رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p55🧑🏼‍⚕️

S.k
16:05 1403/05/19
112
4 7
Reality👩🏻‍⚕️p55🧑🏼‍⚕️

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

شروع پارت جدید ادامه پارت 54

از زبون مرینت : 

چشام به زور باز کردم و همین که اطراف دیدم فهمیدم مثل همیشه رو تخت بیمارستان هستم .

آه چقدر سرم درد میکنه من باز چیکار کردم و باز چی به سرم اومده که تو بیمارستانم  داشتم فکر میکردم که با یاد آوری تصادف و اتفاقات اخیر سریع از تخت بلند شدم و سرم از دست کندم میرفتم سمت در که در اتاق باز شد :

آدرین اول با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت  : مرینت کی بیدار شدی؟؟!! و داری کجا میری ؟؟ . هنوز خوب نشدی . 


 با گریه و زاری گفتم : ولم کن بزار برم باید بابامو ببینم من میدونم اون نمرده بزار برم توروخدا بزار برم …


 

آدرین به آغوش اش کشید و گفت : اول بیا بشین رو تخت بعد صحبت کنیم‌. 


 

میخواستم باهاش مخالفت کنم که سرم گیج رفت و تعادلم رو از دست دادم ولی چون آغوش آدرین بودم اون نگه ام داشت و بعد براید استایل بغل کرد و منو برد و رو تخت گذاشت :


 

مرینت : آدرین میگم تو میدونی پدرم کجاست راستش بگو … اون نکنه … نکنه مر…ده؟؟ 

 

 

آدرین : نگران نباش اون نمرده  الان هم حالش خوبه و در حال استراحته … ولی باید تو هم استراحت کنی ی روز تموم بی هوش بودی . واقعا وقتی اینجا اوردیمت حالت بد بود رسما  مرز سکته کردن رو رد کردی اگه کمی هم به خودت فشار میاوردی سکته میکردی خوبه باز فقط غش کردی . به خاطر همین باید الان استراحت کنی و آروم باشی و علاوه بر این ی چند ساعتی هست که تپش های قلبت به نظم افتاده پس باید فعلا تو آرامش باشی تا نظم تپش های قلبت بهم نخوره  .


 

با حالات نگرانی گفتم : دروغ که نمیگی هان ؟؟ پدرم نمرده مطمئنی دیگه؟؟ پس اگه نمرده بگو الان بیاد پیشم . من پدرمو میخوام فهمیدی من پدرمو میخوام …


 

گفت :  الان اگه از پنجره بیرون رو ببینی میبینی شبه و الان همه خوابن حتی پدرت هم خوابه بزار هر وقت بیدار شد میگم بیاد پیشت …


 

گفتم : بخدا دروغ میگی اگه راست میگفتی بخاطر من هم که شده بابامو بیدار می‌کردی.


 

آدرین میخواست حرفی بزنی که در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد با خوشحالی از رو تختم بلند شدم پریدم بغلش با اشک و شوق گفتم : پدر خودتی واییی خدای من خداروشکر که زنده ای خداروشکر خداروشکر خداروشکر .


 

اونم محکم بغلم کرد و گفت : خوشحالم که حالت خوبه و اینکه ببخشید که نگرانت کردم . 


 

گفتم : مهم نیست نگرانی من مهم نیست خیلی خوشحالم که زنده ای من خیلی  می‌ترسیدم که از دستت بدم … می‌ترسیدم چون تازه رابطه مون خوب شده بود .

چون من تازه قدر تو رو فهميده بودم …


 

گفت : نگران نباش من تا نوه و نتیجه هامو نبینیم ول کن تون نیستم .


 

گفتم : دوست دارم پدر خیلی دوست دارم کاش اینو قابل این اتفاقات زیاد تر گفته بودم ولی بازم دیر نیست میتونم هر  24 ساعت هر 60 دقیقه هر 60 ثانیه بگم دوست دارم دوست دارم دوست دارم .


 

پدرم از اون لبخند های نادر اش زد گفت : منم دوست دارم ولی الان باید دختر کوچولوی  بابا استراحت کنه و کاملا خوب بشه تا بعدا  بتونیم باهم کلی وقت بگذرونیم .


 

خودمو براش لوس کردم و گفتم : باشه پس من میرم رو تخت استراحت کنم و تو هم برو استراحت کن .


 

بعد اینکه محکم همدیگه رو بغل کردیم پدرم و آدرین از اتاق رفتن منم رفتم رو تخت دراز کشیدم تا کمی از سردرد و سرگیجه ام کاسته بشه. 

 


از زبون آدرین : 

بعد اینکه مرینت منو رها کرد و رفت منم پشت سرش دویدم تا بهش برسم .

چون می‌ترسیدم بلایی به سرش بیاره  بالاخره اون عزیزترین کس اش رو دست داده بود .

همین که بهش رسیدم  دیدم پدرش داره نزدیک مون میشه اول فکر کردم توهم زدم ولی بعد چند بار  باز بسته کردن پلکام فهمیدم خودشه پدر مرینته همین که خواستم حرفی بزنم دیدم مرینت غش کرد . سریع گرفتمش که پدرش هم سریع خودش رسوند بهم گفت: چی شد چرا غش کرد ؟؟؟


 

گفتم : سوال خوبیه ! فقط داشت پدرش رو از دست میداد ! این چه سوالیه که میپرسید ؟ بیچاره فکر کرد شما توی انفجار بودید !!!


 

گفت : ام …. 


 

گفتم : بیخیال آقای ویلسون کمک کنید دخترتون رو بلند کنیم . فقط ی لحظه من با ی کسی حرف بزنم بعدش ببریمش بیمارستان 


 

دست به میکروفونم زدم و گفتم: ناتاشا صدامو داری .


 

ناتاشا: آره صدات دارم .


 

آدرین : تهدید رفع شد .


 

ناتاشا : میدونم چون خودمون تهدید رفع کردیم .


 

آدرین : پس میدونستی چرا زودتر نگفتی ؟؟ میمردی اگه زودتر میگفتی؟؟

 

 

ناتاشا : نه نمی مردم ولی باید کمی مرینت به خودش می اومد و قدر داشته هاش رو میدونست بخاطر همین اینکار کردم …


 

آدرین : ولی درس های آنی تو داشت جونش میگرفت الان هم غش کرده .


 

ناتاشا : اوه شرمنده واقعا فکر نمیکردم اینقدر حالش بد بشه .


 

آدرین : هوف فعلا باید ببریمش بیمارستان بعدا صحبت میکنیم . 


 

بعد این حرفم بادی کم و  میکروفن رو در  آوردم که پدر مرینت گفت : ببینم جریان چیه ؟؟ چرا تو ماشین بمب بود ؟ الان با کی حرف میزدی؟؟


 

آدرین : راستشو بخواین موضوع خیلی طولانیه و الان هم نمیتونم بگم چون حال مرینت خرابه بهتره ببریمش بیمارستان بعدش میتونیم در موردش صحبت کنیم …

بعد با اجازه تونی گفتم و مرینت رو براید استایل بغلش کردم و بردم به سمت ماشین و گذاشتم اش رو صندلی و بعد اینکه پدر مرینت هم سوار ماشین شد حرکت کردیم به سمت بیمارستان .


 

( بیمارستان )


 

مرینت بردم تو ی اتاق گذاشتم و بعد بررسی های لازم و سرم اینا تنهاش گذاشتم و رفتم ی قهوه برای پدر مرینت و خودم بگیرم و برم پیشش .


 

بعد اینکه قهوه ها رو گرفتم رفتم پیش اش .

سلامی کردم که دیدم با سلام من سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .

گفتم : اجازه هست بشینم .


 

گفت : هوف بشین راحت باش .


 

گفتم : میخواستم در مورد اتفاقات اخیر باهاتون صحبت کنم و البته به جز اینا ی موضوعی هم هست که باید بهتون مطرح کنم


 

گفت : بگو پسر جان بگو .


 

گفتم : راستشو بخواین مقصر همه این اتفاقات امروز  منم در واقع اگه با لایلا به اجبار پدرم نامزد نمیکردم و صد البته تو دوران جوونی عاشق اش نشده بودم . این بلا ها هم به سر شما و هم به سر دخترتون نمی اومد.


 

گفت : لایلا ؟؟‌ اون دختر خوبی به نظر میومد …


 

گفتم : نه اصلا اونجوری که فکر میکنین نیست اون دختر, شيطون به تمام معناست .

همه ی بلاهایی که اخیرا به سر مرینت اومده مقصرش اونه‌ و همین حادثه  چند ساعت پیش هم که براتون اتفاق افتاد مقصر اصلیش لایلا بود اون ی بمب به مرینت هدیه داده بود تا ازش انتقام بگیره . 


 

تام : چه انتقامی رو ؟؟ برای چی میخواست از دخترم انتقام بگیره ؟؟ برای چی دخترم رو اذیت میکرد؟؟


 

آدرین : هوف فکر کنم آخرین چیزی که میخواستم بهتون بگم رو مجبورم الان بهتون بگم .

راستشو بخواین من و مرینت سه سال پیش زمانی که مرینت اومده بود بیمارستان ما اون زمان عاشق هم شدیم ولی آخر سر به دلایلی که خودتون هم میدونید چه دلایلی هستش از دستش عصبانی شدم و بخاطر اون اتفاقات  رابطه ای که هنوز تازه بین‌مون تشکیل شده بود هم به کل از بین رفت و بعدش من مرینت اخراج کردم و اون رفت ….  تا همین چند ماه پیش که تو نامزدی خواهرم و فلیکس دیدمش که همین دیدار دوباره باعث شد آتیش عشقمون دوباره شعله ور بشه ولی ی مشکلی داشتیم اونم لایلا بود لایلایی که به اجبار پدرم نامزدم شده بود و من عاشقش نبودم ولی اون عاشقم بود .

لایلا چون آدم حریصی هست وقتی دید مرینت و من عاشق هم شدیم شروع کرد به فتنه به پا کردن اولین فتنه اش انداختن قتل به گردن مرینت و اخراجش از بیمارستان بود وقتی از دست مرینت خلاص شد رفت پیش پدرم و راضیش کرد تا ما باهم نامزد کنیم اینا و موفق هم شد تا همین چند ماه پیش، بعد اینکه فهمید من و مرینت دوباره همو دیدیم و دوباره ممکنه آتیش عشق مون شعله ور بشه ، اول سعی کرد با زبون تلخ اش مرینت رو از زندگیم به کل بیرون کنه ولی موفق نشد مرینت و من ایندفعه مصمم بودیم تا بهم برسیم .

بعدش اومد حقیقتی رو که نصفش ساخته ذهنیش بود  رو برملا کرد .

که اون روز باعث دعوا شد و تصادف مرینت البته مقصر تصادف هم لایلا بود اون می‌دونست بعد اینکه دعوا افتاد مرینت خونه رو ترک میکنه و سوار ماشینش میشه و با عصبانیت رانندگی میکنه و ممکنه تصادف کنه چون احتمال تصادف حتمی نبود رفت ترمز ماشینش رو برید تا تصادف اش حتمی باشه .

البته اینم بگم اینو از طریق دوربین های خونه شما خودم فهمیدم و به جز من و الان به جز شما کسی اینو نمیدونه .

بعدش که مرینت بیدار شد تصمیم گرفتیم این بازی رو تموم کنیم تا از دست لایلا خلاص بشیم و به هم برسیم .

بعدش رفتیم پیش یکی از دوستای مرینت تا ازش کمک بگیریم. 

و بعد رفتیم پیش لیا .


 

تام : لیا؟؟؟ لیا اینجا چیکاره هست ؟؟


 

آدرین : راستش من زمانی که مرینت بیمارستان بود به اجبار مجبور شدم  لایلا رو از هتل ببرم  بزارم به میدان تایمز بعد اینکه گذاشتمش اونجا تعقیبش کردم  و بعد کلی تعقیب و گریز رسید به ی پارکی و اونجا لایلا به ی دختری پول داد و منم برای احتیاط و به عنوان ی مدرک  ویدیو گرفتم و بعدا به مرینت نشونش دادم و اونم گفت اون دختری که داشت پول میگرفت لیا هست...

بعد به کمک دوست مرینت لیا رو پیدا کردیم و با تهدید اینا نقشه بعدی لایلا رو فهمیدیم ی برنامه برای گیر انداختن لایلا ریختیم اونم این بود که از طریق پلیس و مرینت بتونیم ازش اعتراف بگیرم . که بهترین روز برای این نقشه روز تولد مرینت بود که بالاخره تونستیم ازش اعتراف بگیرم و بندازیمش زندان .ولی بعدش متاسفانه فهمیدیم که اون ی بمب به مرینت هدیه داده و وقتی اینو فهمیدیم سریع بهتون زنگ زدیم و افتادیم دنبالتون و... بقیشو دیگه خودتون میدونید . خداروشکر که خطر رفع شد و خیلی خوشحالم که شما پیش مایید واقعا اگه خدای نکرده اتفاقی به شما می افتاد مرینت نابود میشد … نابود…


 

تام : واقعا باورم نمیشه این همه اتفاق تو زندگی دخترم افتاده و من از همشون بی خبرم !


 

آدرین :متاسفانه توی یه سری اوقات مثل این قضیه نمیشه اینطور قضایا رو با بزرگ تر ها در میون گذاشت … چون شما نگران میشید و نمیخواید سر دخترتون بلایی بیاد . به خاطر همین نمیزارید برای یه سری کار ها ریسک کنه و آخر سر هم نمیتونه کاری رو انجام بده که از این مخمصه در بیاد … تا این رو یادم نرفته بگم ، بگم  که قتلی که لایلا میخواست به گردن مرینت بندازه   قاتلش خود لایلا بود در واقع قتل خودش انجام داده بود … نه مرینت نه کس دیگه ای .

قتل شب‌ تو شیفت مرینت توی بیمارستان …


 

تام : باورم نمیشه اصلا فکرشم نمیکردم اون دختر ی شیطون به تمام معنا باشه .


 

آدرین : اینا دیگه مهم نیست بالاخره لایلا به زندان افتاد و همه چیز تموم شد .

اینجا ی چیزی مهمه اونم اینکه من عاشق دخترتون و تا ابد هم عاشقش می مونم‌. اگه اجازه بدین من میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم اگه هم اجازه ندیدن اونقدر میام و میرم به خونتون که تا راضی بشین .


10300 کاراکتر 

 

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

806 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

343 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب