سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت خب من اومدم با پارت جدید اگه پارت های قبل رو لایک نکردید و کامنت نزاشتید حتما لایک بکنید و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت حالا برید ادامه مطلب♥️😉
شروع پارت جدید ادامه پارت 8
زبون مرینت :
با عصبانیت خارج شدم و رفتم حیاط قصر … تنها چیزی که منو از مرد های دربار متنفر میکرد همین خودخواهی شون هست .
داشتم تو حیاط قصر میگشتم که صدایی گفت : راهنمایی نمیخواین ؟؟ گم نشین احیانا؟؟
گفتم : شما نگران من نباشید من گم نمیشم حافظه راهبردیم خوبه …
شاهزاده ادامه داد : امم عالیه ؛ اگه اجازه بدید میخوام همراهی تون کنم .
دندون هام روی هم ساییدم گفتم : همین الان سر سفره باهم بودیم اگه بزارید من میخوام یکم تنها باشم …
شاهزاده : باشه حله هر وقت حوصله تون سر رفت می تونید منو صدا بزنید تا بیام پیشتون و سرگرم تون کنم …
و بعد چشمکی زد که منم در مقابلش ی لبخند مصنوعی زدم گفتم : حتما حتما …
بعد اینکه رفت زیر لب گفتم : برو بابا کی حوصله تو رو داره نچسب بیشعور و خودخواه چقدر میتونه ی انسان دو رو باشه سر سفره داره اعصابم خورد میکنه الانم داره شیرین بازی برام در میاره …
بعد رفتنش کمی هم حیاط گشتم و رفتم اتاقم و مستقیما از شر لباسام خلاص شدم و لباس خوابم پوشیدم و خوابیدم…
( فردا صبح )
داشتم آماده میشدم که صدای داد و بیداد ی زنی رو از بیرون اتاق شنیدم سریع در باز کردم و دویدم به سمت صدا …
دیدم شاهدخت آنجلا افتاده زمین داره گریه و زاری میکنه گفتم : چی شده شاهدخت؟؟؟
شاهدخت نفس زنان گفت : بچه ام … بچه ام رو بردن بچه ام رو دزدین…
مرینت : بچه تون رو دزدین ؟؟ کیا ؟؟ چطوری؟؟
شاهدخت : دو نفر بودن که هر دو شون هم نقاب داشتن که یکیش شمشیر گذاشت رو سرم و تهدیدم کرد یکیش هم بچم رو برداشت و بعد هر دوشون فرار کردن و من نتونستم کاری بکنم ...
میخواستم حرف بزنم که شاهزاده آدرین از راه رسید و گفت : نتونستم گیرشون بندازم لامصبا فرار کردن ..
با تعجب گفتم : چی فرار کردن؟؟ چطوری نتونستین جلوی دو نفر بگیرین ؟؟ فقط دو نفر بودن با ی بچه گرفتنشون باید خیلی آسون باشه …
آدرین : سرعت شون زیاد بود ... نتونستم شرمنده .
آنجلا با گریه و زاری : بچم از دستم رفت بدبخت شدم …
مرینت : نگران نباشید پیداش میکنیم.
آنجلا : چطوری ؟؟
مرینت : ببینید شما رنگ لباس و نوع پوشش شون رو برام توضیح بدید تا بگم از کدوم دسته از شورشیان بودن یا از کدوم کشور های دشمن بودن …
آنجلا : لباس هاشون سبز تیره بود و نشان خروس داشت …
مرینت : نشان خروس نشون دهنده فرانسوی بودنشون هست و رنگ سبز نشان محل زندگیشون هست اینا رو فقط شورشیان شماره دو میپوشن که فقط تو مناطق جنگلی زندگی میکنن .
من میتونم پیداشون کنم …
آنجلا : تروخدا پیداشون کن هر چی جواهرات و طلا بگی بهت میدم .
مرینت : من از روی انسانیت اینکار رو میکنم نه به خاطر طلا و جواهرات … خب اینا رو ولش الان زندگی اون شاهدخت کوچولو برامون مهمه اگه شاهزاده اجازه بدن منو و اون با چند تا سربازا میریم دنبالشون بدون اینکه کسی خبر دار بشه اون میگیریم و میاریم …
آدرین : نه نمیشه اگه بلایی به سرتون بیاد یا کشته بشین اونوقت من جواب پدرتون رو چی میدم ؟؟
مرینت : نگران نباشید به حد کافی کار بلدم و کار کشته و دوما من راه جنگل رو خوب میشناسم و میدونم کجا خیمه میزن و سوما ب ی زن نیاز دارید تا هوای بچه رو تو راه نگه داره تا برسین به قصر پس شما به من نیاز دارید شاهزاده…
آدرین : هوف حق با توئه پس تو و من به همراه چند تا سربازا میریم جنگل و آنجلا تو نزار کسی از این ماجرا بوی ببره تا اینکه ما برگردیم …
آنجلا : حله
مرینت : پس من برم لباسام عوض کنم و بیام با اینا نمیشه جنگید …
رفتم اتاقم و همون لباسی چرمی رو که اون شب پوشیده بودم رو پوشیدم و برگشتم پیش شاهزاده :
مرینت : من آماده ام بریم .
آدرین : به نظرتون تو این لباس زیاد جذاب نشدین؟؟ حداقل یکم گشاد می پوشیدین یا بنظرم روش ی زره بپوشین خیلی بهتر میشه ...
مرینت : فکر نکنم به شما مربوط باشه دوما هم مناسب ترین لباسی که داشتم این بود .
آدرین : هر جور راحتید . بریم تا دیره نشده …
رفتیم به سمت اصطبل و هر کدوم ی اسب برداشتیم و به همراه چندین سرباز از دروازه قصر خارج شدیم و به سمت جنگل حرکت کردیم.
بعد طی ی مسیری بالاخره خیمه شورشیان به چشمم خورد برگشتم به سمت شاهزاده گفتم : همینجاست اونا اینجا زندگی میکنن و بهتره که اسب هامون رو بزاریم اینجا و بقیه راه رو پیاده بریم تا به این راحتیا نتونن گیرمون بندازن و اسیرمون کنن …
آدرین : باشه فقط تعدادشون از ما خیلی زیاده چجوری میتونیم اونا رو شکست بدیم ؟؟
مرینت : تا جایی که لازم نباشه مبارزه نمی کنیم و مخفیانه داخل خیمه ها رو میگردیم …
آدرین : باشه پس حله.
از اسب ها مون پیاده شدیم و آروم آروم به سمت خیمه ها نزدیک شدیم با دو انگشتم به سربازا اشاره کردم که از سمت راست برن و منو شاهزاده از سمت چپ …
با شاهزاده تک تک خیمه ها رو گشتیم همه شون خالی از سکنه بودن که فقط ی خیمه مونده بود آروم با دقت وارد خیمه شدیم که بالاخره تو اون خیمه ی شورشی خوابیده بود و آماندا رو پیدا کردیم آروم بچه رو برداشتم و با ی پارچه ای که اونجا قرار داشت آغوش گیر درست کردم ک بچه رو گذاشتم توش تا بچه هم جاش خوب و امن باشه هم من دو دستم آزاد باشه …
می خواستیم بریم که از شانس خوب مون بچه گریه کرد و شورشی که به خواب فرو رفته بود بیدار شد :
شورشی : شما دیگه کی هستید ؟ بچه رو دارید کجا می برید ؟؟
شاهزاده بدون اینکه مجالی بهش بده شمشیر اش رو کشید و طرف رو کشت …
و سریع هردومون پا به فرار گذاشتیم که در عرض دو دقیقه اطرافمون پر از شورشیان شماره دو شد و متاسفانه تموم سربازا مون رو کشته بودن یعنی فقط من بودم و شاهزاده با ی بچه .
به همدیگه پشت کردیم و گفتم : نباید از هم جدا بشیم و باید اینجوری بجنگیم تا از پشت بهمون خنجر نزنن
گفت : حله فقط مواظب بچه باشه اگه بخوان تو رو بکشن شمشیر به بچه میخوره نه تو .
پشت چشمی نازک کردم گفتم : نگران نباش نمیزارم بچه صدمه ببینه . جون بچه برام مهم تره تا جون خودم
بهمون حمله کردن چند تا شون رو کشتیم که ناگهان با ی ضربه ای به سرم چشام سیاهی رفت ...
5400 کاراکتر