سلام اومدم با پارت جدید لطفا حمایت کنید 💓
اگر پارت های قبلی نخوندید برید بخونید برید ادامه مطلب.
(شروع پارت جدید ادامه 7)
از زبون مرینت :
بعد از بحث و گفت و گو با آلیا به شرکت رفتیم.
امروز جلسه عکاسی داشتیم و من کاملا فراموش کرده بودم .
البته مطمئنم که جونز بدون من میتونه خوب جلسه عکاسی رو پیش ببره.
جونز شخصیت باحالی داره و خیلی شوخ طبع از همون دوران دانشگاه تا الان که عکاس شرکته با هم هستیم .
بخاطر همین اطمینان زیادی بهش دارم .
یک سری به جونز زدم تا استرسم کم بشه .
............................................
(شروع مکالمه شون : )
مرینت : 《سلام جونز 》
جونز : 《سلام بر رئیس گل ؛ به به چه عجب یادی از ما کردی .》
مرینت : 《 واقعا جدیدا سرم خیلی شلوغِ
اصلان میدونی یادم رفته بود جلسه عکاسی داریم 》
جونز : 《 هعی از اول هم تو فراموش کار بودی ؛ الان فقط بهونه جدید پیدا کردی همین 》
مرینت: 《 جونز به کمک ات احتیاج دارم لطفا این جلسه عکاسی رو بدون من پیش ببر؛ تو که خودت استاد همین کاری 》
جونز: 《 بله چشم حتما؛ فرمایش دیگری نداری ؟ چون دیگه باید برم به عکس برداری 》
مرینت :《 نه خیلی ممنون 》
........................................
(از زبون مرینت )
بعد حرف زدن با جونز آرامش گرفتم و رفتم تا بقیه کار های عقب مونده رو انجام بدم .
........................................
( از زبون آدرین )
بعد اینکه قرار شد همگی بریم .
تصمیم گرفتیم مستقیم از خونه به شرکت خانم ويلسون بریم دیگه سر به شرکت نزدم .
فکر کنم خانم ويلسون با دیدن جمع خانوادگی قراره سکته بزنه .
خود رقیب اش به زور قبول کرده چه بمونه کل خانواده اش رو .
آه که آه از دست زن عمو و مامانم دیگه نمیدونم چیکار کنم ☹🙁🤕
.....................................
ساعت 8:30 دقیقه صبح :
از زبون آدرین:
همگی سوار ماشین شدیم و شروع به حرکت کردیم .
تا به جلسه سر وقت برسیم
......................................
ساعت 9 صبح در شرکت ویلسون :
(شروع مکالمه خانوادگی )
امیلی : 《 واو عجب شرکت بزرگی 》
سابین : 《 آره فکر کنم از شرکت ما هم بزرگتر 》
امیلی : 《 میگم خوب شد نزاشتیم تنها بیان دخترای اینجا خیلی زیبان ؛ چه بمونه به رئیس اینجا که حتما خیلی زیباتر از کارکنان خودشه 》
گابریل : 《 بسه خانم ها ما اومدیم قرارداد ببندیم نه دختر انتخاب کنیم. 》
پدربزرگ: 《 گابریل راست میگه لطفا آبرومون رو نبرید . 》
(و به سمت اتاق جلسه حرکت کردند )
آدرین : 《 سلام خانم کلارا 》
کلارا : 《 سلام آقای آگراست خوش اومدید .
فکر میکردم فقط با آقای لوکا و چند تا کارکنان تشریف میارین!
راستش با دیدن این همه نفر تعجب کردم 》
لوکا : 《 بله راست میگید . ولی خب این شرکت خانوادگی هست عوض اینکه با چند کارکنان بيايم که آینده شرکت براشون مهم نیست ؛ با خانواده مون اومدیم.
مشکلی هست؟🤨🤨》
کلارا : 《 نه مشکلی نیست .
خانم ويلسون هم الان تشریف میارن .
شما بفرمایید بشنید 》
.........................................
(از زبون مرینت )
خیلی استرس داشتم چون زمان جلسه فرا رسیده بود .
آلیا هم دلداری ام میداد که در اتاقم زده شد ؛ کلارا بود .
گفت : 《 خانم ويلسون خبری بدی براتون دارم . 》
گفتم :《 نگو بزار بشینم بعد بگو که تحمل هیچ خبر بدی ندارم 》
گفت : 《 خانواده اگراست ها همگی به جلسه تشریف آوردن .》
که من و آلیا هم زمان گفتیم :《 چییییی بدبخت شدیم .》
و به صورت هم نگاه کردیم .
که آلیا گفت : 《 ببین فقط آرامش تو حفظ کن و برو به اون جلسه ؛ دختر تو قوی تر از این حرفایی باشه 》
و گفتم باشه و به سمت اتاق جلسه حرکت کردیم.
...........................................
از زبون امیلی :
بعد اینکه وارد اتاق جلسه شدیم کمی منتظر ماندیم که بعد چند دقیقه یک دختر زیبایی وارد اتاق شد فکر کردم باز یکی از کارکنان شرکت هست .
که بعد معرفیش فهمیدم صاحب شرکت این دختره هست واقعا حیرت انگیزه .
به بازوی سابین زدم گفتم : 《 باورم نمیشه همچنین دختر جوانی تونسته در دو و سه سال اندازه یک شرکت پنجاه ساله پیشرفت کنه 》
دیدم حواسش نیست باز به بازو اش زدم که دیدم به خودش اومد .
گفتم: 《 حواست کجا بود؟》
گفت :《 دختره خیلی شبیه مرینتم هست اگر مرینت منم عمرش طولانی بود .اینطوری زیبا میشد 》
سعی کردم دلداریش بدم ولی نمی تونستم سخت بود .
واقعا سخت بود سخت ترین درد این دنیا از دست دادن عزیزی که از جونت هم بیشتر دوست داری .
...........................................
(شروع مکالمه جلسه )
مرینت : 《 سلام ويلسون هستم ؛ خوش اومدید به شرکت ما 》
گابریل : 《 سلام خانم ويلسون گابریل اگراست هستم . پدر آدرین و آدرینا 》
امیلی : 《 سلام امیلی آگراست هستم.
مادر آدرین و آدرینا 》
آدرینا: 《 سلام آدرینا هستم.》
تام : 《 سلام تام آگراست هستم .پدر لوکا 》
سابین : 《 سلام دخترم ؛ سابین اگراست هستم . مادر لوکا 》
پدر بزرگ : 《 رابرت اگراست هستم بزرگ خانواده اگرست 》
مرینت : 《 خیلی خوشبختم از آشنایی با هاتون ؛ خب پس جلسه رو شروع میکنیم ؛ خانم کلارا لطفا توضیحات لازم رو برای بستن فرداد بفرمایید 》
کلارا : 《 بله چشم خانم ويلسون 》
کلارا : 《 کلارا هستم دستیار خانم ويلسون ؛ خب شرایط ما برای قرارداد اینا هستند :
1 - یک میلیارد در این شرکت سرمایه گذاری میکنید که در صورت بروز اشتباهی سرمایه تون بهتون پس داده نمیشه.
2 - به هیچ وجه روش کاری که ما استفاده میکنم رو شما بعد فسخ قرارداد نمیتونید استفاده بکنید .
3 - کارکنان ما بعد فسخ قرارداد تا یکسال اگر استفعا هم بدن نمیتونن در شرکت شما کارکنن
4 - قرارداد دوساله میببندیم .
و اگر راضی بودیم تصمیم به ادامه قرار دارد میدهیم
5 - اگر این قرارداد اتفاق بیوفته باید شرکتون رو با شرکت ما یکی کنید .
6 - آخرین و مهم ترین قانون اینکه بعد فسخ قرار داد وکیل مون رو تا یکسال به شرکت شما میفرستم تا نقض قوانین نکنید اگر کردید شکایت میکنم .
همینا بودن 》
مرینت :《 اینا قوانین ما هستند اگر شرط های ما قبول کنید میتونیم قرارداد رو ببندیم 》
آدرین: 《 این شرط ها غیر قابل قبول هستند 》
لوکا : 《 هیچ شرکتی حق نداره بعد فسخ قرارداد وکیل اش بفرسته به شرکت ما ؛
اگه شما خودتون بیایین اطلاعات ما رو بدزدیدن چی ؟ 》
مرینت : 《 هان 😂😂😂
واقعا نمیدونم من به چه دلیلی بیام اطلاعات شرکتی رو که از خودم پایین تره بدزدم اگر قراره بدزدم چرا قرار داد می بندم ؟ 》
گابریل : 《 خانم ويلسون واقعا انتظار همچنین قوانین مضحکی نداشتم .》
مرینت :《 اگه نمیخواید قبول کنید مسله نیست قبول نکنید.
چون من در طول عمرم سختی های زیادی دیدم.
و همیشه یاد گرفتم پا به تخته خیس نذارم به قول ما خانم ها پاشنه کفشم نشکنه و نیوفتم 》
آدرین : 《 نه قبول نمی کنیم 》
مرینت : 《 پس حرفی نمونده پایان جلسه 》
( مرینت تا میخواست بره که رابرت اگراست نزاشت )
رابرت ( پدربزرگ ) : 《 صبر کنید خانم ويلسون قبول می کنیم فقط به شرطی
اینکه شما با لوکا ازدواج کنید 》
...........................................
6331 کاراکتر
الان فهمیدید رابرت کیه .
بنظرتون مرینت این ازدواج رو قبول میکنه؟