رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Awakening P12

Tony
13:40 1402/10/30
154
28 9
Awakening P12

سلاممممممممممممممممممم . همونطور که فکر میکنید این پارت اتفاقی قراه بی افته ... پس از دستش ندید / 

  • مرینت : مهدیار ! تو مطمعنی که دیوان گناهان به اندازه رساله میشاتی ارزش داره ؟؟؟ مطمعنی دیوان گناهان داره از بین میره ؟؟؟ 
  • آدرین : مهدیار تو باید خودت خبر داشته باشی ... اگه آرزوی درستی نکنی یا چیزی که فدا میکنی , به اندازه چیزی که میخوای ارزش نداشته باشه , هرج و مرج به وجود میاد ... اون موقع است که دیگه نمیشه هیچ چیزی رو جمع کرد ...
  • مهدیار : من از همه این ها خبر دارم ... مرینت ! فکر نمی کنی که من فقط این کار رو برای خودم انجام میدم ؟ میکنی ؟؟؟ من از همه چیز خبر دارم ... درباره همه چیز هم چندین بار فکر کردم ... فکر میکنم نقشه من برای این کار بی نقصه ... فقط اعتماد خواهرم رو لازم دارم ...
  • آدرین : من بهت اعتماد میکنم ... 

آدرین این جمله را گفت و به حالت اصلی خود تبدیل شد . معجزه گر خود را از انگشتش بیرون کشید و مانند افسانه ها رو به روی مرینت زانو زد ... :

  • آدرین : بانوی من ... اول شروع ماجرا هم بهت گفتم ... اگه تو به حست اعتماد داری ...

سپس دست مرینت را گرفت و معجزه گر را مانند حلقه ازدواج در دست مرینت فرو برد ... :

  • آدرین : منم به تو اعتماد دارم ... اولین بارم نیست که این کار رو میکنم ... هر تصمیمی که بگیری من بهش اعتماد میکنم ...

این جملات از زبان آدرین بیرون می آمد که مرینت , به حالت اصلی خود تبدیل شد . تیکی در سمت راست او و پلنگ در سمت چپ او به ماجرا خیره شده بودند ...:

  • مرینت : آ آآآ درین ! تو من رو میشناسی ... لیدی باگ بود که به من کمک میکرد تا توی موقعیت های خاص , بتونم تصمیم درست بگیرم ... کفشدوزک بود که به من شانس میداد ... آدرین ! من بدون کفشدوزک هیچی نیستم .... 
  • آدرین : دقیقا برعکس ! این تو بودی که به عنوان لیدی باگ انتخاب شدی چون صلاحیتش رو داشتی ... وجود تو یعنی وجود کفشدوزک ! من هیچ وقت عاشق لیدی باگ نبودم ... من همیشه عاشق دختر پشت اون نقاب بودم ... حالا بعد از سه سال فهمیدم اون تو بودی ... شک ندارم تصمیم تو , درست ترین تصمیمه ... 

آدرین پس از گفتن آخرین حرف هایش رو به مهدیار کرد و گفت : 

  • آدرین : بیا ما از اینجا بریم تا یکم بتونه فکر کنه ...

مهدیار به نشانه رضایت , پورتالی به خانه قدیمی باز کرد تا باهم به خانه بر گردند ... 

 

تقریبا 22 ساعت بود که مرینت از راز 17 ساله ای مطلع شده بود ... او میتوانست به قاطعیت بگویید که در این 22 ساعت , به اندازه کل عمر او اتفاق افتاده است ... از فهمیدن وجود این راز تا کشف شدن آن ... مرینت در بعد آیینه ,  درحالی که آدرین و مهدیار در خانه قدیمی بودند ,   روی بام خانه ای نشسته بود و به غروب آفتاب درحالی که پرتو های خورشید از لا به لای شیشه های چند ضلعی که صحنه زیبایی را ساخته بودند , خیره شده بود و فکر میکرد ... نفسی عمیق کشید و روی پا های خود ایستاد . پلنگ و تیکی نیز با مرینت بلند شدند : 

  • پلنگ : تصمیمت رو گرفتی ؟؟؟ 
  • مرینت : نمیدونم ... اگه آرزو نکنم فرصت بزرگی رو از دست میدم ... اگه آرزو بکنم و دیوان گناهان ارزش رساله میشاتی رو نداشته باشه هرج و مرج درست میشه ... 
  • تیکی : مرینت ... من به عنوان یه دوست ,   فقط میتونم بهت بگم به حرف برادرت اعتماد کن ... مرینت ! از پلی گذشتی که راه برگشت نداره ... پس برو جلو و به آخر پل برس ...  باید با ترس هات رو به رو بشی ... تا بتونی از آدم هایی که دوسشون داری محافظت کنی ...

مرینت تصمیم گرفت ریسک کند . یا این راه به پایان میرسد . یا که راه جدیدی شروع میشود پس ... :

  • مرینت : گیمی ! خودت رو نشون بده ... 

ناگهان پلنگ و تیکی تغییر حالت دادند ... طوفانی بزرگ رخ داد و آب و هوای تاریک بارانی شکل گرفت . مرینت به جلو رفت و گفت : 

  • مرینت :سلام ! یه آرزو دارم ... 
  • گیمی : سلام آدم کوچولو ! چی میخوای ؟ فقط بدون که هر آرزوی عواقبی داره ... یعنی ... 
  • مرینت : از همه چیز با خبرم ! لازم به توضیح نیست ..
  • گیمی : خب ! آرزوت چیه ؟ 
  • مرینت : رساله میشاتی رو میخوام ... 
  • گیمی : رساله میشاتی ... هوم ... کتابی که توی یکی از جنگ های اخیر دکتر استرنج نابود شد ... کتاب خیلی مهمیه ! باید چیز خوبی برای فدا کردن داشته باشی ! 
  • مرینت : دیوان گناهان رو فدا میکنم .
  • گیمی : دیوان گناهان ... کتابی با جادوی سیاه که درحال نابود شدنه ... قبوله آرزوت رو می پزیرم .

ناگهان همه چیز شروع به تکان خوردن بود . با انفجاری مهیب , همه جا روشن و سفید شد ...

 

آفتاب غروب کرده بود ... مهدیار با دستانی به هم گره کرده و با چهره ای نگران بر روی صندلی نشسته بود و آدرین با تعجب به صدایی که از بیرون می آمد گوش میداد ... آدرین با تعجب به صدای اذانی گوش میداد که از خارج خانه به گوش میرسید ... همزمان با اینکه آدرین در بالکن خانه به این صدا گوش میداد , مرینت را با کتابی سفید در دست در حال حرکت کردن به سمت خانه قدیمی دید . آدرین شتاب زده مهدیار را خبر کرد و به سمت مرینت دوید . مرینت با لباس های  نمیه پاره و کثیف شده به سمت  خانه قدیمی برگشت . زمانی که آدرین با چهره ای ترسیده به مرینت رسید , مهدیار با شنل معلقش , در هوا ایستاد و آرام بر روی زمین نشست .. : 

  • آدرین : مرین...
  • مرینت : چیزی نیست ... نگران نباش عزیزم . داداش ! انجامش دادم . 

مرینت , کتابی سفید و درخشنده که در دستش بود را به مهدیار داد و گفت : 

  • مرینت : آخرین امید من تویی داداش ...من بهت اعتماد دارم ... 

در این میان , مهدیار که خواهرش را بغل کرده بود , و عوض تمام تنهایی های 17 سال اخیر را  که در پرورشگاه به سر برده بود را , در می آورد , با باز کردن پورتالی به بعد اصلی , تلفن آدرین شروع به زنگ خوردن کرد   ... او گابریل بود . پدر آدرین .....

 

خب دوستانم اینم پارت جدید . امید وارم خوشتون اومده باشه ... برای اولین بار آرزویی اتفاق افتاد و حالا باید ببینیم که در ادامه چه اتفاق هایی می افته ... لطفا لایک و کامنت یادتون نره ! خوشحالم کنید 

برچسب‌ها :

#Awakeing   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

810 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

348 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب