خب سلام من اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد ، حمایت یادتون نره و طبق گفته های همیشگی اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید. و اینکه سکته نزنید و منو پاره و پوره نکنید. برید ادامه مطلب
شروع پارت جدید ادامه پارت 37
از زبون مرینت :
بعد اینکه همه رفتن منو آدرین تنها موندیم که در اتاق زد شد . اه باز کیه که دیدم لایلا اومد تو وای این اینجا چیکار میکنه حتما میخواد بلایی به سرم بیاره .
بدبخت شدم رفت .
(شروع مکالمه )
لایلا : 《 سلام مرینت خوبی ؟ 》
مرینت : 《سلام ؛ امم ممنون خوبم .
تو خوبی ؟ 》
لایلا : 《 ممنون منم خوبم ؛ میتونیم با هم حرف بزنیم ؟》
مرینت : 《 آره چرا که نه 》
لایلا : 《 فقط تنهایی حرف بزنیم بهتره ؛ نمیخوام آدرین اینجا باشه . 》
آدرین : 《 پس من میرم بیرون تا راحتتر حرف بزنید. 》
لایلا : 《 ممنونم آدرین 》
مرینت :《 خب من حرفی ندارم بزنم پس لطفا اول تو شروع کن . 》
لایلا : 《 خب میخواستم بگم که لطفا منو ببخش
خب من هر کاری که میکردم از روی حسادت بود . نمیدونستم که تو زندگی سختی داری همش فکر میکردم زندگیت خیلی خوب و خوشه و برات حسودی میکردم .
و اینکه بیشتر پسرا عاشق تو بودن و از تو خوششون میومد و این باعث شد من دورغ بگم و بیشتر بهت حسادت کنم .
چون اون زمان من عاشق یک پسری بودم که بخاطر اینکه عاشق تو بود من رد کرد .
اونجا بود که دشمنیم باهات به اوج رسید بعدشم که خودت میدونی خواستم بهت تهمت دزدی بزنم فلان و فلان که آخرش تو پیروز شدی و همه دورغ هامو لو دادی .
اینا رو بخاطر این گفتم که منو ببخشی من اون زمان از لحاظ روحی حالم بد بود .
و هر کاری هم که جدیدا انجام دادم بخاطر این بود که مجبور بودم؛ رابرت با یاد آوری گذشته مجبورم کرد باز حس حسادت اوج بگیره و این بدی ها رو انجام بدم لطفا منو ببخش .
خوشحالم که حالت خوبه و خوشحالم که هر دومون از رابرت خلاص شدیم .
واقعا منو ببخش مرینت من من معذرت میخوام . 》
مرینت : 《 درسته بخشیدن کار انسان های بزرگ هست ولی منم میتونم ببخشمت . 》
لایلا : 《 عذاب وجدان بدی گرفته بودم ممنونم ازت . 》
مرینت : 《 منم ممنونم عمه جون 》
( بعد هر دو میخندن )
لایلا : 《 لطفا بهم عمه نگو احساس پیری بهم دست میده . 》
مرینت : 《 باشه باشه چشم عمه خانم بهتون عمه نمیگم . 》
لایلا : 《 ببین بازم میگی ها ؛ خب میشه آدرین صدا کنی ؟ میخوام با اونم حرف بزنم 》
مرینت : 《 باشه ؛ آدرین میشه بیای . 》
آدرین : 《 بله جانم کاری داشتی ؟ 》
لایلا : 《 نه مرینت کاری نداشت من باهات کار دارم .
میخواستم بگم که اون پول نمیخوام برام ارزشی نداره .
فقط یدونه ازتون خواسته دارم اون اینکه من میتونم باهاتون زندگی کنم ؟ 》
مرینت : 《 خب چرا که نه ؛ میتونی خیلی هم عالیه . 》
آدرین : 《 مرینت راست میگه میتونی با ما زندگی کنی . 》
.........................................
از زبون لایلا :
چند روز بود که نگران حال مرینت بودم . نمیدونم چرا ولی دوست دارم گذشته رو فراموش کنم و زندگیم رو از نوع بسازم ؛ وقتی مرینت از مرگ برگشت فهمیدم زندگی کوتاهه و ارزش دشمنی با کسی رو نداره .
باید از تمام کسانی که تا حالا اذیت شون کردم معذرت خواهی بکنم .
و اول از مرینت شروع میکنم و وقتشه دیگه منم خانواده داشته باشم .
دوست دارم خانواده امم منو دوست داشته باشن .
پس امروز میرم ملاقات مرینت و این موضوع رو بهش مطرح میکنم امیدوارم منو ببخشه .
............................................
از زبون مرینت :
چند روز از مرخص شدنم از بیمارستان میگذره قراره امروز همه رو یجا جمع کنیم و خبر های شوکه کننده ای بهشون بدیم واقعا قیافه هاشون دیدنیه.
بعد اینکه حاضر شدم رفتم پایین .
( شروع مکالمه )
مرینت : 《 سلام بر خانواده گلم . 》
سابین : 《 سلام دختر گلم ؛ باز چیشده ما رو یجا جمع کردید ؟ 》
امیلی : 《 آخرین بار که جمع کردید زیاد خبر های خوشی نداشتید . لطفا ایندفعه خبر هاتون خوش باشه که تحمل خبر های بد ندارم . 》
مرینت : 《 خب ما مهمون داریم . 》
تام : 《کیه 》
مرینت : 《 آهان زنگ در خورد ؛ خودشه . 》
امیلی ، گابریل ، تام ، سابین : 《 لایلاااااا تو اینجا چیکار میکنی ؟ 》
مرینت : 《 خب لایلا به ما کمک کرد تا ما واقعیت رو براتون آشکار کنیم و اینکه از کار هایی که کرده پیشمون و ناراحته ؛
و الانه دوست داره با ما زندگی کنه البته اگه شما اجازه بدید . 》
گابریل : 《 خب چرا که نه حتما میتونه با ما زندگی کنه بالاخره خواهر من و تام هست ؛ تام نظر تو چیه ؟ 》
تام : 《 مشکلی نیست فقط امیدوارم زیر سرش دوز و کلکی نباشه ؛ چون دیگه نمیتونم به انسانا اعتماد کنم . 》
لایلا : 《 نگران نباشید من هیچ دوز و کلک ای ندارم من از گذشته ام پیشمونم و از شما هم معذرت میخوام . 》
مرینت : 《 خب و اینکه همه تون میدونید من باردارم الان من و آدرین قراره بچه دار بشیم .
و دیگه وقتشه که آدرینا و لوکا هم بچه دار بشن نظرتون چیه اونا هم ازدواج کنن ؟》
لوکا : 《 مرینت دهن شومت باز کنی بدبختت میکنم . 》
مرینت : 《 آخه دلت میاد به من و بچم صدمه بزنی ؟ 》
لوکا : 《 پس مثل آدم سکوت کن که کاری به کارت نداشته باشم . 》
آدرینا : 《 آره لوکا راست میگه بهتره ساکت باشید هر دوتا تون . 》
آدرین : 《 نه دیگه نمیشه خیلی وقت هر دومون سکوت کردیم بهتره دیگه راز تون به همه بگیم . 》
امیلی : 《 دارید در مورد چی صحبت میکنید من نمیفهمم. 》
سابین : 《 آره منم نمیفهمم فقط فهمیدم که آدرینا و لوکا میخوان انگار با کسی ازدواج کنن و فقط اونا کی هستن نمیدونم . 》
آدرین : 《 خب مامان سابین باید براتون عرض بکنم که پسر گلتون ، جوجه آبی اردک زشتتون از خواهر من خوشش میاد و خواهر منم از اون خوشش میاد . 》
گابریل ، تام ، سابین ، امیلی : 《 چیییییی 》
سابین : 《 چند وقته ؟ چرا من خبر ندارم ؟ هان؟ 》
آدرین : 《 خب حدودا دو ماه نیم ما خبر داریم دیگه نمیدونم اینا چند وقت باهمن. 》
گابریل : 《 لوکاااا بدبخت کردم ؛ تو چند وقته عاشق دخترمی و ما هم خبر نداریم ؟ 》
لوکا : 《 حدودا چهار ماهه . 》
گابریل : 《 اینو بدون که من دختر به تو نمیدم . 》
تام : 《 چرا اونوقت؟ 》
گابریل : 《 چون اوایل میگفت : من به چشم خواهرم میبینم الان چطور عاشق هم شدن ؟ من که باورش نمیکنم چه برسه بهش دختر بدم . 》
تام : 《 خب پس منم نباید دخترم میدادم به پسرت .
اگه دخترت ندی به پسرم دخترم از پسرت میگرم . 》
گابریل : 《 مشکل نداره از هم طلاق بگیرن . 》
مرینت : 《 بسهههع تمومش کنید .
اولا این دعوا مسخره ول کنید .
دوما من و آدرین جدا نمیشم .
سوما اینا ازدواج میکنن چون عاشق همن و ما نمیتونیم عاشقا رو از هم جدا کنیم . 》
گابریل و تام : 《 باشه ببخشید دخترم . 》
مرینت : 《 خب دیگه بریم شام بخوریم که دارم تلف میشم. 》
آدرین : 《 اخی بچم و مامانش گشنه اش 》
مرینت : 《 آره گشنمون دل مونم کیک شکلاتی میخواد میشه برامون بخری ؟ 》
آدرین : 《 چرا که نه اما خودت میدونی باید برام جبران کنی . 》
مرینت : 《 آره آره فهمیدم فقط لطفا وقتی پیشم میاین عطر نزنید حالم بهم میخوره واقعا . 》
سابین و امیلی : 《 اخیی ویار هاشم شروع شده . 》
( اتمام مکالمه )
بعد شام میخواستم بخوابم که آدرین نمیزاشت هی میگفت : 《 بنظرت جنسیت بچه مون چیه ؟ 》
گفتم : 《 من چه بدونم آخه 》
گفت : 《 خب بالاخره باید از حس و حالاتت بفهمی . 》
گفتم : 《 من هیچ حس حالی ندارم بگیر بخواب . 》
گفت : 《 به نظرت چند هفته هست که بارداری؟ 》
گفتم : 《 حدودا 5 هفته میشه . 》
گفت : 《 تو دختر دوست داری یا پسر ؟ 》
گفتم : 《 برام فرقی نمیکنه . 》
گفت : 《 بیا لطفا در مورد بچه آیندمون فکر کنیم که ممکنه چه شکلی بشه لطفا. 》
گفتم : 《 هوف باشه شروع کن . 》
گفت : 《 خب من میخوام دختر باشه چشماش شبیه تو و موهاش شبیه من یا هم برعکس موهاش شبیه تو و چشماش شبیه من باشه ؛ اما در هر کل دوست دارم شبیه تو بشه . 》
گفتم : 《 ولی منم میخوام بیشتر شبیه تو بشه مثل باباش خوشتیپ و خوش هیکل باشه . 》
گفت : 《 آخيش بالاخره بعد از مدت ها تعریفی از خانمی شنیدیم . 》
گفتم : 《 دیگه بسه بخوابیم . 》
گفت : 《 نه نه بزار اسم هم انتخاب کنیم بعد ؛ بنظرم اگه دختر شد بزاریم ماریا پسر شد بزاریم هوگو . 》
گفتم : 《 نه نه نه ببین دختر شد بزاریم اما پسر شد بزاریم آدریان . 》
گفت : 《 نه نه نمیشه . 》
گفتم : 《 آهان ببین اگه پسر شد بزاریم آدریان اگه دختر شد بزاریم ماریا خوبه ؟ 》
گفت : 《 آره اسم پسرم شبیه اسم من بشه و اسم دخترم هم شبیه اسم تو بشه . 》
گفتم : 《 باشه اما باید بگی پسرمون یا دخترمون اینطوری خوبه چون فقط فرزند تو نیست که ؛ بخوابیم ؟ 》
گفت : 《 باشه باشه فقط یک ماچ بده بعد بخوابیم . 》
گفتم : 《 باشه 》
میخواستیم همو ببوسیم که حالم بهم خورد و زود رفتم سرویس .
آدرینم از پشت سرم اومد و موهامو از پشت جمع کرد .
بعد دوباره دست هامو شستم برگشتیم بخوابیم.
که آدرین گفت : 《 این آخرین حرفی که میخوام بزنم مرینت من تا ابد دوستت دارم و خوشحالم که قراره از تو بچه داشته باشم . 》
منم گفتم : 《 آدرین ممنون که هستی و منم خوشحالم که قراره از تو بچه داشته باشم . 》
................................................
8240
خب بزار این پارت گذاشتم کمی چشام مریضه زیاد گوشی نمیزارن بدست بگیرم و الانم از دستم ناراحتن بدبخت من تو وسط شما و پدر و مادرم گیر کردم .
حمایت یادتون نره چون می دونید که دارم با سختی ها میجنگم و میزارم ☹☹☹❤❤❤