رمان میراکلسی

سلام به میراکلرا اینجا بهترین وب میراکلس امیدوارم بهتون خوش بگذره


Reality👩🏻‍⚕️p46🧑🏼‍⚕️

S.k
16:23 1403/03/19
107
0 8
Reality👩🏻‍⚕️p46🧑🏼‍⚕️

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

شروع پارت جدید ادامه پارت 45

آدرین : هعی باید زود از شر لایلا خلاص بشم تا بتونیم با هم ازدواج کنیم


مرینت : حتی اگه شده تا ابد منتظرت میمونم تا از دست لایلا خلاص بشی و بیای پیشم …

آدرین : شاید تو بتونی صبر کنی اما من نمیتونم ی لحظه هم بدون تو باشم مرینت ؛ عاشقتم

مرینت : منم همینطور ؛ آدرین اگه من می مردم‌ تو چیکار میکردی ؟؟؟

آدرین : هیچی دیوونه میشدم …

مرینت : از کجا بدونم که دورغ نمیگی ؟؟؟

آدرین : از کجا؟؟؟ برو از نینو و آلیا بپرس …

مرینت : چرا از نینو و آلیا بپرسم ؟؟

آدرین : چون اون شاهد بودن .

مرینت : شاهد چی؟؟؟ از فضولی مردم کامل حرفتو بگو اه

آدرین : شاهد دیوونگیم زمانی‌که قلبت وایستاد بودن … میدونی چند دقیقه شاید نیم ساعت نه ضربان قلب داشتی نه نفس میکشیدی و من دیوونه شده بودم خودمو به در و دیوار میزدم تا نجاتت بدم که آخر سر معجزه شد و برگشتی اگه برنگشته بودی منم می اومدم پیشت در این حد دیوونه شده بودم …

مرینت : اوه پس کم مونده بود بمیرم هعی بگذریم خدا رو شکر که گذشت و الان پیش همیم خب حالا تو برو بیرون تا بقیه نیومدن و اینکه بعدا بیا باهم صحبت کنیم میخوام ی چیزایی در مورد شب قتل بهت بگم ….

آدرین : باشه

 


از زبون مرینت :

آدرین رفت بیرون و بعد از چند دقیقه مامان  اومد تو اتاق …  

مامانم سریع اومد بغلم کرد و بعد چند لحظه با چشم های پر از اشک  از من جدا شد و گفت : دختر نازنینم بالاخره بیدار شدی ؛ میدونی چقدر دلتنگت بودم ؟؟؟ چقدر دلتنگ چشات و صدات بودم میدونی چقدر؟؟؟ 
چرا اینکارو با من کردی ؟؟؟؟چرا ؟؟
درسته اون روز باهات بد رفتاری کردم اما خودتم میدونی من بدون تو نمیتونم یه لحظه هم زندگی کنم …

گفتم : ببخشید  باور کن من نمیخواستم صدمه ای به خودم  بزنم فقط اون لحظه نمیدونم چیشد که ترمز نگرفت و نتونستم نگهش دارم بخاطر همین تصادف کردم …

چند لحظه هر دو مون سکوت کردیم ولی در این حین سوالی به ذهنم رسید بخاطر همین به مامان نگاه کردم و گفتم : 

مامان میتونم ی سوال ازت بپرسم؟؟

سابین : بپرس هر چی دلت میخواد بگو

مرینت : مامان چرا اون روز باورم نکردی ؟؟
تو که همیشه باورم می‌کردی چرا اون روز این اشتباه رو کردی ؟؟؟

سابین : ببخشید دخترم اون روز دست خودم نبود اون لحظه خیلی عصبانی بودم من نمیتونستم باور کنم همه این کارها رو تو کردی … اللخصوص وقتی که ماجرای قتل رو فهمیدم دیگه خون به مغزم نرسید .

مرینت : میفهمم اما باور کن  من قاتل نیستم …  حتی به خاطر بوی مورفینی که به اون مرد بیچاره زده بودن , افتادم زمین و یه روز کامل بیهوش شدم یعنی غیر ممکن بود که قاتل من باشم چون من به مورفین حساسیت دارم ….

سابین : ببخشید دخترم ببخشید ؛ من میدونم که کار تو نبود چون تو تو کارت حرفه ای هستی نگران نباش این موضوع هم به زودی حل میشه …


بعد این حرفش یاد دعوای اون روزمون افتادم کاشکی اون روز اون اتفاق نمی افتاد چشام بستم و ی قطره اشک از چشام سر خورد کاشکی بابام اون حرفا رو نمی زد اگه ی ذره هم به پدرم علاقه داشتم اونم از بین رفت …
کاش پدرم یکم بهم علاقه داشت …

با صدا زدن های مامانم به خودم اومدم گفتم: بله مامان

سابین : چرا داره از چشات اشک میریزه ؟؟

نتونستم بیشتر از این بغضم نگه دارم … دستم گذاشتم رو صورتم شروع کردم به گریه کردن داشتم همین‌جوری اشک میریختم که مامانم گفت : چرا گریه میکنی دخترم چی شده؟؟

گفتم :تمام اشک های من به خاطر اینه که من هیچ وقت از محبت پدر برخوردار نبودم … برای این گریه میکنم چون اگه پدرم به من محبت می کرد کار به اینجا نمیکشید …اخه من چیکار کرده بودم ؟؟؟ چه گناهی کرده بودم ؟ منم یه دختر مثل دخترای دیگه بودم و هستم . اما چرا مثل بقیه یه پدر ندارم که من رو از ته دلش بخواد ؟

این رو که گفتم  چند لحظه گذشت ولی مامانم جوابمو نداد. سرم بلند کردم و گفتم : 
مامانم تورو خدا سکوت نکن یه چیزی بگو که آتیش دلم خاموش بشه ….
یه چیزی بگو …

منتظر جوابی از مامانم بودم که صدایی گفت : من بهت میگم چرا … چون اون خودش هم چرا شو نمیدونه …

نگاهمو از مامان گرفتم و سرد نگاهش کردم و گفتم : من نمیخوام باهات حرف بزنم از اون روز دیگه من دخترت نیستم تو هم پدرم نیستی … همه چی بین ما تموم شده فقط ی رابطه خونی مونده اگه اونم دست من بود اونم نابودش میکردم …

تام :  ببین دخترم تو حق داری اما لطفا ی چند لحظه به حرفام گوش کن …

مرینت : نمیخوام گوش کنم … چون یه بار هم به حرف هام گوش نکردی . همیشه حرف خودت بود . من رو با یکی از دوستام فرستادی پاریس . توی شهر غریب . با اینکه من فقط یه بار اشتباه کرده بودم … اونم تقصیر من نبود . .. از بخت بد من بود که اون نوشیدنی الکلی بود … ولی چه اتفاقی افتاد ؟ هیچ اتفاقی نیفتاد و اگه من رو نمیفرستادی پاریس شاید الان اتهام قتل هم روی گردن من نبود … نمیخوام چیزی بشنوم پدر … 
تام : حق با توعه !!

مرینت : الان دیگه مهم نیست حق با کیه همه چی بعد اون شب تموم شد !!

تام : باشه تو گوش نکن ولی من بازم میگم شاید حرفام به گوشت خورد …
راستش بخوای مرینت تو خیلی شبیه خواهرمی … خواهرمم چشمایی رنگی داشت و خیلی زیبا بود …  و اونم میخواست جراح قلب بشه و راستش بخاطر این بود که مجبورت کردم جراح بشی …

مرینت : ی لحظه ی لحظه یعنی من عمه دارم؟؟

تام : نه عمه نداری چون چون اون مرده خیلی وقته  ….  

مرینت : من نمیدونستم هر چند من چیو میدونم که !! بخاطر همین دوسم نداشتی ؟؟ چون شبیه اش بودم؟؟؟

تام : نه نه نه  !!! خب …. بزار بقیش رو برات تعریف کنم شاید اونوقت بتونی درکم کنی ( تام آهی کشید و ادامه داد )  روزی از  روزها عاشق ی نامردی شد و اون نامرد اونو ول کرد بعدش خواهرم بخاطرش افسردگی گرفت و هر روز پدرم سرزنشش میکرد و می گفت از خونم برو بیرون من نمیخوام تو خونه ام ی ه.رز.ه پرورش بدم هر روز دعوا بود هر روز  … که .. (صدای تام لرزید اما با چشمانی پر ادامه داد ) که … که … که روزی از روز ها یه روز براش یه بسته از پست رسیده بود … خواستم با غافلگیری بسته رو بهش بدم . در اتاقش رو یهو باز کردم اما …   دیدم خودکشی کرده و همه جای اتاقش پر خونه … بعد اون اتفاق مامانم نتونست مرگ خواهرم هضم کنه و اونم خودشو کشت … و پدرم نامردی کرد و بعد مرگ مادرم سریع برا خودش زن گرفت و بعد دیگه زندگی هر روزم برام مثل یه کابوس تکرار نشدنی بود …
و من تصمیم گرفتم وقتی دختر دار شدم نزارم سرنوشت اش مثل خواهرم رقم بخوره ولی در این حین زیاد روی کردم … و براش پدری نکردم … و الان حالش بدتر از حال خواهرم شده همش مقصرش منم … کاش برای دخترم پدری کرده بودم و کاش دخترم الان باهام حرف می‌زد ( اشک می ریزه ) من معذرت میخوام دخترم توروخدا منو ببخش من میخوام از الان به بعد پدر بهتری بشم لطفا دخترم اجازه بده پدرت باشم ( با دستاش دست مرینت رو میگیره ) تا دیر نشده … تا من نمردم منو ببخش …

داشت گریه میکرد و دلم براش می‌سوخت  اونم تو این داستان تقصیر نداشت مقصر ی پدر بود که به فرزندش پدری نکرده بود و الان فرزندش پدری شده که به دخترش پدری نکرده همیشه ی جای ماجرا میلنگه و از اونجا به بعد همیشه ماجرای نسل های بعدی هم میلنگه …
شاید من الان ببخشمش ماجرا مون به خوبی تموم میشه و اون شاید بتونه پدر بزرگ خوبی برای بچه هام باشه …

برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم : من میبخشمت فقط بخاطر نوه هات که قراره تو آینده نزدیک یا دور بدنیا بیان نمیخوام اونا بدون پدر بزرگِ مادری بزرگ بشن …

بغلم کرد و گفت : ممنونم دخترم … از این به بعد سعی میکنم بهترین پدر دنیا برات باشم دیگه از این به بعد آزادی هر کاری که دوست داری بکن فقط قصد جونت نکن من نمیخوام از دستت بدم …

همینطوری تو بغلش بودم که چشم به مچ دستش خورد …

مرینت :  به مچ دستت چیشده ؟؟ نکنه … نکنه تو  خودکشی کردی؟؟

تام : راستش آره اون روز که آدرین باهام حرف می‌زد و دعوام میکرد همه چیز قبل اینکه به تو بگم با اونم گفتم و اون لحظه‌ حالم خیلی بد بود و فکر میکردم تا ابد منو نمیبخشی بخاطر همین خودکشی کردم به خاطر پدر نبودنم خودکشی کردم …

منم محکم بغلش کردم و گفتم : درسته زیاد پدری نکردی برام و اون روز دلمو شکوندی اما تو پدرمی بازم هر کاری بکنی پدرمی نمیتونم ازت متنفرم بشم بالاخره بهم پول خرج کردی و بهترین ها رو تو اختیارم گذاشتی من دوست دارم پدر منو ول نکن ‌… و بهم قول بده پدر خوبی باشی تا ۳۰۰ سال آینده ‌.‌..

تام خندید گفت : بهت قول میدم تا ۳۰۰ سال آینده برات پدری کنم ۳۰۰ سال چیه اون کمه بزار تا ۱۰۰۰ سال آینده برات پدری کنم

مرینت : باشه مجوز صادر شد تام ویلسون پدر مرینت ویلسون حق داره تا ۱۰۰۰ سال آینده به دخترش پدری کنه …

با هم خندیدیم و محکم همدیگر رو بغلم کردیم الان دیگه ما هم مثل بقیه پدر و دختر ها شده بودیم ….

مرینت : بابا میتونم یچیزی بهت بگم ؟؟

تام : بگو دخترم …

مرینت : من اون قتل انجام ندادم باور کن و قراره به زودی اثباتش کنم …

تام : میدونم چون تو رو من بزرگ کردم … درسته پدر خوبی نبودم ولی همیشه زیر نظرم بودی . با اینکه از دستت عصبانی بودم اما همیشه حواسم بهت بود . وقتی توی پاریس خونه پیدا نکردید , من یکی براتون خریدم و به اسم اجاره بهتون دادم . آلیا خبر داره . تمام پول اجاره اون خونه رو براتون پس انداز کرده . اینکه لوکا بیاد و عکس خیانت آندره رو بهت نشون بده بازم از سر اسرار های من بود تا بفهمی منظورم چیه . اون شب من فهمیدم رفتی کلاب برای مهمانی اما به روی خودم نیاوردم و گذاشتم بری .

مرینت : واقعا ؟؟؟ یعنی این همه مدت حواست به من بود ؟ یعنی این همه مدت داشتی بهم کمک میکردی ؟ م ممم منن . من واقعا متاسفم . شاید منم زیاده روی کردم … بابا من رو ببخش .

تام : مرینت . عزیزتر از جونم ! اگه من نخوام تو رو ببخشم ,  دیگه کی میمونه که بخواد تو رو ببخشه ؟ من همین یه دونه دختر ناز رو دارم . برای چی روشو زمین بندازم ؟ الانم میدونم که تو اون کار رو نکردی . من بخاطر هویت جعلی بیشتر عصبانی بودم چون فکر میکردم از خانواده مون خجالت میکشی …


8800 کاراکتر 

واقعیت اگه کتاب میشد واقعا جلدش این میشد اگه بخوایین معرفی این کتاب رو براتون میزارم اسمش فرضیه عشقه😁♥️ 

خب دوستان اتمام پارت دیدار بعدی ۴ تیر ♥️

 

 

برچسب‌ها :

#واقعیت   

پربازدیدترین مطالب

Awakeing P1

Awakeing P1

806 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402
Awakening P3

Awakening P3

344 بازدید
Tony Tony
سه‌شنبه، 19 دی 1402

محبوب‌ترین مطالب