سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺
شروع پارت جدید ادامه پارت ۴۳
از زبون لوکا :
حال هیچکدوممون خوب نبود … حال مامان که دیگه از همه بدتر. وقتی از اتاق بیرونش کردن غش کرد و افتاد زمین الانم پرستارا مامان رو بردن به ی اتاق و ما هم منتظریم تا از آلیا ، نینو و آدرین خبری بشه …
چند دقیقه گذشت و بازم هیچ خبری از بقیه نشد … همچنان استرس تموم وجودم رو فرا گرفته بود که از اتاق مرینت صدای داد و بیداد اومد و بعد چند دقیقه نینو و آلیا از اتاق خارج شدن …
چشای آلیا قرمز بود و داشت گریه میکرد رفتم نزدیک اش و گفتم چیزی شده آلیا؟؟
جواب نداد بخاطر همین سوالم تکرار کردم ولی بازم جواب نداد…
از دو تا بازو هاش گرفتم و تکونش دادم با فریاد گفتم : آلیا مرینت چیزیش شده بهم راستش بگو …
چشاش بست و گفت : مری..نت … مر..ین..ت رو از… دس…ت …دا…دیم .
ی لحظه چشامو بستم و دنیا تو سرم چرخید… بازو هاشو ول کردم و فریاد کشیدم : داری دروغ میگی… تو داری دروغ میگی !! …
نه نه این ممکن نیست اون نمرده اون نمردههههههه … دستم روی سرم گذاشتم و روی زمین نشستم با تمام وجودم فریاد زدم نهههه این غیر ممکنه اون نمرده من میدونم که اون نمرده …. آبجی خوشگل من نمیتونه مرده باشه … نمیتونه ما رو همینطوری ول کنه و بره … مامان نمیتونه یه لحظه هم بدون مرینت زندگی کنه … همش دروغه…
بخاطر فریاد هام پدر و فیلیکس هم متوجه موضوع شدن و اومدن نزدیک و گفتن : کی مرده لوکا هان ( با فریاد ) کی مرده ؟؟؟
نینو : مرینت … رفت … م مم من و …. ( با اشک در چشم ) نمیدونم چی بگم …
فلیکس : شما دو تا دارید با من شوخی میکنید آره؟؟؟ توروخدا بگید شوخیه ی شوخیه مسخره … این نمیتونه واقعی باشه … خواهرم تموم وجودمون نمیتونه ما رو رها کنه …
با بد حالی رفتم فلیکس بغل کردم و با گریه گفتم : ولی انگاری اون ما رو ول کرده و رفته … اون نامرد ما رو ول کرد رفت … اون بهم قول داده بود که هیچوقت خودکشی نکنه اما بازم اینکار کرد بازم زد زیر قولش … من میدونستم میزنه از زیر قولش … من نتونستم ازش مراقبت کنم … من نتونستم در مقابل بدی ها ازش دفاع کنم … من هیچی رو نتونستم… ( گریه هاش شدید تر میشه ) من خیلی بی عرضه اممم…
فیلکس : آره درسته ما هم مقصریم ولی ( نگاهی به پدرش میندازه و میگه )
مقصر اصلی اونه اون همش تقصیر اونه …
فلیکس منو ول کرد و رفت پیش پدر و به یقه اش چسبید و گفت : همش تقصیر توعه همش … اگه تو به اون باور کرده بودی … اگه تو اونو از خونه بیرون نکرده بودی… اگه ی ذره تا حالا بهش محبت کرده بودی … اگه ی ذره بهش پدری کرده بود این اتفاق نمی افتتد … مرینت رو از دست نمیدادیم… همش تقصیره توعه … قاتل خواهرم تویی تو …
الان من و لوکا نمی تونیم مرگ مرینت رو قبول کنیم
… چه برسه به مامان اگه اون بفهمه تنها دخترش مرده نابود میشه … مامان بدون مرینت نمیتونه زندگی کنه …
اگه مامان رو هم مثل مرینت از دست بدیم چی ؟؟ همش تقصیر توعه… قاتل اصلی تویی تو …
( یقه اش ول میکنه و پشت میکنه بهش ) تو شروع کننده همه چیز بودی و حالا هم تموم کننده اش هستی کیف کن پدر به ساخته هات کیف کن ….
بعد اینکه دیدم فلیکس پدر رها کرد پدر هجوم برد به سمت اتاق مرینت و محکم در و باز کرد و رفت پیش مرینت …
از زبون آدرین :
بعد اینکه همه رو بیرون کردم نشستم پیش اش و دستای سردشو گرفتم و گفتم : خیلی بدی مرینت خیلی … قول و قرارمون این نبود …
تو بهم قول داده بودی که رهام نکنی ولی الان نفس نمیکشی حتی قلبت هم نمیزنه … درد این قلب لامصبم رو چیکار کنم هان چیکار کنم …
میدونی الان تموم صحنه هایی که با هم گذروندیم از ذهنم داره میگذره … کاش ترکم نمیکردی و دوباره بهترین هاشو تجربه میکردیم …
میخوای منم بیا پیشت ؟؟… عیب نداره منم میام پیشت …
رفتم سمت کشو و ی چاقو جراحی گذاشتم روی رگم و میخواستم رگم بزنم که همون پرستار ناشناس اومد نزدیکم و گفت : داری چیکار میکنی ؟؟ هان ؟؟
آدرین : هیچی … فقط میخوام خودمو بکشم و برم پیش عشقم…
پرستار : داری راه رو اشتباه میری الان موقعیتش نیست نباید ناامید بشی … به نظرم دوباره بهش شوک بده شاید برگشت ….
آدرین : داری دروغ میگی … همین دروغات صبح هم بهم گفتی… گفتی بیدار میشه ولی ببین نه تنها بیدار نشده بلکه قلبش هم نمیزنه …
پرستار : من روی حرفم هستم اون برمیگرده … الانم دیر نشده فرصت داری تا برش گردونی … فقط باید علت یابی کنی و برش گردونی …
چاقو جراحی رو از رگم دور کردم و پرتش کردم زمین ... و رفتم نزدیک مرینت و همون جای جراحی شده اش رو بررسی کردم …
همه چی سر جاش بود …
آدرین : همه چی که سر جاشه پس چرا قلبش دیگه نمیزنه …
پرستار : پس اون فقط ایست قلبی کرده پس کمی امید هست کمی تلاش کن شاید برگشت تا دیر نشده بازم تلاش کن … من مطمئنم که برمیگرده ...
رفتم نزدیکش و دوبار دیگه بهش شوک دادم اما فایده نداشت از سر عصبانیت ی مشت محکم زدم به قلبش که دیدم دوباره صدای اون دستگاه پایش حیات به صدا در اومد …
نگاهی به دستگاه کردم که دیدم مرینتم برگشت … دوباره قلبش داشت میزد …
از پرستار تشکری کردم و دستای مرینت گرفتم و گفتم : ممنونم که برگشتی ممنونم … بهت قول میدم که دیگه تنهات نزارم و نزارم درد بکشی … بهترین ها رو بهت میدم نگران نباش بهترین ها رو ...
داشتم حرف میزدم که دیدم در بشدت باز شد و پدر مرینت وارد اتاق شد …
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم : برو بیرون… کار خودت کردی دیگه … اینجا دیگه چیکار میکنی …
برو بیرون…
با صدای آروم و ضعیفی گفت : من نمیخواستم این اتفاق بیوفته … من …من
میخواستم ادامه حرفش بگه که افتاد روی زانو هاش و هق هق هاش بلند شد ...
گفتم : چرا دخترت دوس نداشتی؟؟ چرا؟؟ میدونی اون بخاطرت چقدر زجر کشید؟؟
میدونی دخترت همیشه خودش نحس میدونست … بخاطر چی؟ بخاطر رفتار نادرست تو… دخترت همیشه زجر میکشید و مقصرش تو بودی! تو …
با گریه گفت : من معذرت میخوام … قصدم این نبود … من نمیخواستم دخترم زجر بکشه … فقط میخواستم اونو به راه درست هدایت کنم …
با فریاد گفتم : راه درست ؟؟؟؟ به چه بهایی راه درست رو انتخاب کردی به چه بهایی به بهای جون دخترت ؟؟
گفت : من نمیخواستم اون مثل خواهرم بشه … نمیخواستم دست نامرد بیوفته … نمیخواستم خانواده ام مثل گذشته از هم بپاشه… فقط میخواستم خانواده ام حفظ کنم …
ولی فکر کنم عرضه اینو هم نداشتم … من پدر بدی ام میدونم … اما هیچوقت نمیخواستم اونو از دست بدم … من فقط میخواستم اونو درست تربیت کنم … فکر میکردم تنبیه هام برا خودش و آینده اش خوبه …
گفتم : ولی برعکس تو از اون ی آدم تنها و افسرده ساختی … اون به پدر نیاز داشت اون به محبت نه به تنبیه …
گفت : آره من نتونستم پدری کنم چون نمیخواستم بلای خواهرم به سرش بیاد … مننمیخواستم مثل خواهرم خودشو بکشه … ولی نتونستم جلوگیری کنم حتی از اونم بدترش کردم … من باعث شدم شبانه روز دخترم عذاب بکشه … درست مثل خواهرم … من فقط میخواستم کاری که برای خواهرم نتونستم بکنم برای دخترم بکنم …
آدرین : مگه برای خواهرتون چی شده ؟؟
تام : راستش مرینت خیلی شبیه خواهرمه … خواهرمم مثل مرینت چشایی رنگی داشت و خیلی زیبا بود … و هر وقت نگاه میکرد قند تو دلت آب میشد ... اون میخواست جراح قلب بشه … ولی ی روزی عاشق ی نامردی شد و اون نامرد اونو ول کرد و رفت و بعدش خواهرم بخاطر اون افسردگی گرفت و هر روز پدرم بخاطر اینکارش سرزنش میکرد … ی روزی وارد اتاقش شدم که دیدم خودشو کشته و همه جای اتاقش پر خونه … بعد اون اتفاق مامانم نتونست مرگ خواهرم هضم کنه و اونم خودشو کشت … و پدرم نامردی کرد و بعد مرگ مادر و خواهرم رفت زن گرفت و بعد رفتن اون دو تا زندگی برام مثل کابوس شد و افتادم دست ی نامادری بد …
و من از اون روز به بعد تصمیم گرفتم وقتی دختر دار شدم نزارم سرنوشت اش مثل خواهرم رقم بخوره ولی در این حین زیاد روی کردم … و بهش پدری نکردم … و الان حالش بدتر از حال خواهرم شد همش مقصرش منم …
اینو حرف گفت و چاقوی جراحی که پرت کرده بودم به زمین رو برداشت و گذاشت روی رگ گردنش و گفت : ولی اگه الان برم پیشش میتونم بهش پدری کنم …
گفتم : اولا خودکشی فایده نداره … الان کار از کار گذاشته … و دوما مرینت برگشت موفق شدم برش گردونم …
گفت : عیب نداره الان اگه بمیرم راحت تر زندگی میکنه
حال خودم که بد بود هيچ الانم مجبورم حال بدی ی نفر هم تحمل کنم …
آدرین : این راحلش نیست … الان زنتون به شما احتیاج داره …
تام : من آدم بدی ام بزار بمیرم و همه رو از شرم خلاص کنم … من بلد نبودم پدر باشم من بلد نبودم شوهر باشم … الان بود و نبودم برای پسرام ، دختر و زنم فرق نمیکنه … من آدم بیهوده ای ام …
آدرین : شما میتونید با مرینت حرف بزنید شاید تونست شما رو ببخشه …
تام : نه دیگه من خیلی دیر کردم …
بعد رو به مرینت کرد و گفت : معذرت میخوام دخترم ببخشید که پدر خوبی نبودم …
بعد چاقو جراحی رو به گردنش بکشه که رفتم جلو سعی کردم از دستش بکشم بیرون که متاسفانه نشد و با چاقو رگ دستش رو زد ....
سریع رگ دستش رو با دستم گرفتم تا از خونریزی جلوگیری کنم و بعد پرستار ها رو صدا زدم تا بیان به کمک ...
8500 کاراکتر