 

گفت : مگه نمیدونی امروز چه روزیه؟؟؟ 

گفتم : نه یادم نمیاد مگه چه روزیه ؟؟

گفت : صبح بخیر مرینت خانم چجوری ی انسان میتونه تولد خودش از یادش بره ؟؟ چجوری؟؟

بشدت تعجب کردم واقعا کی 10 اکتبر شده بود .

گفتم  : واقعا ممنونم ازتون که یادت تون بود بخاطر اتفاقات اخیر به کل تولدم یادم رفته بود .

لوکا هم گفت : خب دخترا این موضوع ول کنید و زود سفارش هاتون رو بدید .

بعد اینکه سفارش هامون دادیم و غذا اینا اومد و خوردیم گارسون ی کیک برامون  آورد .


رو به لوکا کردم گفتم : واقعا دیگه انتظار اینو نداشتم ازت .

لوکا هم گفت : هنوز کجاش دیدی برات ی کادو خوب هم گرفتم چه کادویی .

گفتم : وای زود باش کادو مو بده زود باش

گفت : باشه بیا اینم از کادوت .

ی جعبه از جیب کتش در آورد داد دستم وقتی باز کردم دیدی ی گردنبند طلا ی خوشگل با طرح گوشی پزشکی که به صورت قلب بود و اسمم روش بود واقعا خیلی زیبا بود .

گفتم : وایی لوکا این خیلی فوق العاده است ازت انتظار همچین هدیه فوق العاده ای رو نداشتم ممنونمم ازت ممنونمم 

گفت : خب بایدم همین کار می‌کردم چون من یدونه خواهر لوس دارم 

گفتم : وایی لوکا بیا بغلم خیلی دوست دارم .

بعد اینکه لوکا رو بغل کردم صدای آلیا در اومد : خب مرینت بسه دیگه حالا نوبت هدیه منه لطفا الان بازش کن .

منم باشه ای گفتم شروع به باز کردنش کردم .

باز کردم دیدم ی ساعت مچی خوشگل به رنگ برنز که صفحه ای سیاهی داشت خریده بعد از اینکه از آلیا هم تشکر کردم .


 آلیا گفت :  خب من میرم دستشویی ؛ برم برگردم بریم خونه باشه؟؟

منم باشه ای گفتم که لوکا هم گفت : منم بیرون منتظرتونم .

بعد اینکه آلیا و لوکا رفت بعد چند دقیقه دیدم آلیا نیومد بخاطر همین منم از میز پاشدم و میخواستم برم بیرون که به ی کسی برخوردم .

وقتی سرم بلند کردم دیدم بلی باز با این اگراست برخورد کردم ؛ اه این اینجا چیکار میکنه خدای من بدبخت شدم ؛ اگه لوکا رو ببینه چی بدبختتر میشم 

خواستم قبلا اینکه منو ببینه معذرت خواهی کنم برم ؛ اما بدبختانه نشد و منو دید .

بعد اینکه منو دید گفت : به به اِما خانم چه عجب اینجا ؟؟؟

گفتم : اوه سلام آقای اگراست ؛ خب مگه  اومدن به اینجا ممنوعه ؟؟ 

گفت : نه ممنوع نیست فقط ی رستوران خیلی گرونی هست که هر کسی نمیتونه بیاد اینجا . 
به جز اینکه خیلی پولدار باشه . و اینکه از خونه ای که خریدید معلومه که نمی‌تونید اینقدرا هم پولدار باشید درسته ؟؟

این الان داشت منو خرد میکرد ؟؟

خواستم خودم کنترل کنم ولی نمیشد چیزی نگم بخاطر همین گفتم : آقای اگراست به شما مربوط نمیشه که ما چقدر پول داریم یا نه و اینکه پول غذا ها رو شما ندادید که درسته  ؟؟
پس به شما هم مربوط نمیشه .

خواست چیزی بگه که  لوکا اومد پیشم و گفت : عزیزم بریم دیگه خیلی دیره . 

منم  گفتم : عشقم صبر کن الان میام .

بعد رو به اگراست کردم گفتم : اهم فکر کنم بهتره برم ؛ دیر کنم برام بد میشه فعلا آقای اگراست فعلا .
و اینکه  اگه خواستید من ی روزی تو این رستوران مهمون تون میکنم. 

اگراست هم خواست چیزی بگه که من منتظر حرفش نشدم رفتم ماشین نشستم بعد رو به لوکا کردم گفتم : خیلی ممنون لوکا به وقتش اومدی. 

گفت : خب احساس کردم که خواهرم کمی در خطره بخاطر همین اومدم به دادش برسم. 

گفتم : اینو میبینی این اگراست بود ؛ این خیلی حرصم رو در میاره خیلی الان هم میگه چرا اینجا اومدید اینجا ی رستوران گرونه و پول شما نمیرسه و فلان و فلان واقعا میخواستم پاره اش کنم که تو اومدی .

گفت : اوه میبینم که ی عشق و عاشقی خوب پیش رو داریم .

گفتم : چه عاشق عاشقی لوکا ؟؟؟!! حالت خوبه. 

گفت : اتفاقا هم حالم خیلی خوبه .

گفتم : مطمئنی؟؟ حالت خوب بود که این حرف نمیزدی . من میگم متنفرم بعد تو میگی عشق و عاشقی 

گفت : آخه میدونی چرا میگم عشق و عاشقی پیش رو داریم ؟؟ چون بزرگترین عشق و عاشقی ها با دعوا شروع میشه. 

آهانی گفتم بعد اینکه آلیا اومد حرکت کردیم به سمت خونه .


(بعد از چند ماه ) 

از زبون مرینت : 

چند ماهی از اومدنم به پاریس گذشته بود و من کم کم به سمتم عادت کرده بودم و متأسفانه حرف لوکا هم درست از آب در اومده بود من کم کم احساس میکردم که عاشق آدرین شدم ولی بازم با باهاش لجبازی میکردم. 

اما این عشق به احتمال زیاد یک عشق یکطرفه هست هعیی کی بخت با من یار بود که ایندفعه هم یار باشه عاشقمم باشه مطمئنم بخاطر همین دورغ هام ولم میکنه. 

نمیخواستم درباره این موضوع زیادی فکر کنم بخاطر همین حاضر شدم زود از خونه خارج شدم .

آلیا امروز کمی زود در اومده بود چون منم جدیدا بهش مشکوک شده بودم خواستم زود در بیام تعقیبش کنم .
وقتی رسید بیمارستان رفت اتاق تعویض لباس بعد چند دقیقه نینو از اون طرف اتاق پیداش شد منم پشت کمد ها قایم شدم و یواشکی دید شون میزدم دیدم لبای همدیگر رو بوسیدن در عین حالی که چشام از تعجب گشاد شده بود گوشیمو در آوردم و ازشون عکس گرفتم .

و بعد چون فلش گوشیم باز بود اونا متوجه من شدن اوه اوه بدبخت شدم .
سعی کردم ماست مالی کنم بخاطر همین  گفتم : اوه ببخشید بد موقع مزاحم شدم 

بعد آلیا گفت : مرینت گوشیت بده لطفا .

گفتم : امم چرا؟؟ 

با لحن عصبی گفت : گوشیت بده نمیخوام کسی متوجه رابطه منو نینو بشه. 

منم خودمو به اون راه زدم گفتم  : اع مگه شما دو تو رابطه اید؟؟

گفت : من میدونم که تو دیدی و عکس انداختی گوشیت بده زود .

گفتم : نه نمیدم. 

بخاطر همین زود فرار کردم و رفتم به طرف حموم که تو اتاق تعویض لباس قرار داشت .

در باز کردم و وارد حموم شدم و در قفل کردم .

ولی بدبختانه اگراست تو همون حموم بود و داشت دوش می‌گرفت آخ جیغ فرا بنفشی کشیدم پشتم کردم بهش .

گفتم : ببخشید ببخشید من نمیدونستم اینجا هستید و اینکه نگران نباشید چیزی ندیدم بخوامم بخار نمیزاشت .

گفت : اوه یکم حواست جمع می‌کردی صدای آب رو میشنیدی و اینکه نگران نباش منم کاملا ل.خت نبودم .

گفتم : پس الان میتونم برگردم .

گفت : دلیلی نداره برگردی برو بیرون دیگه 

گفتم : آخه نمیتونم چون آلیا منو میکشه. 

گفت : خب الان میخوای چیکار بکنی ؟؟

منم مثل احمقا  گفتم : خب برگردم کمی غیبت کنیم نظرتون چیه؟؟ 

آخ احمق غیب چیه تو این شرایط خودشم .

گفت : من واقعا از کارت سر در نمیارم ‌.

نتونستم برنگردم میخواستم اون صورت زیباش رو بیینم و اون موهای طلایش رو .
بخاطر همین برگشتم سمتش وبا ی  نگاه کل بدنش رو از زیر چشمم رد کردم اوف انصافا سکیس پک های خوبی داشت و موهاش خیلی خوشگل براق بودن داشتم دیدش میزدم که
گفت : اگه دید زدنتون تموم شد تشریف ببرید بیرون چون من میخوام  دوش بگیرم .

منم خجالت زده در باز کردم و در اومدم بیرون .

.................................................

6400 کاراکتر 

عکس گردنبند

عکس ساعت 

.........................

خب دوستان ممنونم از حمایت هاتون 

 

 

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

807 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

345 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب