لطفا حمایت کنید اگه پارت های قبل هم نخونید برید بخونید. برید ادامه مطلب
(شروع پارت جدید ادامه 8)
ادامه مکالمه
رابرت ( پدربزرگ ) : 《 صبر کنید خانم ويلسون قبول میکنیم به شرطی اینکه شما با لوکا ازدواج کنید .
و یا میتونید قوانین 6 و 1حذف کنید انتخاب با شماست 》
مرینت ( پوزخند میزنه ) و میگه: 《 بخشید ولی شما برای قرارداد اومدید نه من ؛ پس برای چی یکی اینا رو باید انتخاب کنم ؟》
رابرت: 《 چون شما به این سرمایه گذاری نیاز دارید اگه نیاز نداشتید همچنین مبلغی پیشنهاد نمیکردید. 》
مرینت : 《 بله نیاز دارم . 》
رابرت: 《 ازدواج شما با لوکا بهترین گزینه میتونه باشه 》
مرینت: 《 پس اجازه بدید من فکر هامو بکنم .
شما هم در این حین در اتاق جلسه با هم مشورت کنید تا نتیجه نهایی بعد نیم ساعت هر دو طرفین اعلام کنیم .》
رابرت : 《 بله حله هر طور راحتید.》
مرینت : 《 پایان جلسه. 》
...............................................
از زبون راوی :
مرینت از اتاق جلسه خارج شد تا به اتاقش بره و با آلیا مشورت کنه .
و به کلارا گفت به کارکنان هم تاکید کند که این گفت تو گو محرمانه بوده و کسانی که در این جلسه بودند حق ندارند این گفت و گو به بیرون از اتاق منتشر کنند .
...........................................
مکالمه آلیا و مرینت :
آلیا:《 به به مرینت خانم جلسه چطور پیش رفت 》
مرینت : 《 بدبخت شدم هر چی نقشه داشتم بر باد رفت 》
آلیا : 《 چیشده داری نگرانم میکنی.
زود بگو دیگه. 》
مرینت : 《 رابرت گفت یا باید با لوکا ازدواج کنم یا قوانین 1 و 6 حذف کنم .》
آلیا : 《 چه خوب فکر کنم تو اولین انسانی باشی که قراره با برادرش ازدواج کنه 😂😂😂 》
مرینت : 《 آلیاااا الان وقت شوخیه ؟》
آلیا : 《 نه برام جالب بود فقط ؛ ببین قوانین حذف کن 》
مرینت : 《 نه نمیشه اونوقت ورشکسته من میشم نه اونا ، اونا میخوان روش کارم رو تقلید کنن اگه بتونن از من بالاتر بزنن من نمیتونم انتقامم بگیرم .
نه نمیشه .
اینم نمیشه اه من چیکار کنم آخه ؛ هنوز در این مورد یدونه هم در این وسط دورغ گفتم گفتم من به این پول نیاز دارم 🤦🏼♀️》
آلیا : 《 یک فکری زد به ذهنم بدون شوخی ؛ ببین بهترین کار برای اینکه دشمنت شکست بدی چیه ؟ 》
مرینت : 《 وارد محیط اطراف دشمنت بشی؛
خب یعنی چی آخه من چیکار کنم ؟
منظورت اینه با برادرم ازدواج کنم ؟ 》
آلیا: 《 نه بجز برادرت کس دیگه ای مجرد هست در خانواده کیه ؟ 》
مرینت و آلیا هم زمان : 《 آدرین 》
آلیا : 《 آفرین قراره بزار با آدرین ازدواج کن همین به سادگی 》
مرینت : 《 پروفسور و عالم دهر چه بهت بگم آخه اگه ازدواج کنم میفهمن من نمردم.
و این نقشه مردن من صحنه سازی توسط رابرت بود .
تا به اصطلاح منو مایه ننگ از خانواده طرد کنه و اگه بفهمه من برگشتم ایندفه واقعا رحم نمیکنه و میکشتم 》
آلیا : 《 ببین مشکل ات اگه اسمت میتونه تشابه اسمی باشه این حله ؛ تاریخ تولدت اگه تو نگی و نگاه نکنن به شناسنامه ات نمیفهمن و اینکه بدونن هم شاید یادشون نباشه تاریخ تولد مرینت مرده چه سالی بود . گروه خونی هم نیاز نیست بدونن خیلی هم چیزی مهم نیست نمیفهمن . 》
( آلیا در ذهنش : اگه من اینا رو عاشق هم نکنم آلیا نیستم و ازدواج بهترین راحله . 😉 )
مرینت: 《 راست میگی پس من این ازدواج رو قبول میکنم تا بتونم این انتقام بگیرم . 》
آلیا : 《 بزن قدش 》
مرینت : 《 بزن قدش 》
...........................................
مکالمه خانواده آگراست :
لوکا : 《 من نمیخوام ازدواج کنم . اونم به اجباری عمرا اگه ازدواج کنم 》
رابرت ( پدر بزرگ) : 《 نگران نباش اونم این ازدواج قبول نمیکنه . قوانین تغییر دادن براش راحت تره مطمئن باش 》
آدرین : 《 انصافا لوکا دختر خوشگلی چرا ازدواج نمیکنی باهاش 😂😂 》
لوکا : 《 آدرین عزیزم تو چرا ازدواج نمیکنی ؛ خیلی حرف نزن .
که ممکن یک روزی به سر خودت هم بیاد . 》
آدرین: 《 مشکلی نبود پدربزرگ اگه اسم منو میگفت با کمال میل ازدواج میکردم ؛
البته نا گفته نماند اخلاق گندی داره اینو فاکتور بگیرم متناسب ترین عروس برای خانواده مون هست 😂😂😂 》
امیلی: 《 نه نمیخوام همچنین کسی وارد زندگی ما بشه .
خیلی خوشگله ممکن عوض شما دو تا گابریل عاشق دختره شه 》
گابریل : 《 امیلییی ! چرا من عاشق یک دختری که هم سن سال دخترم بشم 》
امیلی : 《 چون بهت اطمینان ام از دست دادم ؛ مثل قبل بهم عشق نمی ورزی 》
گابریل :《 بیا بوس ات کنم .😘 》
امیلی : 《 حالا شد . 》
آدرین : 《 اه اه چندشم شد .》
امیلی : 《 بزار ازدواج کنی آقا پسر بعد که زن زلیل شدی بهت میگم . 😑 》
رابرت( پدربزرگ ) : 《 بسه تمومش کنید . الان این ازدواج رو خواست رخ میده و هیچکس حق اعتراض نداره .
چون برای صلاح شرکته به مدت یک و دو سال برامون کافیه 》
همگی: 《 چشم پدر بزرگ 》
.......................................
بعد نیم ساعت در اتاق جلسه:
شروع مکالمه:
رابرت ( پدر بزرگ ) : 《خب خانم ويلسون الان تصمیم تون چیه ؟ 》
مرینت : 《 قبول میکنم ازدواج قبول میکنم اما با لوکا نه با آدرین 》
آدرین : 《 چرا من آخه 》
مرینت: 《 چون .... دلم خواست همین 》
آدرین : 《 من نمیخوام 》
مرینت: 《 اولا از خداتون باشه ؛ دوما این یکی از پیشنهاد شرکت شما بود و فرقی نداره با کدوم یکی تون ازدواج کنم پس منم انتخاب کردم با شما ازدواج کنم. 》
رابرت ( پدربزرگ ) : 《 مشکلی نیست پس یک ازدواج و قرارداد دوساله بر قرار میکنیم و بعد از دوسال طلاق میگرد ؛
در این حین هم اطمینان دو شرکت زیاد شده و میتونیم به هم کاری مون ادامه بدیم .》
مرینت: 《 پس قرارداد میبندیم و ازدواج بعد دو ماه از قرارداد مون که گذشت به انجام میرسونیم.
چون تا مردم و اطرافیان مون هم بتونن باور کنن .》
رابرت ( پدربزرگ ) : 《 پس لطفا خانواده تون رو هم در جریان بزارید . 》
مرینت : 《 من خانواده ندارم . متاسفانه چند سال پیش بر اثر تصادف از دست دادم . 》
سابین : 《 متاسفم براتون ؛ منم 15 سال پیش دخترم از دست دادم خیلی شبیه دخترم هستید ؛ منو مادر نداشتون حساب کنید 》
مرینت : ( در ذهنش: نمیدونه که دختر واقعیش الان جلوش نشسته ؛ لعنت بهت رابرت )
مرینت : 《 ممنون لطف دارین .
پس ما برای دو ماه آینده یک گالای مد برگزاری میکنیم که 50 تا لباس به نمایش گذاشته میشه که 26 شرکت ما 26 شرکت شما که این 50 طرح باید مورد تایید هر دو شرکت باشه و البته بهتره شرکت ها رو یکی کنیم تا راحت تر بتونیم کارمون رو به انجام برسونیم .
بعد از مراسم نامزدی مون رو علام میکنیم به همین راحتی .》
آدرین : 《 حله فقط اول گفتید 50 طرح گفتید اما بعدا گفتید 26 طرح برای هر شرکت که میشه مجموعا 52 فکر کنم اونجا اشتباه کردید . 》
مرینت : 《 نه اشتباه نکردم همیشه 2 الی 5 لباس یدک طراحی میکنیم تا مشکلی پیش نیاد 》
رابرت( پدر بزرگ ) :《 پس مشکلی نیست .》
مرینت : 《 پس قرارداد رو بیاورید کلارا 》
........................................
ادامه دارد ...
6235 کاراکتر