سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید اگه نخونید نمیفهمید ؛ خب برید ادامه مطلب ♥️
شروع پارت جدید ادامه پارت 21
لوکا : مرینت خوبی ؟؟؟
مرینت : نه خوب نیستم نمیتونم نفس بکشم تو رو خدا نگه دار .
لوکا : باشه .
( مرینت و لوکا باهام از ماشین پیاده میشن )
لوکا : میخوای بریم بیمارستان ؟؟
مرینت : نه ؛ فقط تو هوای آزاد کمی نفس بکشم خوب میشم نگران نباش.
لوکا : باشه
( چند دقیقه بعد )
لوکا : بریم؟؟ خوبی الان ؟؟
مرینت : آره بریم خوبم ؛ فقط ی لحظه صبر کن میخوام ی چیزی رو بهت بگم .
لوکا : بگو
مرینت : ببین لوکا شاید این از نظر تو اشتباه باشه و واقعا هم این اشتباهه و من این اشتباه رو قبول میکنم اما باید ی چیزی رو بدونی اون اینکه شخصیت الانی که ما داریم باعث و بانیش گذشته ما انسان هاست .
لوکا : منظورتو نمیفهمم میشه کمی مسئله رو بازش کنی ؟؟؟
مرینت : ببین گذشته ما شخصیت الان ما رو میسازه ؛ مثلا چجوری ؟؟ خب ببین ی پدری دو تا پسر داره که پدرشون دست بزن داشته ؛ روزی هر دو تا شون ازدواج میکنن یکیش میاد مثل پدرش زنش میزنه بچه شو میزنه چون اون کتک ها توش عقده شده.
ولی یکی هم برعکس این یکی میاد برای زن و بچه اش ارزش قائل میشه چون دوست نداره بچه اش همون زجر ها رو بکشه ؛ میبینی با اینکه هر دو از ی پدر و مادر هستند ولی گذشته شون باعث شده دو تا شخصیت کاملا متفاوت از همدیگر داشته باشن .
در واقع مشکل منم همینه گذشته من باعث ایجاد شخصیت جدیدی به نام اِما شده و من اِما بودن رو دوست دارم ؛ میدونی در واقع اِما رو همه دوست دارن اِما از نظر اکثریت دوست داشتنی هست و همه منه واقعی رو دوست دارن نه بخاطر مال و ثروتی که پدرم داره .
لوکا : حق با توئه ؛ ولی اِما ی دروغگو هست که اگه همه بفهمن چه دروغ هایی گفته ازش متنفر میشن.
مرینت : میدونی لوکا اون دروغ ها مال شخصیت اِما نیست مال شخصیت مرینت هست اِما از نظر همه قابل اعتماد و دوست داشتنی هست و من نمیخوام این اعتماد و دوستی رو از بین ببرم .
لوکا : اصلا منطقی حرف نمیزنی مرینت توی ی فلیم نیستیم ما ؛ ما تو زندگی واقعی هستیم که هر دو تا شخصیت تویی تو ؛ تو خودت هم مرینتی هم اِما در واقع انسان ها مرینت رو دوست دارن .
اِما ی هویت جعلی هست .
مرینت : نمیدونم لوکا ؛ من فقط خواستم زندگیم رو درست کنم ولی باز نشد ؛ بازم فکر کنم قراره شکست بخورم .
لوکا : بخاطر همینه میگم کاش هیچوقت این بازی رو شروع نکرده بودی ؛ الان مرینت بودی بهتر بود .
بازی رو میبازی خواهرم .
مرینت : ایندفعه تحمل باختن رو ندارم اگه بازم همه چیز رو از دست بدم نمیتونم خودمو جمع و جور کنم .
لوکا : منم همینو میگم اشتباه کردی و این اشتباهت باعث شکستن قلب خودت میشه نه قلب من و دیگران
مرینت : لوکا ببین به جونم قسم اگه بری همه چیز لو بدی خودمو میکشم .
لوکا : هوف نمیدونم باید فکرامو کنم .
مرینت : باشه چند هفته بهم دیگه وقت بدیم بهتره ؛ بریم
لوکا : باشه سوار شو بریم
……………………………..
از زبون مرینت :
حالا چند هفته از ماجرای کریسمس میگذره و من بالاخره تونستم لوکا راضی کنم که این ماجرا رو به کسی نگه .
کافی بود یک نفر بفهمه که هویت من جعلیه و تمام زندگیم به باد بره . تمام چیزی که از اول درست کرده بودم … دوست نداشتم که زندگی جدیدم از بین بره چون الان دیگه بیشتر از هر وقتی دارم احساس میکنم فرد مورد نظرم رو پیدا کردم … دارم احساس میکنم که عاشق شدم … وجود همین حس توی قلب ادم , خودش هزار تا چیزه . چه برسه به اینکه بخوای تو قلب یکی دیگه هم پرورشش بدی …
تو همین فکرا بودم که آلیا با خوشحالی اومد پیشم .
( شروع مکالمه )
آلیا : ی خبر خوب دارم برات
مرینت : چه خبری ؟؟
آلیا : آماده اییییی ؟؟؟
مرینت : آره ؛ زود باش بگو
آلیا : خبر خوب اینکه بالاخره تونستم بلیط کنسرت جک استون بگیرمممم .
مرینت : نه بابا !! دروغ میگی !!
آلیا : ببین اینم بلیط هاش .
مرینت : هوراااا دستت درد نکنه
♥♥
آلیا : خب الان زود پاشو بریم سرکار تا آدرین بدبخت مون نکرده .
مرینت به شوخی میگه : اع چرا به عشقم توهین میکنی .
آلیا : از کی تا حالا آدرین شده عشقت خانوم خانوما ؟؟
مرینت : از وقتی که نینو عشق تو شده اونم عشق من شده
( بعد هر دو میخندن )
آلیا : دیگه اینقدر مسخره بازی بسه بریم به کارمون برسیم .
مرینت : بریم
…………………………….
( بیمارستان بعد از ظهر )
(شروع مکالمه )
اِما : نینو چرا امروز استاد نیومده؟؟
نینو : بابا بدبخت مریض شده خودشم بدجوری .
اِما : اون مریض شده ولی تو اومدی بیمارستان !!! عجب رفیق هستی تو نینو .
نینو: آخه میدونی اون خودش گفت برو بیمارستان والا من می موندم پیشش .
اِما : هوف حق با توئه ؛ میگم آدرس اصلی خونشو داری ؟؟
نینو : آره دارم ؛ اگه میخوای بفرستم برات .
اِما : آره بفرست ؛ بعد از کار میخوام بهشون سر بزنم .
نینو نزدیک در گوش اِما میگه :
نکنه ازش خوشت میاد ؟؟
اِما : اه نینوووو !!!!! به عنوان یه همکار وظیفه دارم که برم عیادتش !
نینو : باشه بابا ! منم که میدونم به عنوان یه همکار داری میری …
( اتمام مکالمه )
( از زبون مرینت )
بعد از اتمام کارم از بیمارستان خارج شدم و ی تاکسی گرفتم و رفتم خونه اگراست .
بعد نیم ساعت رسیدم و در رو زدم .
چند دقیقه منتظر شدم ولی باز نکرد ؛ بازم در رو زدم بازم باز نکرد .
مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم که گوشیش رو هم برنداشت .
بعد به نینو زنگ زدم که اونم گفت زیر گلدون یدونه کلید برای مواقع اضطراری گذاشتن و اون بردارم و با اون در رو باز کنم .
بعد اینکه در رو باز کردم با صدای بلند اسمشو صدا زدم : آدرین ، آدرین کجایی ، آدرین .
داشتم خونه رو میگشتم که دیدم روی مبل خوابیده و روش پتو کشیده .
رفتم نزدیک اش و خواستم بیدار اش کنم .
ولی هر چقدر صداش زدم بیدار نشد که نشد ؛هنوز مثل یه گربه خوابه ولی یه گربه اینجوری میخوابه ؟ شک کردم و رفتم جلو . دستم رو روی پیشونیش گذاشتم . اگه نخوام اقرار کنم واقعا دستم از شدت گرما داشت میسوخت .
دیدم بلی تب داره و خیلی هم داره بخاطر همین رفتم آشپزخونه خونه رو پیدا کردم و آب ولرم و سرکه برداشتم با ی دستمال .
رفتم بالای سرش و چند بار دستمال گذاشتم و برداشتم تا که یکمی از تبش پایین بیاد .
بالاخره بعد چند ساعت تبش اومد پایین منم رفتم آشپزخونه و شروع کردم به سوپ درست کردن .
داشتم سوپ درست میکردم که احساس کردم یکی پشت سرمه .
وقتی برگشتم با دیدن آدرین جیغ خفه ای کشیدم .
( شروع مکالمه )
آدرین : ببخشید ترسوندمت فکر کردم دزد اومده.
اِما : عیب نداره ؛ زیادی نترسیدم.
آدرین : تو اینجا چیکار میکنی؟؟ و کی اومدی و چطوری ؟؟
اِما : خب راستش من ی دو و سه ساعتی میشه که اومدم و وقتی اومدم چند بار در و زدم ولی باز نکردی ؛ بخاطر همین منم مجبور شدم از کلید یدک زیر گلدون استفاده کنم بعد که اومدم تو دیدم روی مبل خوابیدی .
ولی چند بار صدات زدم بیدار نشدی منم ترسیدم ؛ بعدش تب ات اندازه گرفتم دیدم کلی تب داری ؛ بخاطر همین منم آب ولرم و سرکه برداشتم و آوردم دستمال رو سرت گذاشتم الان که خداروشکر خوب بنظر میرسی .
آدرین : فکر کنم مدیون ات شدم اِما ؛ ولی کاش نمیاومدی برات زحمت شد .
اِما : بنظرم به عیادت دوستت اومدن زحمت نیست و اینکه اگه نیومده بودم معلوم نبود که قراره چه بلایی به سرت بیاد
آدرین : اوه حق با توئه راست میگی
اِما بغل آدرین میپره و میگه : اره حق با منه ؛ خوشحالم که سر پا میبینمت چون میترسیدم حالت بدتر بشه تب ات لب مرز بود .
آدرین : میشه ولم کنی ؟؟؟
اِما : اوه ببخشید ؛ نباید بغل ات میکردم.
آدرین : مشکل بغل کردن ات نیست مشکل اینکه میترسم تو هم سرما بخوری .
اِما : (( تو دلش ) هر ویروسی از تو برسه برام نوشه فقط کاش عاشقم باشی )
خب به نظرم برو استراحت کن منم سوپی که درست کردم بیارم .
آدرین سرفه میکنه و میگه : آخه برات زحمت میشه .
اِما : نه چه زحمتی ؛ فعلا که معلومه حالت خوب نیست ؛ برو بشین سوپ بیارم .
آدرین : باشه
( اتمام مکالمه )
بعد اینکه سوپ رو براش کشیدم رفتم پیش اش نشستم و گفتم : خب من کمک میکنم بخوری
گفت : نه نمیخواد خودم میخورم .
منم به اصرار گفتم : نه !! مریض که تنهایی غذا نمیخوره که ؛ بزار کمک ات کنم .
بعد کلی اصرار قبول کرد و بعد اینکه کامل سوپ اش خورد به اجبار چند تا دارو و دمنوش دادم و بعدشم خوابوندمش روی مبل .
و تا سر صبح حواسم بهش بود و هر دو ساعت یکبار هم تبش چک میکردم .
نزدیکای صبح بود که کم کم چشام سنگینی میکرد ….
……………………………..
از زبون آدرین :
بالاخره بعد چند روز موفق شده بودم که مریض بشم .
همشم تقصیر اون بچه بی ادب و پرو بود اونقدر عطسه و سرفه کرد که آخر سر منم مریض شدم اه .
بخاطر مریضیم مجبور شدم به نینو زنگ بزنم و بگم که امروز رو نمیام چون بشدت گلو درد و بدن درد داشتم .
چون حالم خراب بود نتونستم زیاد غذا بخورم بعد اینکه کمی غذا خوردم رفتم روی مبل دراز کشیدم و خوابیدم .
با صداهایی که از خونه میومد بیدار شدم ؛ اولش فکر کردم توهم زدم ولی همچنان صدا میومد منم ترسیده یواش یواش رفتم به سمت صدا .
صدا از آشپزخونه میومده ؛ از گوشه در آشپزخونه رو دید زدم که متوجه اِما شدم ؛ اِما اینجا چیکار میکنه ؟؟
حتما نینو اِما رو فرستاده .
رفتم پیشش کلی ازش بازجویی کردم و وقتی دلیل و علت هاشو شنیدم نمیدونم چرا تپش قلبم زیاد شد فکر کنم کم کم …. هوف ولش این غیر ممکنه اون فقط دوسته آدرین اون فقط دوسته .
به اصرار اِما رفتم نشستم روی مبل اونم برام سوپ آورد و کلی دمنوش و دارو بعد اینکه اون همه رو خوردم کم کم خوابم برد.
وقتی چشام رو باز کردم دیدم تقریبا صبح شده .
که دیدم اِما روی زمین پیش مبل خوابش برده
( در واقع دستش زیر سرش گذاشته بود و سرش روی مبل بود بدنش روی زمین. )
خیلی ناز خوابیده بود ؛ دلم نیومده بیدارش کنم با احتیاط زیاد از مبل پاشدم و بغل اش کردم و بردمش به اتاق خوابم و روش پتو کشیدم و گذاشتم راحت بخوابه.
بعد به نینو زنگ زدم گفتم : الو سلام نینو خوبی ؟؟؟
اونم گفت : آره مرسی خوبم تو چطوری ؟؟
گفتم : بهترم نگران نباش .
گفت : چرا دیروز تلفنت رو جواب نمیدادی ؟؟
گفتم : حالم خوب نبود انگار تبم زیاد شده بود .
گفت : اِما نیومد پیشت ؟؟؟
گفتم : چرا اتفاقا اومد و کلی بهم رسیدگی کرد الانم خوابه .
گفت : ببینم الان چه حسی نسبت بهش داری ؟؟
گفتم : هیچی مگه قراره حسی هم نسبت بهش داشته باشم ؟؟
گفت : نمیدونم ولی نگاهات میگه خیلی عاشقشی ؛ اما مغزت اینو قبول نمیکنه رفیق .
گفتم : هوف نمیدونم نینو نمیدونم.
گفت : بنظرم از فرصت هات استفاده کن چون شاید ی روزی اون فرصت ها رو نداشته باشی .
گفتم : باشه بابا قضیه رو درماتیک نکن ؛ فقط زنگ زده بودم بگم که امروز من و اِما نیستیم .
گفت : تو رو که میدونستم ولی اِما چرا نمیاد .
گفتم : کل شب بیدار مونده و از من مراقبت کرده .
گفت : بعد تو بازم فرصت ها رو از دست بده آفرین رفیق آفرین .
گفتم : من باید برم حوصله چرت و پرت گفتنت هاتو ندارم ؛ بای
گفت : باشه خدانگهدار
..................................................
10700 کاراکتر
خب قراره نبود زیاد بدم ولی چند روز که تعطیل بودم ندادم گفتم بزار ایندفعه استثنائی زیاد بدم