رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Revenge is over💋😉p37

S.k
23:22 1402/06/17
254
2 7
Revenge is over💋😉p37

خب سلام من اومدم ؛ اما باید بهتون هشداری اگه پارت قبل نخونید لطفا این پارت نخونید اول پارت قبلی بخونید حرس بکشید بعد اینکه لایک و کامنت گذاشتید در پارت 36 بعد این پارت بخونید و کامنت و لایک بزارید. 

بخاطر همین رمز میخواستم رمز بزارم ولی دیگه برداشتم

شروع پارت جدید ادامه پارت 36


دکتر گفت : 《 ببینید متاسفانه خانومتون فوت کرده و کاری از دست مون بر نمیاد ‌. 》

با گریه و داد گفتم :《  لطفا بزارید باهاش حرف بزنم اون حرفمو گوش میکنه برمیگرده لطفا بزارید باهاش حرف بزنم فقط 5 دقیقه فقط 5 دقیقه . 》


دکتر گفت : 《 نه نمیشه متاسفم . 》

گفتم : 《 ببنید آقای دکتر اگه زنم بمیره اون طفل معصوم که تو شکمش اون هم میمیره حداقل بخاطر بچه هم که شده بزارید باهاش حرف بزنم شاید حرفامو شنید و برگشت . 》

دکتر گفت : 《 باشه فقط 5 دقیقه زیاد طول نکشه . 》

بعد اتمام حرفش دکتر ما رو تنها گذاشت .

منم رفتم پیش مرینت و دستای سردش گرفتم .

شروع کردم باهاش حرف زدن گفتم : 《 میدونی از بچگی عاشقت بودم نتونسته بودم  فراموش ات کنم .

 الان باز میخوای ترکم کنی ؟ 
چرا به من رحم نمیکنی ؟ فکر میکنی من الان خوشحالم که جونت فدای من کردی؟‌
البته درسته تو قبلا بهم گفته بودی اگه کسی رو دوست داشته باشی حاضری جونت فدا کنی .
اگه واقعا منو دوست داری پس برگرد ؛  اصلان من ولش بخاطر اون بچه هم که شده برگرد ؛  اگه تو بمیری این بچه بی گناه هم ممیره پس بخاطر بچمون برگرد فقط برگرد لطفا برگرد تحمل دوری تو ندارم . 
اگه تو بمیری منم خودمو از این دنيا خلاص میکنم .
درسته خواستی کار خوبی انجام بدی و نجاتم بدی اما بدون که من بدون تو زنده نمیمونم یعنی بخوامم نمیتونم زنده بمونم . 》

بعد اتمام حرفام بوسه ای بر لبان  سرد اش زدم و ادامه دادم : 《 میدونی راست میگی لبا مزه ندارن این عشقه که مزه داره از مزه تلخ گرفته تا مزه شیرینی که داره .

 لطفا برگرد تا پایان عشق و زندگی ما خوب و شیرین باشه . 》

درسته حرفامو شنید و دوباره برگشت آره اون بخاطر من و بچمون برگشت ؛  دوباره صدای دستگاه می اومد حرفام تاثیر خودش  گذاشته بود اون برگشته بود و دوباره قلبش مثل قبل میزد .

سریع رفتم بیرون و به دکتر گفتم برگشت مرینتم برگشت اولش دکتر باور نکرد و بهم گفت : 《 آقای محترمه خانومتون بر اثر ایست قلبی فوت کردن ؛ امکان برگشت شون وجود نداره .
حتما اشتباه میکنید . 》

گفتم : 《 نه ترو خدا بیایین بینین . 》

گفت : 《 باشه 》

بعد اینکه وارد اتاق شدیم گفت : 《 باور نمیشه این یمعجزه هست همچین ممکن نیست و منم عمرم همچين چیزی ندیدم . 》

گفتم : 《 من بهتون گفتم بودم اون بخاطر من و بچمون برمی گرده . گفته بودم  》

گفت : 《 لطفا بزارید برای احتیاط بازم معاینه شون کنیم . 》

گفتم : 《 مشکلی نیست فقط میتونم پیشش بمونم ؟ 》

گفت : 《 مشکلی نداره بعد معاینه شون میتونید بمونید ؛ ما که نمیتونیم دو تا عاشق رو از هم جدا کنیم . 》

گفتم : 《 ممنونم . 》


( شب )


بعد از اون اتفاق یک لحظه هم از پیش مرینت جُم نخورده بودم ؛ دستش تو دستم بود که احساس کردم انگشتش تکون داد آره انگشتش تکون داده بود.

سریع دکتر صدا زدم .
باز منو بیرون اتاق نگه داشتن که بعد از چند دقیقه دکتر اومد گفت : 《 تبریک میگم بالاخره خانومتون به هوش اومد . 》

منم سریع به لوکا زنگ زدم و برگشتم پیشش .

که با صدای ضعیفی گفت : 《 من کجام . 》

گفتم : 《 نگران نباش ما تو بیمارستانیم منم پیشتم . همه چی درست میشه . 》


بعد که کم کم بیشتر به خودش اومد با فریاد گفت : 《 بچم چی بچم حالش چطوره ؟  ؛ یلحظه  نگو نه  نگو  نگو که بخاطر من مرده نگو ها تحمل اش ندارم . 》

گفتم : 《 هیش آروم باش بچه مونم سالمه نگران نباش تیر به نزدیکای قلبت خورده بود . 》

گفت : 《  اوف خیلی ترسیدم ؛ میشه کمک ام کنی کمی بلند شم . 》

گفتم : 《 نخیرم باید دراز بکشی  ؛ از مرگ برگشتی میفهمی از مرگ برگشتی نباید خودت زیاد خسته کنی . 》

گفت : 《 اما . 》

نزاشتم حرفش تموم کنه گفتم : 《 اما بی اما هنوزم از دستت ناراحتم که خودت و بچه رو بخاطر من به خطر انداختی  . 》

گفت : 《 الان فهمیدی بخاطر چی دوس نداشتم بگم که عاشقتم ‌؛ چون میترسیدم یچیزیت بشه میترسیدم . 》

گفتم : 《 یکی هم اگه تو نپریده بودی تیر به من‌ می‌خورد امکان زنده موندم بیشتر از تو بود چون اولا من باردار نبودم دوما هم می‌خورد به شکمم شاید بالاتر البته بازم نمیدونم به کجا می‌خورد ولی حداقل نزدیکای قلبم نبود. 
اشتباه بزرگی کردی لطفا دیگه از این اشتباها نکن جوجه کوچولوی آبی من 》

گفت :《 باز گفت جوجه کوچولوی آبی من بابام من خوشم نمیاد ؛ نگو اه انگار دلت باز میخواد گوشاتو بکشم نه ؟ 》

گفتم : 《 غلط کردم باشه . 》

گفت : 《 امم باید ازت یسوال بپرسم 》

گفتم : 《 بپرس 》

گفت : 《 اون اون ک . ث. ا .فت کجاست ؟ 》

گفتم : 《 هیچی آخرش لایلا داد به دست پلیس بعدم میخواست از دست پلیسا فرار کنه ماشین زد بهش بعدم که خبر مرگش رسید . 》

گفت : 《 مطمئنی؟ 》

گفتم : 《 آره بابام جنازه شو با چشمای خودم دیدم . 》

گفت : 《 مگه من چند روز خواب بودم که این همه اتفاق افتاده؟ 》

گفتم : 《 حدودا یک هفته . 》

گفت : 《 اهان ؛ جنازه چی ؟ تشبیع جنازه گرفتین براش ؟ 》

گفتم : 《 آره ولی هیچکس ی قطره   اشک هم براش نریخت بعد اینکه حقیقت فهمیدن دیگه از چشم همه افتاد حتی بابام بیشتر به تو و نوه اش ناراحت بود تا اینکه ناراحت اون رابرت لعنتی بشه . 》

گفت : 《 حیف شد مرگ حق اش نبود باید زجر می‌کشید بد میمرد ک . ث . ا . فت 
ولش ؛ میگم که حس کردم مُردم اما ی صدایی مانع ام شد نزاشت برم . بهم گفت لطفا ترکم نکن اگه به فکر من نیستی به فکر بچه ات باش ؛ کامل یادم نیست ولی همچین حرفایی میزد ‌.
تو میدونی کی بود ؟ 》

آدرین : 《 من بودم من میدونستم میشنوی و تنهام نمیزاری مرسی که تنهام نزاشتی؛ چون من بدون تو نمیتونستم زندگی کنم .  》

گفت : 《 میتونم درستی حرفات از صورتت بفهمم . 》

گفتم : 《 اع مگه صورتم چشه ؟ 》

با لحنی غمگین گفت : 《 خیلی لاغر شدی و به زیر چشمات قودی افتاده معلومه که چند روز نه خوردی نه خوابیدی.
چرا بخاطر من اینقدر به خودت ظلم کردی؟ 》

آدرین : 《 به همون دلیلی که تو پریدی جلوم منم به همون دلیل به این حال و روز افتادم . 》

کم کم نزدیکش شدم و اونم نزدیکم شد میخواستیم همو ببوسیم که لوکا مزاحم اومد همیشه بد موقعه پیداش میشه .
آخر سر این لوکا تو دستم میمونه .

(شروع مکالمه👇 )

لوکا : 《 به به بالاخره زیبای خفته ما بیدار شده . میدونستی دلم برات تنگ شده خودشم خیلی زیاد . 》

مرینت : 《 منم دوست داشتم بگم که دلم برات تنگ شده اما چون من خواب بودم و چیزی نفهمیدم نمی تونم بگم . 》

لوکا : 《 عیب نداره مسخرمون کن .

مامان شما چیزی به دخترت نمیگی ؟ 》

سابین : 《 میگم چرا نگم ؟

 درسته از دستت ناراحتم و عصبانیم ولی بازم نفسم به نفست بنده .
چطوری تونستی این همه سال بدون ما زندگی کنی چطور تونستی به ما خبر ندی هان ؟ 》

مرینت : 《 شرمندتم مامان .

 اما نمیتونستم ؛ رابرت نمیزاشت تهدیدم کرده بود . 
من هر روز با دل تنگی می خوابیدم و بیدار میشدم .
منتظر قدرتی بودم تا انتقامم رو از رابرت بگیرم ولی این انتقام رو هم نتوستم خوب بگیرم آخرش باز با مرگ و دسته و پنچه نرم کردم .
دلم برای محبت هات برای غذاهات تنگ شده بود و تنها یک راحل داشتم که دوباره وارد خانواده بشم اونم ازدواج با آدرین بود و تونستم و موفق شدم دوباره اون محبت هات و غذا هات بچشم ‌.
اما در این حال هم میترسیدم بلایی سرتون بیاره حتی یک مدت نمیتونستم به آدرین بگم دوستش دارم چون میترسیدم رابرت جدامون کنه ‌یا بلایی به سرش بیاره .
در نبودتون هر شب و هر روزم کابوس بود .
تنهایی خیلی بد بود خیلی ‌. 》

سابین : 《 دیگه نمیزارم تنها بمونی و دلتنگی رو بچشی ما همیشه کنارتیم . 》

تام : 《 مامانت راست میگه دخترم ما همیشه کنارتیم ؛ هیچوقت فکر نمیکردم پدر همچين آدم کثیفی باشه .
الان با اینکه مرده دوست نداشتم بمیره دوست داشتم عذاب بکشه چون مرگ فقط براش راحتیه کاش عذاب می‌کشید بعد میمیرد . 》

گابریل : 《 درسته پدرمون بود ؛ ولی الان خیلی ازش نفرت دارم .

تا حالا همچين آدم کثیفی و عقده ای ندیده بودم که بخاطر عقده و آبروی مسخره اش نوه اش تردد بکنه . 》


امیلی  : 《 ببخشید دیر کردم باید کلی وسایل میاوردم برای نوه و عروس گلم . 》

مرینت : 《 منظور از وسایل چیه ؟ 》

امیلی : 《 ببین کلی کمپوت ، آبمیوه و لباس برات آوردم هر چی که دل تنگ ات بخواد میتونی بخوری و بپوشی . 》

مرینت ( لبخندی میزنه ) : 《 ممنونم 》

آدرینا : 《 لطفا از منم تشکر کن که همش داده دستم میگه بیار بالا بدبخت من . 》

( همه زدن زیر خنده )

مرینت : 《 باشه ؛ آدرینا خانم از شما هم ممنونم . 》

امیلی : 《 آدرینا رو ولش ؛ میگم چرا پریدی جلوی پسرم تو مهم تر از این آدرین بودی  این آدرین چیزش نمیشده اما تو باردار بودی اگه تیر به شکمت می‌خورد چی ؟ 
خیلی کار اشتباهی کردی مرینت خیلی 》

آدرین : 《 دستت درد نکنه ما رو فروختی آره؟ 😑 》

امیلی : 《 آره نوه ام از تو مهم تره میدونی من و سابین چقدر نقشه کشیدیم که شما بچه دار بشید ؟ 
اما کم مونده بود با ی سهل انگاری از دستش بدیم . 》

آدرین : 《 اصلان خیلی عالی شد همه منو فروختن به یک فسقلی که هنوز اندازه عدسیه 😑 》

مرینت : 《 ناراحت نشو من هر دو تون دوست دارم . 》

امیلی : 《 کی بچه رو میتونیم بینیم ؟ 》

مرینت : 《 هنوز هفته پنچمه قلبش ام در نیومده باید دو هفته دیگه صبر کنیم قلبش در بیاد تا بعدم بریم سونوگرافی 》

سابین  : 《 باشه اما بدون که بی صبرانه منتطر اونروز هستیم . 》

گابریل : 《 خب دیگه ما بریم زیاد خسته شون نکنیم بهتره . 
چون تازه به هوش اومده . 》

مرینت : 《 مشکلی نیست میتونین بمونید ‌ . 》

گابریل : 《 نه بهتره ما بریم . 》

مرینت : 《 باشه هر جور راحتید. 》

..........................................................

8700 کاراکتر 

و اینکه ۳ الی ۸ پارت تا پایان مونده💙

برچسب‌ها :

#Revenge is over💋😉   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

806 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

344 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب