سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت اینم پارت سوم رمان جدیدم خدمت حضورتون امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتش کنید منتظر حمایت هاتون هستم . و اگه پارت های قبل نخونید برید بخونید و لایک و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت😉♥️
دختری که به عنوان ی پسر وارد ارتش میشه بریم بیینم قراره چه بلایی هایی به سرش بیاد و چه جنگ و عشق و عاشقی هایی به وجود میاد 😉
شروع پارت جدید ادامه پارت 3
صبح با تقه ای که به در زده شد بیدار شدم و سریع سعی کردم لباس ام رو بپوشم و برم بیرون ولی اون شخص نفهم همچنان به در زدن ادامه میداد و داشتم عصبانی میشد که صدایی گفت تو برو من میارمش بعد اون شخص در زد و گفت : منم نینو لطفا در رو باز کن …
رفتم به سمت در و کمی از گوشه اش رو باز کردم وقتی که دیدم نینوست کاملا در باز کردم و گفتم : بیا تو .
گفت : صبح بخیر شاهدخت …
گفتم : صبح تو هم بخیر . کی داشت در رو میزد ؟؟
گفت : یکی از سربازا بود میخواست تو رو دعوت کنه به اون آزمون ولی من به موقعه رسیدم و نزاشتم مزاحمت بشه …
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : ممنونم نینو واقعا بودنت خیلی کمکم میکنه …
نینو هم لبخندی زد گفت : این چه حرفیه واقعا با کمال میل این کارا رو انجام میدم و اینکه برات چند تا لقمه آوردم اول اینا رو بخور بعد آماده شو و بیا حیاط پشتی حله ؟؟
گفتم : حله
بعد اتمام مکالمه مون نینو رفت و من دوباره در اتاق رو قفل کردم و رفتم آماده بشم …
بعد اینکه آماده شدم در اتاق باز کردم رفتم به سمت حیاط پشتی میخواستم وارد حیاط بشم که یهو ی کسی منو از بازوم به پشت ی دیوار کشید اون نینو بود با صدای آرومی گفتم : ترسوندی منو نینو ترسوندی …
نینو گفت : ببخشید قصد بدی نداشتم فقط میخواستم بگم که اینو بگیر لازمت میشه .
گفتم : این چیه ؟؟
گفت : این ی وسیله برای تغییر صدا هست میزاری دهنت و صدات عوض میشه از استخوان ترقوه اسب و چرم ساخته شده … ( دوستان این چیز ممکن وجود خارجی نداشته باشه )
گفتم : باشه ممنونم فقط این خیلی کوچیکه آخه ممکنه قورتش بدم …
گفت : نگران نباش قورتش نمیدی .
بعد هر دومون ی خنده ریزی کردیم و رفتیم حیاط پشتی .
بعد اینکه رسیدیم هردومون تعظیم کردیم پادشاه گفت : خب خوش اومدی عقرب آزمون ات قراره یکمی سخت باشه این آزمون در 4 مرحله مختلف و سخت انجام میشه و ممکنه دو شبانه روز طول بکشه بستگی به کارکرد ات داره …
اولین مرحله و آسون ترین مرحله ای که در پیش رو داری مرحله تیراندازی هست این مرحله سه تا بخش داره : بخش اول تیراندازی در فاصله ده متری از هدف بخش دوم تیراندازی روی اسب در حال حرکت که یدونه هدف جلوت قرار داره و یدونه هدف هم پشت سرت باید کاملا به هدف بزنی و بخش آخر تیر اندازی با چشم بسته …
همینا رو که گفت گفتم مرحله اول رو حتما بردم چون استاد فو تک به تک مراحل رو با روش های خاص خودش برام آموزش داده بود واقعا ممنونم از استاد فو اگه اون نبود الان جرئت داوطلب شدن رو در خودم پیدا نمیکردم ….
از زبون آدرین :
مثل همیشه صبح زود آماده شدم و تمرینات روزانه ام رو انجام دادم و بعد از صرف صبحانه رفتم به کارای مالی رسیدگی کردم و بعد اتمام کارم در فکر پیدا کردن فرمانده جدید بودم که که یکی از سربازان اومد پیشم و گفت : پادشاه و ملکه منتظرتون هستن …
رفتم به سمت نشیمنگاه که متوجه وجود نینو و برادرم تئودور شدم احتمالا پدرم کار مهمی باهامون داشت وقتی که واردسالن شدیم چند نفر سرباز دیدیم که وسط سالن ایستادن و منتظر ما هستن …
همین که وارد شدیم تعظیم کردن و سپس پدرم شروع کرد به سوال و جواب کردن و همه ی سوال ها رو فقط یکی از سربازان جواب میداد فقط نمیدونم چرا اونیکه صورتش رو پوشونده حرف نمیزنه واقعا خیلی مشکوک بنظر میرسه …
از گفتگویی که با پدرم داشتن فهمیدم که سیاه پوش میخواد فرمانده ارتش بشه ولی من عمرا بزارم اون فرمانده بشه هیچ معلوم نیست چی کاره هست چی کار نیست همینطور که بهش چشم دوخته بودم که یهو صدای نینو رو شنیدم نینو شروع کرد به قدم زدن و تعریف و تمجید کردن از اون سیاه پوش ...
با اینکه به نینو اطمینان دارم و دوست صمیمیم هم هست ولی بازم به این سیاه پوش اطمینانی ندارم قبل اینکه من بخوام سخنی بگم پدرم گفت : پس باید اول ی آزمونی بده بعد اون آزمون تصمیم رو اعلام میکنم . آزمون رو فردا صبح زود ازت میگیرم ؛ چون الان خسته راهید برید استراحت کنید
و بدون اینکه من بخوام اجازه سخن گفتم رو بگیرم پاشدن و رفتن و منم میخواستم پشت سرشون برم که برادرم تئودور رو دیدم داره میره پیش عقرب برای محافظت از تئودور هم که شده چند دقیقه اونجا وایستادم و به حرفاش گوش دادم .
تئودور : با تعریف هایی که نینو ازت کرد منم ازت خوشم اومد امیدوارم تو آزمون فردا موفق باشی دلم میخواد فرمانده جدید مون تو باشی …
بعد عقرب به عنوان تشکر تعظیمی کرد و بعدش تئودور ادامه داد : نینو بی زحمت اونا رو به اتاق هاشون هدایت کن …
بعد اینکه کاملا از سالن دور شدیم تئودور رو به گوشه کشیدم و گفتم : تو چرا اینقدر احمقی چرا به این آسونی داری به ی ناشناس اطمینان میکنی ؟؟؟
تئودور : من احمق نیستم فقط به نینو اطمینان دارم و مطمئنم اون عقرب هم مردی قابل اعتمادی هست .
گفتم : ببین تئودور در این دور و زمونه ای که دشمنان مون زیاد شده نمیتونیم حتی به دوست مون نینو هم اعتماد کنیم مواظب خودت باش الان هم باهم میریم پیش پدر تا ببینیم پدر چه نقشه ای در سر داره …
تئودور : هوف باشه آدرین باشه…
با تموم شدن مکالمه مون راهمون رو کج کردیم به سمت اتاق پدر و در اتاقش رو زدیم …
گابریل : بفرمایید تو .
در باز کردیم و وارد اتاق شدیم و از قضا از شانس خوب مون مادر هم تو اتاق کار پدر بود …
گابریل : کاری داشتید ؟؟
تئودور : من که کاری باهاتون ندارم پسر عقل کل تون کاری باهاتون داشت…
زیر لب دهنت ببند آرومی گفتم و بعد رو به پدر کردم گفتم : میخواستم در مورد فرمانده جدید حرف بزنم … راستش بخواین پدر من اصلا اطمینانی به این عقرب ندارم و نگرانم که صدمه ای به خانواده مون بزنه …
امیلی : راستش منم با حرف آدرین موافقم خیلی مشکوکه میزنه …
گابریل : نگران نباشید در حین آزمون قراره ی حمله الکی ترتیب بدم ببینم تو اون حمله چه واکنشی نشون میده و بعدش اونو وارد ارتش میکنم …
بعد اینکه پدر با حرفش آسوده خاطرم کرد از اتاقش خارج شدم و رفتم اتاقم …
( فردا صبح )
صبح با تابیدن نور خورشید از خواب بیدار شدم و سریع آماده شدم و بعد از صرف صبحانه با خانواده رفتیم حیاط پشتی و منتظر عقرب یا به اصطلاح فرمانده جدید مون شدیم…
بالاخره بعد چند دقیقه اومد و پدرم جزئیات رو براش توضیح داد و اولین مرحله شروع شد با شروع شدن اولین مرحله سعی کردم تموم حرکاتش رو زیر نظر داشته باشم …
از زبون مرینت :
بخش اول مرحله اول شروع شد .
یکی از چشام رو بستم و با دومی به هدف تمرکز کردم و یک تیر رو به سمت هدف رها کردم و تمام تیرم به هدف خورد ی چند تا تیر هم به هدف زدم و آخرین تیر رو دقیقا به وسط تیر اولی زدم و تیر دوم باعث شکافتن تیر اولم شد و از اینجا میتونستم نگاه های ناباورانه یکی شاهزاده ها رو ببینم …
یکی از سربازان گفت : بخش اول مرحله اول تموم شد
بعد اتمام این مرحله نوبت رسیده بود به تیراندازی روی اسب سوار اسبم شدم و با سرعت زیاد به سمت هدفی که دویست متر ازم دور تر بود حرکت کردم . بازم ی چشمم رو بستم و به هدف تمرکز کردم به پنجاه متری هدف نرسیده بودم که تیر رو رها کردم و تیر کاملا خورد به هدف و سریع کمی خودمو به پشت مایل کردم و تیر دوم رو به هدفی پشتی زدم و مثل همیشه کاملا درست به هدف خورد هیچکس در تیراندازی حریف من نمیشد .
کم کم از سرعت اسبم کم کردم و از اسبم پیاده شدم …
دوباره همون سرباز گفت : بخش دوم مرحله اول به پایان رسید
الان رسیده بودم به بخش سوم مرحله آخر کمی از این مرحله میترسیدم چون ممکن بود اشتباه کنم از اولش هم تو این مرحله اشکال داشتم ولی الان که فکر میکنم من میتونم آره من میتونم …
گابریل : خوب به تابلوی هدف نگاه کن تا بتونی تیر رو به هدف بزنی…
اول خوب به تابلوی هدف نگاه کردم و تصویرش رو به ذهنم سپردم …
بعد اومدن چشمام رو با ی پارچه سیاه بستن .
تیر و کمان ام رو بالا گرفتم و فقط اون تابلو هدف و خودم رو تصور کردم تو ذهنم تابلو هدف جلو روم بود کمی حس میکنم باید تیر و کمان رو بالا ببرم و کمی چپ فکر کنم هدف درست اونجا باشه آره هدف اونجاست و مستقیم تیر رو پرتاب کردم …
امیدوارم حس ششم درست گفته باشه و تیر به هدف خورده باشه…
پارچه سیاه روی چشمام رو باز کردن و دیدم که کاملا تیر به هدف خورده آره بالاخره این مرحله رو بعد چند ساعت با موفقیت تموم کردم هوف واقعا این اخری خیلی سخت بود …
گابریل : آفرین این مرحله رو با موفقیت انجام دادی تا الان که عالی بودی خب مرحله بعد مرحله پرتاپ کردن خنجره و تو این مرحله هم مثل مرحله تیراندازی سه بخش وجود داره همون سه بخش قبلی رو انجام میدی با این تفاوت که به جای تیر و کمان از خنجر استفاده میکنی …
( چند ساعت بعد )
بالاخره این مرحله سخت رو هم پشت سر گذاشتم واقعا پادشاه آدم سخت گیری هست نزاشته ی دقیقه هم استراحت کنم ... مثل استاد فو که همش ازم کار میکشید و نمیزاشت استراحت کنم .
واقعا الان که دارم فکر میکنم دلم برای استاد فو تنگ شده کاش روزی بتونم دوباره اونو ببینم…
گابریل : خب برید ی چند ساعتی استراحت کنید بعد بیایید سراغ مرحله بعدی … تا الان که سریع و سیر و بدون عیب و ایراد بودی عقرب آفرین اگه همینطور ادامه بدی فرمانده مون تو هستی …
8000 کاراکتر